گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حیات القلوب
جلد چهارم
باب پنجاه و یکم در بیان احوال اولاد امجاد آن حضرت است




اشاره
در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: از براي رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم از خدیجه متولد شدند طاهر و قاسم و فاطمه و امّ کلثوم و رقیه و زینب.
فاطمه را به حضرت امیر المؤمنین تزویج نمود؛ و تزویج کرد به ابو العاص بن ربیعه که از بنی امیه بود زینب را؛ و به عثمان بن
عفان امّ کلثوم را، و پیش از آنکه به خانه او برود به رحمت الهی واصل شد، و بعد از او حضرت رقیه را به او تزویج نمود.
پس از براي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه ابراهیم متولد شد از ماریه قبطیه که به هدیه فرستاده بود از
.«1» براي آن حضرت پادشاه اسکندریه با استر اشهبی و بعضی هدایاي دیگر
و ابن بابویه به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: از براي رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متولد شد از
خدیجه قاسم و طاهر- و نام طاهر، عبد اللّه بود- و امّ کلثوم و رقیه و زینب و فاطمه.
حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فاطمه را تزویج نمود؛ و تزویج نمود زینب را ابو العاص بن ربیع و او مردي بود از بنی امیه؛ و
عثمان بن عفان امّ کلثوم را تزویج نمود و پیش از آنکه به خانه او برود به رحمت الهی واصل شد، پس چون به جنگ بدر
رفتند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رقیه را به او تزویج نمود.
و براي آن حضرت ابراهیم از ماریه قبطیه
.«2» متولد شد و او کنیزي بود امّ ولد
و شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: اولاد امجاد آن مفخر
ص: 1504
.«1» عباد از غیر خدیجه بهم نرسیدند مگر ابراهیم که از ماریه بوجود آمد
و مشهور آن است که براي آن حضرت سه پسر بوجود آمد: اول قاسم و آن حضرت را به آن سبب ابو القاسم کنیت کردند و
او پیش از بعثت آن جناب متولد شد؛ دوم عبد اللّه که بعد از بعثت متولد شد و به این سبب او را ملقب به طیب و طاهر
.«2» گردانیدند؛ سوم ابراهیم
و قول ،«3» و بعضی گفته اند که: پسران آن حضرت پنج تن بودند، و طیب و طاهر را نام دو پسر دیگر می دانند غیر عبد اللّه
اول اشهر و اصح است.
و مشهور آن است که قاسم پیش از عبد اللّه متولد شد و بعضی بر عکس گفته اند، و به اتفاق هر دو در طفولیت در مکه
.«4» معظمه به ریاض جنت ارتحال نمودند، و ابراهیم در مدینه طیبه روح مطهرش بسوي آشیان رحمت پرواز نمود
و مشهور آن است که دختران آن حضرت چهار نفر بودند و همه از حضرت خدیجه بوجود آمدند:
اول- زینب، و حضرت پیش از بعثت و حرام شدن دختر به کافران دادن او را به ابی العاص بن ربیع تزویج نمود، و امامه دختر
ابی العاص از او بوجود آمد و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بعد از حضرت فاطمه به مقتضاي وصیت آن حضرت امامه را
به نکاح خود درآورد و بعد از شهادت آن حضرت مغیره بن نوفل بن حارثه بن عبد المطلب
.«5» او را به حباله خود درآورد
و ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که: امامه بنت ابو العاص که دختر زینب بود بعد از وفات حضرت فاطمه علیها
السّلام حضرت امیر المؤمنین او را تزویج نمود و بعد از شهادت
ص: 1505
آن حضرت به نکاح مغیره بن نوفل درآمد، پس او را مرض شدید عارض شد که زبانش بند آمد، پس حضرت امام حسن و
امام حسین علیهما السّلام بر بالین او حاضر شدند در وقتی که او قادر بر سخن گفتن نبود و او را بر وصیت داشتند با آنکه
مغیره کراهت داشت وصیت او را، پس به او می گفتند که: آزاد کردي فلان غلام را؟ و او اشاره به سر خود می کرد که بلی،
پس می گفتند که فلان کار را از براي تو بکنند؟ و اشاره به سر خود می کرد که بلی، و به این روش وصیت کرد و آن دو
.«1» بزرگوار اجازه وصیت او نمودند
و منقول است که: ابو العاص در جنگ بدر اسیر شد و زینب قلاده اي که حضرت خدیجه به او داده بود به نزد حضرت فرستاد
براي فداي شوهر خود، چون حضرت را نظر بر آن قلاده افتاد خدیجه را یاد نمود و رقت کرد و از صحابه طلب نمود که فداي
او را ببخشند و ابو العاص را بی فدا رها کنند، صحابه چنین کردند و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از ابو العاص شرط
و بعد «2» گرفت چون به مکه برگردد زینب را به خدمت حضرت فرستد و او به شرط خود وفا نمود و زینب را فرستاد
چنانکه مجملی از قصه او سابقا مذکور شد. و زینب در مدینه در سال هفتم هجرت «3» از آن خود به مدینه آمد و مسلمان شد
به رحمت ایزدي واصل شد. -«5» و به روایتی در سال هشتم -«4»
دوم- رقیه، و گویند که او را عتبه پسر ابو لهب تزویج نمود در مکه و پیش از دخول او را طلاق گفت، و در مدینه عثمان او را
تزویج نمود و عبد اللّه از او بوجود آمد و در کودکی مرد.
.«6» و رقیه در مدینه به رحمت ایزدي واصل شد در هنگامی که جنگ بدر رو داد
سوم- امّ کلثوم، و او را نیز عثمان بعد از رقیه تزویج نمود، و گویند که در سال هفتم
ص: 1506
.«1» هجرت به رحمت ایزدي واصل شد
اقوي و اصح ،«2» مؤلف گوید: آنچه از روایات ظاهر شد که تزویج و وفات امّ کلثوم پیش از تزویج و وفات رقیه بوده است
است، هر چند ثانی اشهر است؛ و جمعی از علماي خاصه و عامه را اعتقاد آن است که رقیه و امّ کلثوم دختران خدیجه بودند
از شوهر دیگر که پیش از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داشته و حضرت ایشان را تربیت کرده بود و دختر حقیقی آن
و بر نفی این دو قول روایت معتبره دلالت می .«4» و بعضی گفتند که: دختران هاله خواهر خدیجه بوده اند ؛«3» جناب نبودند
کند. و بدان که مخالفان بر شیعه شبهه می کنند که اگر عثمان مسلمان نمی بود رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دو
دختر خود را به او تزویج نمی نمود و این
شبهه باطل است به چند وجه:
اول- آنکه ممکن است که تزویج کردن حضرت دختران خود را یا دختران خدیجه را به او پیش از آن باشد که حق تعالی
حرام گرداند دختر دادن به کافران را چنانکه به اتفاق مخالفان حضرت زینب را به ابو العاص تزویج نمود در مکه در وقتی که
او کافر بود، و همچنین رقیه و امّ کلثوم را بنا بر مشهور میان مخالفان به عتبه و عتیق که پسران ابو لهب بودند و کافر بودند
.«5» تزویج نموده بود پیش از آنکه به عثمان تزویج نماید
جواب دوم آنکه مسلمان بودن او در وقتی که حضرت دختران خود را به او تزویج نمود، منافات ندارد با آنکه در آخر به
انکار کردن نصّ امیر المؤمنین علیه السّلام و سایر کارهایی که موجب کفر است از او صادر شد کافر و مرتد شده باشد.
جواب سوم که جواب حق است آن است که ایشان داخل منافقان بودند و براي خوف
ص: 1507
و طمع به ظاهر اظهار به اسلام می کردند و در باطن کافر بودند، و حق تعالی حکم فرموده بود براي حکم و مصالح که آن
حضرت بر ایشان در ظاهر حکم اسلام جاري گرداند و در طهارت و مناکحه و میراث دادن و سایر احکام ظاهر ایشان را با
مسلمانان شریک گرداند، لهذا آن حضرت در هیچ حکمی از احکام ایشان را از مسلمانان جدا نمی کرد و اظهار نفاق ایشان
نمی نمود.
براي «1» و چنانکه خاصه و عامه روایت کرده اند: آن جناب بر عبد اللّه بن ابیّ که مشهور به نفاق بود بعد از مردن نماز گزارد
تألیف قلب ایشان، پس
اگر دختر به عثمان داده باشد بنابر آنکه در ظاهر مسلمان بوده است دلالت نمی کند بر آنکه در باطن کافر نبوده است و تألیف
قلب ایشان و دختر خواستن از ایشان و دختران دادن به ایشان در ترویج دین اسلام و اعلاي کلمه حق مدخلیت عظیم داشت، و
در اینها مصالح بسیار بود که اکثر آنها بر عاقل متأمل پوشیده نیست، و اگر آن جناب اظهار نفاق ایشان می نمود و اسلام ظاهر
ایشان را قبول نمی فرمود با آن جناب بغیر از قلیلی از ضعفا نمی ماندند چنانکه بعد از آن جناب با امیر المؤمنین علیه السّلام
بغیر از سه چهار نفر نماندند، و تفصیل این سخن بعد از این مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.
چهارم- حضرت فاطمه علیها السّلام است که تفصیل احوال آن جناب بعد از این در مجلد دیگر بیان خواهد شد ان شاء اللّه
تعالی.
کلینی و قطب راوندي به سندهاي معتبر از یزید بن خلیفه روایت کرده اند که گفت: من در خدمت امام جعفر صادق علیه
السّلام بودم که عیسی بن عبد اللّه قمی از آن جناب پرسید: آیا زنان به نماز جنازه حاضر می شوند؟
حضرت فرمود: مغیره بن ابی العاص دعوي کرد که در روز احد من شکستم دندان رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را و
لبهاي مبارك آن حضرت را شکافتم، و دروغ گفت؛ و دعوي کرد که من حمزه علیه السّلام را کشته ام، و دروغ گفت؛ و در
جنگ خندق با مشرکان به جنگ رسول
ص: 1508
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و در شبی که کافران گریختند، حق تعالی خواب
را بر او مسلط کرد و بیدار نشد تا صبح طالع شد و ترسید که مبادا او را بگیرند، پس جامه خود را بر سر پیچید و به نحوي
داخل مدینه شد که کسی او را نشناخت و خود را چنان می نمود که مردي است از بنی سلیم که پیوسته براي عثمان اسب و
گوسفند و روغن می آورد و همه جا احوال خانه عثمان را پرسید تا به خانه او رسید و در خانه او پنهان شد، چون عثمان به
خانه آمد گفت:
واي بر تو دعوي کردي که تیر و سنگ به جانب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انداخته اي و لب و دندانش را خسته
کرده اي و دعوي کردي که حمزه را کشته اي، به این حال چرا به مدینه آمده اي؟ او حال خود را نقل کرد.
چون دختر پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که در خانه عثمان بود شنید که او دعوي کرده است که با پدر و عمش چنین
کرده است فریاد برآورد و صدا به گریه بلند کرد، پس عثمان به نزد او آمد و او را ساکت گردانید و سفارش نمود او را که:
پدر خود را خبر مده که مغیره در خانه من است؛ زیرا که اعتقاد نداشت وحی الهی بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم نازل می شود.
پس دختر حضرت فرمود: من هرگز دشمن پدرم را از او پنهان نخواهم کرد.
عثمان چون این را شنید و می دانست که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خون مغیره را هدر کرده و فرموده: هر که
او را ببیند بکشد، لهذا
مغیره را در زیر کرسی پنهان کرد و قطیفه اي بر روي آن کرسی افکند، پس در این وقت وحی بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم نازل شد که مغیره در خانه عثمان است.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و فرمود: شمشیر خود را بردار و برو به خانه دختر
پسر عم خود، و اگر مغیره را در آنجا بیابی او را بکش.
چون علی علیه السّلام به خانه عثمان آمد و مغیره را در خانه ندید برگشت و گفت: یا رسول اللّه! او را ندیدم.
حضرت فرمود: جبرئیل مرا خبر می دهد که او را در زیر کرسی که جامه ها بر روي آن می گذارند پنهان کرده است.
پس بعد از بیرون رفتن امیر المؤمنین علیه السّلام عثمان دست عم خود مغیره را گرفت و به
ص: 1509
خدمت حضرت آورد؛ و به روایت دیگر: خود تنها به خدمت حضرت آمد.
و چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نظر بر او افتاد سر به زیر افکند و متوجه او نگردید، و آن حضرت بسیار
صاحب حیا و کریم بود؛ پس عثمان گفت: یا رسول اللّه! این عم من است مغیره و بحق آن خداوندي که تو را به راستی
فرستاده است سوگند می خورم که تو او را امان داده بودي یا آنکه من او را امان داده بودم.
حضرت صادق علیه السّلام فرمود: من سوگند یاد می کنم بحق آن خداوندي که آن حضرت را به راستی فرستاده بود که
عثمان دروغ گفت و او را امان نداده بود.
پس حضرت از او رو گردانید،
آن بی حیا به جانب راست حضرت آمد و بار دیگر آن سخن را اعاده کرد و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رو از او
گردانید؛ باز به جانب چپ آمد و آن سوگند و سخن دروغ را اعاده کرد، تا آنکه چهار مرتبه چنین کرد، در مرتبه چهارم آن
جناب فرمود: براي تو او را امان دادم سه روز، اگر بعد از سه روز او را در مدینه یا حوالی مدینه بیابم به قتل خواهم رسانید.
پس چون پشت کرد او، حضرت فرمود: خداوندا! لعنت کن مغیره را، و لعنت کن هر که او را در خانه خود جا دهد، و لعنت
کن کسی را که او را سوار گرداند، و لعنت کن کسی را که او را طعام دهد، و لعنت کن کسی را که او را آب دهد، و لعنت
کن کسی را که تهیه سفر او بکند، و لعنت کن کسی را که به او مشکی بدهد یا کفشی بدهد یا دلو و رسنی بدهد یا ظرفی
بدهد یا پالان شتري بدهد، و اینها را می شمرد به دست راست خود تا ده چیز شمرد.
پس عثمان او را به خانه خود برد و در خانه خود جا داد و او را طعام داد و آب داد و چهار پاي سواري داد و جمیع تهیه
سفرش را مهیا کرد و جمیع آنچه حضرت لعنت کرده بود بر کننده آن همه را بجا آورد، و در روز چهارم او را سوار کرد و از
مدینه بیرون کرد؛ هنوز آن ملعون از خانه هاي مدینه به در نرفته بود که حق تعالی راحله او
را هلاك کرد؛ و چون قدري پیاده رفت کفشش پاره شد و خون از پایش روان شد، پس به چهار دست و پا راه رفت تا آنکه
زانوهایش مجروح شد و مانده شد و بناچار در زیر درخت خاري قرار گرفت، پس وحی بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم نازل شد که آن ملعون در فلان موضع است
ص: 1510
و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و فرمود: تو و عمار و یک مرد دیگر بروید و
مغیره را در زیر فلان درخت بکشید- و به روایت دیگر: حضرت زید و زبیر را فرستاد- پس چون به آن موضع رسیدند- به
روایت اول حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام او را به قتل رسانید؛ و به روایت ثانی: زید بن حارثه به زبیر گفت: بگذار من او
را بکشم که دعوي می کرد برادر مرا کشته است؛ و مرادش از برادر، جناب حمزه بود زیرا که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم زید و حمزه را با یکدیگر برادر کرده بود- چون عثمان خبر قتل او را شنید به نزد دختر رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم آمد و گفت: تو پدر خود را خبر کردي که مغیره در خانه من است تا او کشته شد، آن مظلومه شهیده سوگند یاد
کرد به خدا که من خبر براي حضرت نفرستادم و آن ملعون تصدیق او نکرد و چوب جهاز شتر را گرفت و بسیار بر او زد و او
را خسته و مجروح گردانید، پس آن
مظلوم به خدمت پدر خود فرستاد و از عثمان شکایت کرد و حال خود را به آن حضرت عرض کرد، در جواب او فرستاد که:
حیاي خود را نگاه دار که بسیار قبیح است که زنی که صاحب حسب و نسب و دین باشد هر روز شکایت از شوهر خود
نماید، پس چند مرتبه دیگر فرستاد و به خدمت آن حضرت شکایت کرد و در هر مرتبه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
چنین جواب فرمود، تا آنکه در مرتبه چهارم فرستاد که: مرا کشت، در این مرتبه آن حضرت علی بن ابی طالب را طلبید و
فرمود که: شمشیر خود را بردار و برو به خانه دختر پسر عم خود و او را به نزد من بیاور، و اگر عثمان مانع شود و نگذارد او را
به شمشیر خود بکش، و حضرت بی تابانه از عقب او روانه شد و از شدت اندوه گویا حیران گردیده بود.
چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به در خانه عثمان رسید حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام آن شهیده مظلومه را
بیرون آورده بود، چون نظرش به آن جناب افتاد صدا به گریه بلند کرد و حضرت نیز از مشاهده حال او بسیار گریست و او را
با خود به خانه آورد، و چون به خانه داخل شد پشت خود را گشود و به پدر بزرگوار خود نمود، رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم دید که پشتش تمام سیاه و مجروح گردیده است پس حضرت سه مرتبه فرمود: چرا تو را کشت خدا او را بکشد.
ص: 1511
و
این در روز یکشنبه بود، و چون شب شد عثمان در پهلوي جاریه دختر رسول خوابید و به او زنا کرد، پس روز دوشنبه و سه
شنبه آن مظلومه بر بستر درد و الم خوابید و در روز چهارشنبه به اعلاي درجات شهیدان ملحق گردید، پس مردم براي نماز آن
شهیده حاضر شدند و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با جنازه او بیرون آمد و حضرت فاطمه زهرا علیها السّلام را امر
نمود که با زنان مؤمنان همه همراه جنازه او بیایند و عثمان نیز همراه جنازه بیرون آمده بود، و چون نظر مبارك حضرت بر او
افتاد فرمود که: هر که دیشب در پهلوي جاریه خوابیده است همراه این جنازه نیاید، تا سه مرتبه حضرت این را فرمود و او
برنگشت تا آنکه در مرتبه چهارم فرمود: برگردد یا آنکه نام او و پدرش را خواهم گفت و او را رسوا خواهم گردانید؛ چون
عثمان ترسید که حضرت کفر و نفاق او را ظاهر گرداند بر غلام خود تکیه کرده دست بر شکم خود گرفت و به خدمت
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللّه! دلم درد می کند مرا رخصت ده که برگردم و این را براي
این گفت که رسوا نگردد، پس برگشت و حضرت فاطمه و زنان مؤمنان و مهاجران بر جنازه آن شهیده مظلومه نماز کردند و
.«1» برگشتند
و ایضا کلینی به سند موثق روایت کرده است که مردي از آن حضرت پرسید که: آیا از فشار قبر کسی رهایی می یابد؟
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود
که: پناه می برم به خدا از آنچه بسیار کم است کسی که از آن رهایی یابد. پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
چون عثمان رقیه مظلومه را شهید کرد و او را دفن کردند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزد قبر او ایستاد و سر به
جانب آسمان بلند کرد و آب از دیده هاي مبارکش ریخت پس به مردم گفت که: به خاطر آوردم ستمی را که بر این مظلومه
واقع شد و براي او ایستادم در درگاه خدا و از خدا طلبیدم که او را به من ببخشد از فشار قبر.
پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: خداوندا! ببخش رقیه را به من از فشار قبر؛
ص: 1512
.«1» و حق تعالی او را به او بخشید
و ایضا به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: چون رقیه دختر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وفات یافت،
حضرت رسول او را خطاب نمود که: ملحق شو به گذشتگان شایسته ما عثمان بن مظعون و اصحاب او، و جناب فاطمه علیها
السّلام بر شفیر قبر نشسته بود و آب از دیده غم رسیده اش در قبر می ریخت و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آب
دیده آن نور دیده خود را به جامه خود پاك می کرد و در کنار قبر ایستاده بود و دعا می کرد پس فرمود: من دانستم ضعف و
.«2» ناتوانی او را و از حق تعالی سؤال کردم که او را امان دهد از فشار قبر
و ابن ادریس به سند
صحیح از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دختر به دو منافق داد که
.«3» یکی ابو العاص پسر ربیع، و آن دیگري که عثمان بود، حضرت براي تقیه نام نبرد
و عیاشی روایت کرده است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند که: آیا رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دختر
خود را به عثمان داد؟
حضرت فرمود که: بلی.
راوي گفت که: چون دختر آن حضرت را شهید کرد، باز دختر دیگر به او داد؟!
حضرت فرمود: بلی و حق تعالی در آن واقعه این آیه را فرستاد وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا أَنَّما نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِی
یعنی: «4» لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِینٌ
گمان نکنند آنان که کافر شده اند آنکه ما مهلتی که می دهیم ایشان را بهتر است از براي ایشان و از براي جانهاي ایشان، »
.«5» « مهلت نمی دهیم ایشان را مگر براي آنکه زیاده گردانند گناه را، و از براي ایشان است عذابی خوارکننده
ص: 1513
فصل در بیان احوال حضرت ابراهیم و بعضی از احوال ماریه مادر او
به اتفاق خاصه و عامه مادر ابراهیم ماریه قبطیه بود، و مشهور آن است که ولادت او در مدینه شد در سال هشتم هجرت، و
و به روایت دیگر: یک سال و شش ماه و -«1» چون وفات یافت از عمر شریفش یک سال و ده ماه و هشت روز گذشته بود
و او را در بقیع دفن کردند. -«2» چند روز
و بعضی گفته اند که: نجاشی فرستاده ؛«3» و اشهر آن است که: ماریه را مقوقس پادشاه اسکندریه براي آن جناب فرستاده بود
.«4» بود
ابن بابویه به سند
معتبر روایت کرده است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند که: به چه علت پسر از براي رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم بعد از او نماند؟
حضرت فرمود: زیرا که حق تعالی محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را پیغمبر آفریده بود و علی علیه السّلام را براي وصایت او
خلق کرده بود، اگر پسري از آن جناب می ماند هرآینه سزاوارتر بود به وصایت از امیر المؤمنین علیه السّلام نزد مردم، پس
.«5» وصایت آن جناب ثابت نمی شد
ص: 1514
و ابن شهر آشوب از ابن عباس روایت کرده است که: روزي حضرت نشسته بود و بر ران چپش ابراهیم پسرش را نشانده بود و
بر ران راست خود امام حسین علیه السّلام را نشانده بود و یک مرتبه این را می بوسید و یک مرتبه او را، ناگاه آن جناب را
حالت وحی عارض شد، و چون آن حالت از او زایل گردید فرمود که: جبرئیل از جانب پروردگار من آمد و گفت:
اي محمد! پروردگارت تو را سلام می رساند و می گوید که: این دو را براي تو جمع نخواهد کرد یکی را فداي دیگري
گردان.
پس حضرت نظر کرد بسوي ابراهیم و گریست، و نظر کرد بسوي سید الشهدا و گریست، پس فرمود که: ابراهیم مادرش ماریه
است و چون بمیرد کسی بغیر از من بر او محزون نخواهد شد، و مادر حسین فاطمه است و پدرش علی است که پسر عم من و
بمنزله گوشت و خون من است، و چون او بمیرد دخترم و پسر عمم هر دو اندوهناك می شوند و من نیز بر او محزون می
گردم،
و من اختیار می کنم حزن خود را بر حزن ایشان؛ اي جبرئیل! فداي حسین کردم ابراهیم را و به فوت او راضی شدم.
پس بعد از سه روز مرغ روح ابراهیم به جنان نعیم پرواز نمود و بعد از آن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هرگاه
امام حسین علیه السّلام را می دید او را به سینه خود می چسبانید و لبهاي او را می مکید و می گفت: فداي تو شوم اي آن
.«1» کسی که ابراهیم را فداي تو کردم
و کلینی و برقی به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام روایت کرده اند که: چون ابراهیم فرزند رسول خدا صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رحلت نمود در فوت او سه امر غریب به ظهور آمد:
اول آنکه در آن روز آفتاب گرفت پس مردم گفتند: آفتاب از براي مردن فرزند رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
گرفت، حضرت چون این را شنید بر منبر بر آمد و حق تعالی را حمد و ثنا گفت و فرمود: أیها الناس! بدرستی آفتاب و ماه دو
آیتند از آیات خدا و حرکت می کنند به امر خدا و فرمانبردار اویند و منکسف نمی شوند براي مردن کسی و از براي زندگی
کسی، پس چون منکسف شوند هر دو یا یکی از اینها نماز بجا آورید، پس از منبر به زیر آمد و با مردم
ص: 1515
نماز کسوف را ادا نمود، و چون سلام گفت فرمود: یا علی! برخیز و کارسازي فرزند من بکن؛ پس حضرت امیر المؤمنین علیه
السّلام برخاست و ابراهیم را غسل داد و حنوط و کفن
کرد و به جانب قبرستان برد و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همراه جنازه رفت تا نزدیک قبر او رسید، پس مردم
گفتند: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از بسیاري جزع و حزن فرزند خود فراموش کرد که بر او نماز گزارد، پس
حضرت برخاست و فرمود که: جبرئیل مرا خبر داد به آنچه شما گفته بودید من از شدت جزع فراموش کرده ام نماز بر فرزند
خود را و نه چنان است که شما گمان کرده اید و لیکن خداوند لطیف خبیر بر شما پنج نماز واجب کرده است و از براي
مردگان شما از هر نمازي یک تکبیر اختیار کرده است و امر کرده است مرا که نماز نگزارم مگر بر کسی که نماز گزارده
باشد.
پس حضرت فرمود: یا علی! به قبر پائین رو و فرزند مرا در لحد گذار. پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام داخل قبر شد و
آن طائر قدسی را در آشیان لحد گذاشت پس مردم گفتند: سزاوار نیست احدي را که فرزند خود را در لحد گذارد و در قبر
فرزند خود داخل شود زیرا که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل قبر فرزند خود نشد؛ پس حضرت فرمود: أیها
الناس! بر شما حرام نیست داخل قبرهاي فرزند خود بشوید و لیکن من ایمن نیستم که اگر یکی از شما داخل قبر فرزند خود
شود و بندهاي کفن او را بگشاید از آنکه شیطان بر او مسلط شود و او را بدارد بر جزعی که باعث حبط اجر او شود، پس
.«1» حضرت از نزدیک قبر مراجعت نمود
و
کلینی به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام روایت کرده است که: چون حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزد قبر ابراهیم فرزند خود حاضر شد در جانب قبله قبر نشست و فرمود ابراهیم را سرازیر به قبر
.«2» داخل کردند و فرمود قبرش را بلند کردند
و به سند معتبر دیگر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حضرت
ص: 1516
ابراهیم از دنیا رحلت نمود آب از دیده هاي مبارك حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرو ریخت و فرمود که: دیده
می گرید و دل اندوهناك می شود و نمی گویم چیزي که باعث غضب پروردگار گردد.
پس خطاب کرد به ابراهیم که: ما بر تو اندوهناکیم اي ابراهیم. پس در قبر ابراهیم رخنه اي مشاهده نمود و به دست خود آن
رخنه را اصلاح کرد و فرمود: هرگاه احدي از شما عملی کند باید که محکم بکند. پس فرمود که: ملحق شو به سلف شایسته
.«1» خود عثمان بن مظعون
و در روایت دیگر منقول است که: چون حضرت بر ابراهیم گریست صحابه به آن حضرت گفتند که: تو هم گریه می کنی؟
.«2» حضرت فرمود: این گریه جزع نیست گریه رحمت است و هر که رحم نکند او را رحم نمی کنند
و کلینی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: نزد قبر ابراهیم فرزند رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم به قدرت الهی درخت خرمایی رسته بود که سایه بر آن قبر مطهر می افکند و به هر طرف که آفتاب می گشت به
اعجاز حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم درخت به آن سو می گشت که آفتاب بر قبر نتابد، تا آنکه آن درخت خرما خشکید و قبر ناپدید
.«3» گردید و دیگر کسی ندانست که آن در کجاست
و ایضا به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که آن حضرت به یکی از اصحاب خود فرمود که: چون به مدینه روي
.«4» برو بسوي غرفه مادر ابراهیم که آن مسکن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و محل نماز آن حضرت بود
و علی بن ابراهیم و ابن بابویه به سندهاي موثق و معتبر از حضرت امیر المؤمنین و حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق
علیهم السّلام روایت کرده اند که: چون ابراهیم فرزند
ص: 1517
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به رحمت الهی واصل شد آن حضرت محزون شد بر او به حزن شدیدي، پس عایشه به
آن جناب گفت: چرا این قدر اندوهناکی بر ابراهیم؟ او نبود مگر فرزند جریح قبطی که هر روز به نزد ماریه می رود و بیرون
می آید. پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسیار در غضب شد و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید که
شمشیر خود را بگیر و سر جریح را از براي من بیاور.
حضرت امیر علیه السّلام شمشیر را برداشت و فرمود: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه مرا پی کاري که می فرستی زود به
عمل آورم مانند سیخ سرخ کرده که در میان پشم شتر فرو می رود یا آنکه تأمّل و تثبّت کنم تا حقیقت آن امر بر من ظاهر
شود؟
حضرت فرمود: تثبّت و تأمّل بکن و مبادرت به آن منما.
جریح در باغی بود، حضرت چون در باغ را زد و جریح «1» پس حضرت امیر علیه السّلام بسوي جریح رفت، و به یک روایت
آمد که در بگشاید، از رخنه در آثار غضب از جبین مبارك حضرت مشاهده کرد و شمشیر برهنه اي در دست آن جناب دید
ترسید و در را نگشود، حضرت از دیوار باغ بالا رفت و جریح گریخت و آن جناب از عقب او شتافت، چون نزدیک شد که
حضرت به او برسد بر درخت خرما بالا رفت، چون حضرت به نزدیک او رسید خود را از درخت انداخت، چون بر زمین افتاد
.«2» عورتش گشوده شد و نظر آن جناب بی اختیار بر عورت او افتاد و دید که آلت مردان و زنان هیچ یک ندارد
و به روایت دیگر: حضرت بسوي غرفه ابراهیم رفت و از دیوار غرفه بالا رفت، چون نظر جریح بر آن جناب افتاد گریخت و
خود را به زیر افکند و بر درخت خرمایی بالا رفت، و چون حضرت به پاي درخت رسید فرمود: از درخت به زیر آي، جریح
گفت: یا علی! از خدا بترس و گمان بد به من مبر که آلتهاي مردي مرا پاك بریده اند، پس عورت خود را گشود و نظر
حضرت بر عورت او افتاد، و به هر حال حضرت او را برداشت و به
ص: 1518
خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از او پرسید که: اي جریح!
حال خود را نقل کن که چرا چنین شده اي.
گفت:
یا رسول اللّه! قاعده قبطیان آن است که از خدمتکاران ایشان هر که داخل خانه ایشان می شود او را خواجه سراي می کنند، و
چون قبطیان به غیر قبطیان انس نمی گیرند پدر ماریه مرا با او به خدمت شما فرستاد که به نزد او روم و خدمت او کنم و
مونس او باشم.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: شکر می کنم خداوندي را که همیشه بدیها را از ما اهل بیت دور می
گرداند و کذب دروغگویان را ظاهر می کند؛ پس حق تعالی این آیه را فرستاد یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا
پس حق تعالی آیات قذف را که ،«2» که ترجمه اش سابقا مذکور شد «1» أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَهٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ
سنّیان می گویند براي عایشه نازل شد از براي بیان کفر عایشه و نفاق او فرستاد.
و علی بن ابراهیم به سند معتبر دیگر روایت کرده است که: عبد اللّه بن بکیر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام پرسید
که: فداي تو شوم آیا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در وقتی که امر فرمود که جریح قبطی را بکشند آیا می
دانست این نسبت بر او افترا است یا آنکه نمی دانست و حق تعالی به سبب تثبّت کردن حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام
کشتن را از آن قبطی دفع کرد؟
حضرت فرمود: بلکه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می دانست که آن افتراء است و از براي مصلحت آن امر را فرمود،
و اگر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حکم جز به کشتن او می نمود حضرت
امیر علیه السّلام تا او را نمی کشت بر نمی گشت، و لیکن آن جناب براي آن این حکم را فرمود که شاید عایشه چون بداند
که کسی به ناحق به گفته او کشته می شود از گناه خود برگردد، پس بر نگشت و بر او دشوار ننمود که مرد مسلمانی به دروغ
.«3» او کشته شود
باب پنجاه و دوم در بیان عدد زنان آن حضرت و مجمل احوال ایشان است
ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پانزده
زن تزویج کرد و با سیزده نفر از ایشان مقاربت نمود، و چون به دار آخرت رحلت نمود نه زن در حباله آن حضرت بودند.
اما آن دو زن که حضرت با ایشان مقاربت ننمود یکی عمره بود و دیگري سنا.
دختر زمعه، پس امّ «1» و آن سیزده زن که با ایشان مقاربت نموده بود: اول ایشان حضرت خدیجه دختر خویلد بود، و سوده
سلمه و نام او هند بود و دختر ابی امیه بود، پس عایشه دختر ابو بکر که امّ عبد اللّه کنیت او بود، پس حفصه دختر عمر، پس
می گفتند، پس زینب دختر جحش، پس رمله دختر ابو سفیان که امّ « امّ المساکین » زینب دختر خزیمه بن الحارث که او را
کنیت او بود، پس میمونه دختر حارث، پس زینب دختر عمیس و جویریه دختر حارث، پس صفیه دختر حی بن «2» حبیب
اخطب، و زنی که نفس خود را به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بخشید و آن خوله دختر حکیم سلمی است.
و آن جناب را دو خاصه بود که چنانکه به زنان قسمت می رسانید در شبها به ایشان قسمت
می رسانید یکی ماریه بود و دیگري ریحانه خندفیه.
و آن نه زن که در وقت وفات آن جناب در خانه حضرت بودند: عایشه، حفصه، امّ سلمه، زینب دختر جحش، میمونه دختر
حارث، امّ حبیب دختر ابو سفیان، صفیه دختر حی بن اخطب، جویریه دختر حارث، سوده دختر زمعه بودند. و بهترین همه
خدیجه
ص: 1522
.«1» دختر خویلد بود، و بعد از او امّ سلمه، و بعد از او میمونه دختر حارث
و ایضا به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: خدا رحمت کند خواهران از اهل بهشت را. پس
حضرت نام برد ایشان را: اسماء دختر عمیس خثعمیه که اول نزد جعفر بن ابی طالب علیه السّلام بود؛ سلمی دختر عمیس
خثعمیه خواهر اسماء که در خانه حمزه بود؛ و پنج زن از قبیله بنی هلال که یکی از ایشان میمونه دختر حارث است که نزد
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود، دوم امّ الفضل که نزد عباس بود و نام او هند بود، سوم غمیصا مادر خالد بن
.«2» ولید، چهارم عزه که در قبیله ثقیف زن حجاج بن غلاظ بود، پنجم حمیده بود که او فرزندي نداشت
و کلینی به سند معتبر روایت کرده است در بیان عدد زنان رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و صفات ایشان که: نه زن در
وقت وفات آن حضرت در حباله او بودند: عایشه، حفصه، امّ حبیب دختر ابی سفیان، زینب دختر جحش، سوده دختر زمعه،
میمونه دختر حارث، صفیه دختر حی بن اخطب، امّ سلمه دختر ابی امیه، جویریه دختر حارث. و عایشه
از بنی تیم بود؛ حفصه از بنی عدي، امّ سلمه از بنی مخزوم، سوده از قبیله بنی اسد بن عبد العزي؛ زینب دختر جحش نیز از بنی
اسد بود و او را از بنی امیه می شمردند؛ امّ حبیب دختر ابو سفیان از بنی امیه؛ میمونه از بنی هلال؛ صفیه از بنی اسرائیل. و غیر
ایشان چند زن دیگر نکاح کرده بود یکی آن که خود را به حضرت بخشید، و دیگري خدیجه دختر خویلد که مادر فرزندان
آن حضرت بود، و سوم زینب دختر ابی الجون که او را بازي دادند و از معاشرت آن حضرت محروم کردند، و چهارم زن
.«3» کندیه
و شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: اول زنی که آن حضرت تزویج نمود خدیجه دختر خویلد بود، در وقتی که آن
حضرت او را تزویج نمود بیست و پنج سال داشت، و پیش از آنکه حضرت او را تزویج نماید عتیق بن عایذ مخزومی او را
تزویج کرده
ص: 1523
بود و از او دختري بهم رسانید، و بعد از او ابو هاله اسدي او را تزویج کرد و هند بن ابی هاله را از او بهم رسانید، پس رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را خواستگاري نمود و هند پسر او را تربیت نمود.
و سید مرتضی و شیخ طوسی روایت کرده اند که: چون آن حضرت خدیجه را تزویج نمود او باکره بود، و به عقد شوهر دیگر
پیش از آن حضرت در نیامده بود؛ و قول اول اشهر است، و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زنی بر سر او نخواست
تا
او از دنیا رفت و بیست و چهار سال و یک ماه با آن حضرت بود، و مهرش دوازده اوقیه و نیم بود که به حساب این زمان سی
و یک هزار و پانصد دینار است، و مهر سایر زنان آن حضرت نیز آن مقدار بود. پس اول فرزندي که از براي او بهم رسید عبد
اللّه بود که او را به طیب و طاهر ملقب ساختند، و بعد از او قاسم متولد شد، و بعضی گفته اند که قاسم از عبد اللّه بزرگتر بود؛
و چهار دختر از براي حضرت آورد: زینب، رقیه امّ کلثوم، فاطمه علیها السّلام.
و زن دوم آن جناب سوده دختر زمعه بود، و پیش از آن حضرت نزد سکران بن عمرو بوده و سکران مسلمان شد و در حبشه
به رحمت الهی واصل شد.
سوم- عایشه دختر ابو بکر بود، و حضرت او را در مکه خواستگاري نمود در وقتی که هفت ساله بود و زن باکره بغیر از او
تزویج نفرمود، و چون هفت ماه از دخول مدینه مشرفه گذشت حضرت او را زفاف نمود و در آن وقت نه ساله بود، و تا
خلافت معاویه زنده بود، و عمر شومش نزدیک به هفتاد سال رسید.
چهارم- امّ شریک بود که نفس خود را به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بخشید و اسمش غزیه دختر دودان بن
عوف بن عامر بود، و پیش از آن حضرت نزد ابو العکر بن سمی الازدي بود، و شریک را از او بهم رسانیده بود.
پنجم- حفصه دختر عمر بن الخطاب بود، حضرت او را تزویج نمود بعد از آنکه شوهرش خنیس بن عبد اللّه
وفات یافت، و حضرت خنیس را به حجابت به نزد پادشاه عجم فرستاده بود و در آن سفر مرد و فرزندي از او نماند. و حفصه
دختر عمر در مدینه بود و ماند تا ایام خلافت عثمان؛ و ابن شهر آشوب گفته است که: تا آخر خلافت امیر
ص: 1524
.«1» المؤمنین علیه السّلام ماند
ششم- امّ حبیبه دختر ابو سفیان بود و نام او رمله است، و پیش از حضرت نزد عبد اللّه بن جحش بود، و عبد اللّه او را با خود به
حبشه برده بود و در آنجا نصرانی شد و به جهنم واصل شد، پس حضرت او را تزویج نمود و وکیل آن حضرت عمرو بن امیه
بود.
هفتم- امّ سلمه بود و مادر او عاتکه دختر عبد المطلب بود که عمه آن حضرت است؛ و بعضی گفته اند: عاتکه دختر عامر بن
ربیعه بود. و نامش هند دختر ابو امیّه بود و دختر عم ابو جهل است. و روایت کرده اند که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم به نزد امّ سلمه فرستاد که: امر کن پسر خود را که تو را به من تزویج نماید، پس امّ سلمه پسر خود را وکیل کرد و او را به
حضرت تزویج نمود، و نجاشی پادشاه حبشه نزد عقد چهار صد اشرفی به جهت صداق از براي او فرستاد- و بعضی گفته اند
و امّ سلمه بعد از همه زنان آن حضرت به رحمت ایزدي واصل شد، و پیش از -«2» که: نجاشی مهر را براي امّ حبیبه فرستاد
آن حضرت زوجه ابی سلمه بن عبد الاسد بود و مادر ابو سلمه بره
دختر عبد المطلب بود، و امّ سلمه از او زینب و عمر را بهم رسانید، و عمر در جنگ جمل در خدمت حضرت امیر المؤمنین
علیه السّلام بود و حضرت او را والی بحرین گردانید.
هشتم- زینب دختر جحش است که از قبیله بنی اسد بود، و مادر او میمونه دختر عبد المطلب بود که عمه آن حضرت است- و
و او اول کسی بود که از زنان آن حضرت وفات یافت و در -«3» ابن شهر آشوب امیمه را دختر عبد المطلب گفته است
خلافت عمر رحلت نمود، و پیش از آن حضرت زوجه زید بن حارثه بود چنانکه قصه اش بعد از این بیان خواهد شد.
نهم- زینب دختر خزیمه هلالیه است، و پیش از آن حضرت زوجه عبیده بن الحارث
ص: 1525
و او را امّ المساکین می گفتند و در حیات ،«1» بن عبد المطلب بود، و بعضی گفته اند که زوجه برادر او طفیل بن الحارث بود
آن حضرت به دار بقا رحلت نمود.
که در سه « سرف » دهم- میمونه دختر حارث بود و در مدینه او را تزویج نمود، و در وقتی که از عمره مراجعت می فرمود در
فرسخی مکه معظمه واقع است زفاف او واقع شد، و وفات او نیز در آن موضع واقع شد و در آنجا مدفون گردید- در سال سی
و ششم هجرت-، و پیش از آن حضرت زوجه ابو سبره بن ابو رهم عامري بود.
یازدهم- جویریه دختر حارث است که از قبیله بنی المصطلق بود و در آن جنگ حضرت او را سبی نمود و آزاد کرد و به عقد
خود در آورد و در سال پنجاه و ششم
هجرت وفات یافت.
دوازدهم- صفیه دختر حی بن اخطب که در جنگ خیبر از غنایم خیبر براي خود اختیار فرمود و او را آزاد نمود و به شرف
مزاوجت خود مشرّف گردانید و آزادي او را مهر او گردانید، و در سال سی و ششم هجرت رحلت نمود.
و با همه این دوازده زن مقاربت نموده بود، و یازده نفر ایشان را به عقد نکاح خود در آورده بود و یکی خود را به حضرت
بخشیده بود.
و اما زنانی که حضرت با ایشان مقاربت ننموده بود:
اول- عالیه دختر ظبیان است که چون او را به خدمت حضرت آوردند پیش از دخول، طلاق داد.
دوم- قتیله خواهر اشعث بن قیس بود که حضرت پیش از دخول به او به درجات عالیه جنان ارتحال فرمود؛ و بعضی گفته اند
که حضرت او را پیش از دخول طلاق گفت؛ و گویند که بعد از حضرت عکرمه پسر ابو جهل او را خواست.
سوم- فاطمه دختر ضحاك است که بعد از وفات خواهرش زینب حضرت او را به عقد خود در آورد، و چون آیه تخییر بر آن
حضرت نازل شد و زنان خود را مخیر فرمود میان
ص: 1526
اختیار آن حضرت و اختیار دنیا، پس آن بی سعادت اختیار دنیا کرد و مفارقت حضرت را اختیار نمود، و بعد از آن در فقر و
فاقه به مرتبه اي رسید که در کوچه هاي مدینه پشکل شتر برمی چید و به آن معاش می گذرانید و می گفت: منم بدبختی که
اختیار دنیا کردم.
چهارم- سنا دختر صلت است که حضرت او را تزویج نمود و پیش از آنکه او را به خدمت حضرت بیاورند، حضرت از دار
فانی
رحلت فرمود.
پنجم- اسماء دختر نعمان بن شراجیل است که چون حضرت او را تزویج نمود و به خدمت آن حضرت آوردند عایشه و
حفصه حسد او را بردند و او را فریب دادند و گفتند:
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون به نزدیک تو بیاید بزودي به او دست مده تا تو را دوست دارد، آن بی سعادت
فریب آن دو را خورد، و چون آن جناب به نزدیک او آمد گفت: پناه می برم به خدا از تو، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم فرمود: پناه بردي به جاي محکمی پناه دادم، برو و ملحق شو به اهل خود، پس آن جناب پیش از دخول او را طلاق گفت.
ششم- ملیکه لیثیه است، روایت کرده اند که چون او را به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند آن جناب
فرمود: خود را به من ببخش، او گفت: آیا پادشاه خود را به بازاري می بخشد؟ و چون حضرت دست به جانب او دراز کرد
گفت: پناه می برم به خدا از تو، پس او را طلاق گفت و مالی به او بخشید و او را بیرون کرد.
هفتم- عمره دختر یزید است، چون او را به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند پیسی در بدن او مشاهده
نمود و به او مقاربت نکرد و او را طلاق داد.
هشتم- لیلی دختر خطیم انصاریه است، چون به خدمت حضرت آمد اظهار کراهت نمود پس آن جناب او را رها کرد. ابن
.«1» شهر آشوب روایت کرده است که: او را گرگ درید
نهم- روایت کرده اند که: زنی از
بنی مره را خواستگاري نمود و پدرش نخواست که به آن جناب بدهد و به دروغ عذر گفت که: او پیس است، چون به خانه
برگشت به اعجاز آن
ص: 1527
حضرت آن دختر پیش شده بود.
دهم- روایت کرده اند که: آن جناب خواستگاري نمود زنی را که عمره نام داشت، پس پدرش اوصاف حمیده دختر خود را
بیان می کرد، از جمله آن اوصاف گفت که: هرگز بیمار نشده است دختر من، چون آن جناب این را شنید فرمود که: چنین
کسی را نزد حق تعالی خیري نیست، او را تزویج ننمود؛ و بعضی گفته اند که: او را تزویج نموده بود و چون این را شنید او را
طلاق گفت.
.«1» پس موافق این روایت آن جناب بیست و یک زن تزویج کرده
و بعضی پانزده زن گفته اند چنانکه در روایت ؛«2» و شیخ طوسی روایت کرده است که: آن جناب هجده زن تزویج نمود
.«3» معتبر گذشت
و شیخ طوسی روایت کرده است که: آن جناب را دو کنیز بود که با ایشان مقاربت می نمود، و چنانکه براي زنان خود شبی
مقرر کرده بود براي هر یک از ایشان نیز شبی مقرر کرده بود، یکی ماریه دختر شمعون قبطیه بود و دیگري ریحانه دختر زید
قرضیه که هر دو را مقوقس پادشاه اسکندریه براي حضرت فرستاده بود؛ و بعضی گفته اند که: ریحانه را آزاد کرد و به نکاح
خود در آورد، و ماریه پنج سال بعد از وفات آن جناب از دنیا رحلت نمود؛ و بعضی روایت کرده اند که: آن جناب از جمله
سبی بنی قریظه کنیزي اختیار کرد که نام او تکانه بود و در ملک
.«4» آن حضرت بود تا از دنیا مفارقت نمود و بعد از آن جناب عباس او را تزویج کرد
و کلینی به سند حسن از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: زنی از انصار به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم آمد خود را مشاطگی کرده و جامه هاي نیکو پوشیده و در آن
ص: 1528
وقت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در خانه حفصه بود، پس گفت: یا رسول اللّه! زن را متعارف نمی باشد که
خواستگاري شوهر کند، من مدتی است که شوهر ندارم و فرزندي ندارم و اگر تو را به من حاجتی هست نفس خود را به تو
می بخشم اگر قبول کنی مرا، پس حضرت او را دعاي خیر کرد و فرمود: اي زن انصاریه! خدا شما را از جانب رسول خدا
جزاي نیک دهد بدرستی که مردان شما یاري کردند مرا و زنان شما رغبت نمودند بسوي من.
پس حفصه آن زن را ملامت کرد و گفت: چه بسیار کم است حیاي تو و چه بسیار جرأت می نمایی و حرص بر مردان داري.
آن حضرت حفصه را خطاب نمود که: دست از او بدار اي حفصه که او بهتر است از تو زیرا که او رغبت کرد به رسول خدا و
تو او را ملامت نمودي و عیب کردي.
پس به آن زن خطاب فرمود: برو خدا تو را رحمت کند، بتحقیق که حق تعالی براي تو بهشت را واجب گردانید به سبب آنکه
رغبت نمودي بسوي من و متعرض محبت و شادي من گردیدي و بزودي امر من به تو خواهد رسید ان
شاء اللّه؛ پس حق تعالی این آیه را فرستاد وَ امْرَأَهً مُؤْمِنَهً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَها لِلنَّبِیِّ إِنْ أَرادَ النَّبِیُّ أَنْ یَسْتَنْکِحَها خالِصَهً لَکَ مِنْ دُونِ
حلال کردیم از براي تو زن مؤمنه را اگر ببخشد نفس خود را براي پیغمبري بی مهري، اگر پیغمبر خواهد » : یعنی «1» الْمُؤْمِنِینَ
.« که او را نکاح کند، و این حکم مخصوص توست نه از براي سایر مؤمنان
پس حضرت باقر علیه السّلام فرمود که: حق تعالی حلال کرد بخشیدن زن نفس خود را از براي رسول خدا صلّی اللّه علیه و
.«2» آله و سلّم، و حلال نیست این از براي غیر آن جناب
.«3» و علی بن ابراهیم نیز این حدیث را روایت کرده است و بجاي حفصه عایشه را ذکر کرده است
و کلینی به سند معتبر روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نکاح کرد زنی را از
ص: 1529
می گفتند و مقبول ترین اهل زمان خود بود، چون عایشه و حفصه را نظر بر او «1» « سناه » قبیله بنی عامر بن صعصعه که او را
افتاد گفتند: این بر ما غالب خواهد آمد و به وفور حسن و جمال بر ما زیادتی خواهد کرد و آن جناب را از دست ما خواهد
گرفت، پس حیله کردند و به او گفتند: باید که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از تو حرصی بر محبت خود نیابد.
چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد او آمد و دست مبارك بر او دراز کرد آن فریب خورده بی سعادت گفت:
پناه می برم به خدا از تو، پس حضرت دست مبارك خود
را از او کشید و او را طلاق گفت و به اهل خود ملحق گردانید.
می گفتند، چون « بنت ابی الجون » پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زنی از قبیله کنده به عقد خود در آورد که او را
حضرت ابراهیم فرزند رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ریاض جنت رحلت نمود آن زن گفت: اگر پیغمبر می بود
فرزندش نمی مرد، پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از آنکه با او مقاربت نماید او را به اهل خود ملحق
گردانید و طلاق گفت، پس چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از دار فانی به سراي باقی رحلت فرمود آن زن عامریه
و کندیه هر دو به نزد ابو بکر آمدند و گفتند که: ما را مردم خواستگاري می نمایند، ابو بکر با عمر در این باب مصلحت کرد
و هر دو به آن دو زن گفتند که: اگر خواهید پرده نشین گردید و ترك شوهر کنید و اگر خواهید لذت جماع را اختیار کنید،
آن دو بی سعادت اختیار شوهر کردند و هر یک در حباله مردي در آمدند، پس به اعجاز رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم یکی از آن دو مرد به مرض خوره مبتلا شد و دیگري دیوانه شد.
پس عمر بن اذینه که راوي این حدیث است گفت: چون این حدیث را به زراره و فضیل روایت کردم ایشان از حضرت امام
محمد باقر علیه السّلام روایت کردند که آن حضرت فرمود:
حق تعالی نهی نکرد از چیزي مگر آنکه مردم خدا را در آن نافرمانی کردند حتی آنکه
زنان رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بعد از او تزویج کردند، پس حضرت قصه این عامریه و کندیه را بیان فرمود.
پس حضرت فرمود: اگر از علماي عامه بپرسید که اگر مردي زنی را نکاح کند
ص: 1530
و پیش از دخول طلاق بگوید آیا آن زن بر فرزندان او حلال است هرآینه خواهند گفت:
.«1» نه، پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حرمتش زیاده از پدران ایشان است
و در این خلافی نیست میان علماي «2» مؤلف گوید که: ابن ادریس و غیر او به اسانید معتبره این حدیث را روایت کرده اند
خاصه و عامه که زنی را که حضرت رسول با او دخول نموده باشد و تا وقت وفات در حباله آن حضرت باقی مانده باشد جایز
نیست احدي را که بعد از آن جناب او را تزویج نماید، و زنی را که آن جناب در حال حیات او را طلاق گفته باشد یا با او
دخول نکرده باشد میان علماي خاصه و عامه در حرام بودن او بر مردم خلاف است، و اکثر علماي عامه را اعتقاد آن است که
جایز است و اشهر میان علماي شیعه و اقوي حرمت است، و هرگاه خلفاي جور در این امر مخالفت آن حضرت نموده باشند و
زنی را که حضرت با او دخول نفرموده باشد به شوهر داده باشند براي آن حضرت نقصی و عیبی ثابت نمی شود و بدتر
نخواهد بود از سوار شدن عایشه بر شتر و با چندین هزار کافر و منافق به جنگ امیر المؤمنین علیه السّلام رفتن و جگرگوشه
رسول خدا صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم را به زجر شهید کردن پس به محض استبعاد رد این احادیث معتبره روا نیست.
زنان آن جناب مادران » : یعنی «3» و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون خداوند عالمیان فرستاد که وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ
و حرام گردانید بر ایشان نکاح آنها را، طلحه به غضب آمد و گفت: محمد زنان خود را بر ما حرام می گرداند و « مؤمنانند
خود زنان ما را تزویج می نماید، اگر خدا محمد را بمیراند هرآینه ما بکنیم با زنان او آنچه او با زنان ما می کرد، پس حق
تعالی این آیه را فرستاد وَ ما کانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ لا أَنْ تَنْکِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِکُمْ کانَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِیماً
نبوده است شما را » : یعنی «4»
ص: 1531
آزار کنید رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را و نه آنکه نکاح کنید زنان او را بعد از او هرگز، بدرستی که این نزد خدا
.«1» « گناهی است عظیم
و برقی به سند صحیح و کلینی به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده اند که: چون نجاشی در حبشه آمنه
می گفتند براي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خواستگاري نمود و به عقد « امّ حبیبه » دختر ابو سفیان را که او را
آن جناب در آورد ولیمه کرد و طعامی حاضر ساخت و گفت: از جمله سنّت پیغمبران است طعام خورانیدن در وقت تزویج
.«2»
و اینها هر دو به سند صحیح و حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
.«3» سلّم چون تزویج کرد میمونه دختر حارث را ولیمه کرد و اطعام نمود مردم را به چنگال خرما و روغن و کشک
و کلینی به سند معتبر روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اراده خواستگاري زنی می نمود
زنی را می فرستاد که نظر کند بسوي او و می فرمود که: بو کن گردنش را که اگر گردنش خوشبو است همه بدنش خوشبو
.«4» است، و غوزك پایش ملاحظه کن که اگر آنجا پرگوشت است همه جاي تن او پرگوشت است
و شیخ طوسی روایت کرده است که: در جنگ، صفیه زوجه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خدمت آن جناب
آمد و گفت: یا رسول اللّه! من مانند زنان دیگر نیستم، براي خاطر تو پدر و برادر و عم خود را کشتم، پس اگر تو را حادثه اي
رو دهد خلافت و امامت باکی خواهد بود؟ آن جناب اشاره کرد بسوي امیر المؤمنین علیه السّلام و فرمود که: امر امت و اختیار
.«5» شما و جمیع امت با او خواهد بود
و ایضا به سند معتبر روایت کرده است که: سفیر بن شجره عامري به مدینه آمد و به در
ص: 1532
خانه میمونه دختر حارث زوجه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفت و رخصت طلبید و داخل شد، میمونه از او پرسید
که: از کجا آمده اي؟ گفت: از کوفه.
میمونه گفت که: از کدام قبیله اي؟ گفت: از بنی عامر.
گفت: خوش آمدي، از براي چه کار آمدي؟ سفیر گفت: اي مادر مؤمنان! چون اختلاف مردم را دیدم ترسیدم که فتنه مرا
فروگیرد و گمراه شوم،
به این سبب از کوفه به نزد تو آمدم.
میمونه گفت که: آیا با علی بیعت کردي؟
گفت: بلی.
میمونه گفت: برگرد و از صف علی جدا مشو پس بخدا سوگند که او گمراه نشد و کسی به سبب او گمراه نشد.
و سفیر گفت که: اي مادر! آیا حدیثی به من روایت می کنی در باب علی که از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیده
باشی؟
گفت: بلی، شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که می گفت: علی آیت و علامت حق است و علم و رایت هدایت
است، علی شمشیر خداست که او را از غلاف می کشد براي کافران و منافقان، پس هر که او را دوست دارد به سبب محبت
من او را دوست داشته است، و هر که او را دشمنی دارد به دشمنی من او را دشمن داشته است، بدرستی که هر که مرا دشمن
.«1» دارد یا علی را دشمن دارد چون خدا را ملاقات نماید در روز قیامت او را هیچ حجت نباشد
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: عایشه و حفصه آزار می کردند صفیه را و دشنام می دادند او را و می گفتند: اي
دختر یهودیه؛ پس شکایت کرد به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از ایشان، حضرت فرمود: چرا جواب ایشان
نگفتی؟ صفیه گفت: چه جواب گویم ایشان را یا رسول اللّه؟ حضرت فرمود: بگو در جواب ایشان که پدرم هارون است
پیغمبر خدا و عمم موسی است کلیم خدا و شوهرم محمد است رسول خدا، پس چه چیز
ص: 1533
مرا انکار می کنید و بد می دانید؟ چون این
سخن را در جواب ایشان گفت گفتند: این سخن تو نیست و رسول خدا تو را چنین تعلیم کرده است، پس حق تعالی این آیات
را در مذمت ایشان فرستاد یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا یَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسی أَنْ یَکُونُوا خَیْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسی أَنْ یَکُنَّ
«1» خَیْراً مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَ کُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِیمانِ وَ مَنْ لَمْ یَتُبْ فَأُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ
اي گروه مؤمنان! استهزا نکند گروهی از گروهی، شاید بوده باشند بهتر از ایشان، و نه زنانی از زنانی شاید که بوده » : یعنی
باشند بهتر از ایشان، و عیب مکنید نفسهاي خود را یعنی اهل دین خود را، و مخوانید یکدیگر را به لقبهاي ناخوش، بد نامی
است کسی را یاد کردن به فسق- یعنی یهود و ترسا گفتن- بعد از ایمان یا آنکه بد نامی است براي آدمی نام فسق بعد از
.«2» « ایمان آوردن، و هرکه توبه نکند پس ایشانند ستمکاران بر نفس خود
و شیخ طبرسی در نزول این آیه ذکر کرده است که: روزي امّ سلمه جامه سفیدي بر کمر خود بسته و دو طرف آن را از پس
سر خود آویخته بود و بر زمین می کشید، پس عایشه به حفصه گفت: ببین که چه چیز از پشت سر خود می کشد پنداري زبان
.«3» سگ است؛ و بعضی گفته اند که: عایشه او را به کوتاهی سرزنش کرد و به دست اشاره نمود به کوتاهی او
و حمیري و کلینی و غیر ایشان به سندهاي صحیح و معتبر بسیار از امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السلام
روایت کرده اند که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تزویج نکرد احدي از دختران خود را و نخواست زنی از زنان
.«4» خود را که مهر ایشان را زیاده از پانصد درهم کرده باشد
و کلینی به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: از آن حضرت پرسیدند از تفسیر این آیه یا أَیُّهَا
النَّبِیُّ إِنَّا أَحْلَلْنا لَکَ أَزْواجَکَ اللَّاتِی آتَیْتَ أُجُورَهُنَّ وَ ما
ص: 1534
مَلَکَتْ یَمِینُکَ مِمَّا أَفاءَ اللَّهُ عَلَیْکَ وَ بَناتِ عَمِّکَ وَ بَناتِ عَمَّاتِکَ وَ بَناتِ خالِکَ وَ بَناتِ خالاتِکَ اللَّاتِی هاجَرْنَ مَعَکَ وَ امْرَأَهً
مُؤْمِنَهً إِنْ وَهَبَتْ نَفْسَ ها لِلنَّبِیِّ إِنْ أَرادَ النَّبِیُّ أَنْ یَسْتَنْکِحَها خالِصَهً لَکَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ قَدْ عَلِمْنا ما فَرَضْنا عَلَیْهِمْ فِی أَزْواجِهِمْ وَ
اي پیغمبر بزرگوار! بدرستی که ما حلال کردیم » : یعنی «1» ما مَلَکَتْ أَیْمانُهُمْ لِکَیْلا یَکُونَ عَلَیْکَ حَرَجٌ وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِیماً
از براي تو زنان تو را از زنانی که دادي مهرهاي ایشان را و آنچه مالک شده است دست راست تو ایشان را- یعنی کنیزان- از
و -«2» آنچه برگردانید خدا بر تو از غنیمتها و هدایا و دختران عم تو و دختران عمه هاي تو- گفته اند: یعنی زنان قریش
آن زنانی که هجرت کرده اند با تو از مکه -«3» دختران خالوي تو و دختران خاله هاي تو- گفته اند: یعنی زنان بنی زهره
بسوي مدینه، و زن مؤمنه اگر ببخشد نفس خود را براي پیغمبر اگر اراده کند پیغمبر نکاح او را، مخصوص توست بغیر از
مؤمنان، بتحقیق که ما دانستیم آنچه واجب گردانیدیم بر مؤمنان در باب زنان ایشان و کنیزان ایشان، و آن احکام
.« را از تو برداشتیم تا آنکه بر تو حرج و تنگی نباشد و خدا آمرزنده و رحیم است
پس راوي از حضرت صادق علیه السّلام پرسید که: چند زن براي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حلال بود؟
حضرت فرمود: هر چه می خواست.
راوي پرسید که: پس چه معنی دارد آنکه خدا فرموده است لا یَحِ لُّ لَکَ النِّساءُ مِنْ بَعْدُ وَ لا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْواجٍ وَ لَوْ
حلال نیست براي تو زنان بعد از این و نه آنکه بدل کنی به ایشان از زنان هر » : یعنی «4» أَعْجَبَکَ حُسْنُهُنَّ إِلَّا ما مَلَکَتْ یَمِینُکَ
حضرت فرمود: جایز بود رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که نکاح ؟« چند خوش آید تو را حسن ایشان مگر کنیزان تو
کند هر چه خواهد از دختران عم خود و دختران عمه هاي خود و دختر خال خود و دختران خاله هاي خود و زنانی که با او
هجرت کرده بودند، و حلال شد براي آن حضرت که نکاح
ص: 1535
کند از زنان مؤمنان هر که باشد بی مهر و این هبه و بخشش است و حلال نیست بخشش مگر براي رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم و اما از براي غیر آن حضرت پس صلاحیت ندارد نکاح بی مهر چنانکه حق تعالی در قرآن فرموده است.
دور می کنی » : یعنی «1» راوي گفت: چه معنی دارد آنچه حق تعالی فرموده است تُرْجِی مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَیْکَ مَنْ تَشاءُ
حضرت فرمود: مراد آن است که هر که را ؟« هر که را می خواهی از ایشان و جا می دهی بسوي خود هر که را می خواهی
می خواهی از زنان نکاح می کنی و هر که را نمی خواهی نکاح نمی کنی، و آنکه حق تعالی فرمود که حلال نیست براي
زنان تو بعد از این، مراد آن زنانند که حق تعالی بر همه کس حرام کرده است در آیه دیگر یعنی مادران و دختران و خواهران
و سایر زنان محرّمه بر مؤمنان، و اگر چنان باشد معنی آیه که سنّیان می گویند که بعد از این آیه زن خواستن بر آن حضرت
حرام شد و بدل کردن زنانی که داشت حرام بود بر او، هرآینه خدا بر شما زنی چند حلال کرده خواهد بود که بر او حلال
.«2» نکرده باشد زیرا که شما اختیار دارید در بدل کردن هر زنی که خواهید و خواستگاري نمودن هر زنی که اراده کنید
و بعضی ؛«4» و قول بعضی از مفسران در تفسیر این آیه این است ؛«3» مؤلف گوید که: بر این مضمون احادیث بسیار است
گفته اند که: بعد از آنکه حضرت زنان خود را مخیّر گردانید میان اختیار آن حضرت و اختیار دنیا و ایشان اختیار آن حضرت
و بعضی گفته ؛«5» کردند حق تعالی بر آن حضرت حرام کرد که زن دیگر بعد از ایشان بخواهد یا آنکه ایشان را بدل کند
و آنچه در .«6» اند: در اول این حکم مقرر گردید و بعد از آن منسوخ شد
ص: 1536
.«1» احادیث سابقه وارد شده محل اعتماد است و اقوال دیگر موافق اهل سنت است
و کلینی به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قوت
جماع چهل مرد داشت و
.«2» نه زن داشت و در هر شبانه روز همه ایشان را می دید
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جنگ خیبر مراجعت نمود و گنج
آل ابی الحقیق به دست آن حضرت آمده بود، زنان آن حضرت گفتند که: آنچه یافته اي از این غنیمت به ما بده.
حضرت فرمود: قسمت کردم همه را میان مسلمانان چنانکه حق تعالی امر کرده بود.
پس زنان به غضب آمدند و گفتند: شاید تو گمان کنی که اگر ما را طلاق بگویی ما کفو خود را از قوم خود نخواهیم یافت
که ما را تزویج نمایند، پس حق تعالی غیرت نمود براي پیغمبر خود و امر نمود آن حضرت را که از ایشان کناره کند و در
غرفه مادر ابراهیم ساکن شود، پس حضرت از ایشان اعتزال نموده در غرفه مادر ابراهیم که در نزدیک مسجد قبا واقع است
ساکن شد تا زنان حایض شدند، پس حق تعالی این آیه تخییر فرستاد یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْواجِکَ إِنْ کُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَیاهَ الدُّنْیا وَ
زِینَتَها فَتَعالَیْنَ أُمَتِّعْکُنَّ وَ أُسَرِّحْکُنَّ سَراحاً جَمِیلًا. وَ إِنْ کُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الدَّارَ الْآخِرَهَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِناتِ مِنْکُنَّ
اي پیغمبر بزرگوار! بگو مر زنان خود را که: اگر هستید شما که می خواهید زندگانی دنیا را و زینت آن » : یعنی «3» أَجْراً عَظِیماً
را پس بیایید تا شما را بهره مند گردانم و مال دهم و رها کنم شما را رها کردن نیکو، و اگر هستید که اراده کرده اید خدا و
رسول او را و سراي آخرت را پس بدرستی که حق تعالی مهیا
.« کرده است براي نیکوکاران از شما مزد بزرگ
پس چون آن جناب این آیه را بر ایشان خواند اول مرتبه امّ سلمه برخاست و گفت: من
ص: 1537
اختیار خدا و رسول او کردم بر دنیا، پس بعد از او همه برخاستند و دست در گردن حضرت در آوردند و همه آنچه امّ سلمه
دور می گردانی و طلاق می » : یعنی «1» گفته بود گفتند، پس حق تعالی فرستاد تُرْجِی مَنْ تَشاءُ مِنْهُنَّ وَ تُؤْوِي إِلَیْکَ مَنْ تَشاءُ
پس حق تعالی خطاب کرد ؛« گویی هر که را می خواهی از ایشان و پناه می دهی و بر نکاح می گذاري هر که را می خواهی
زنان آن حضرت را که یا نِساءَ النَّبِیِّ مَنْ یَأْتِ مِنْکُنَّ بِفاحِشَهٍ مُبَیِّنَهٍ یُضاعَفْ لَهَا الْعَذابُ ضِعْفَیْنِ وَ کانَ ذلِکَ عَلَی اللَّهِ یَسِیراً. وَ مَنْ
اي زنان پیغمبر! هر که از شما اتیان کند » «2» یَقْنُتْ مِنْکُنَّ لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُؤْتِها أَجْرَها مَرَّتَیْنِ وَ أَعْتَدْنا لَها رِزْقاً کَرِیماً
به گناه بسیار بد رسوایی- مانند بیرون رفتن به جانب بصره براي آنکه مقاتله با امیر المؤمنین علیه السّلام کند- دو چندان می
شود براي او عذاب در آخرت، و عذاب او بر خدا آسان است، و هر که قانت و مطیع گردد از شما براي خدا و رسول او و
.«3» « عمل شایسته بکند عطا می کنیم مزد او را دو برابر و مهیا می گردانیم براي او روزي نیکو
«4» و به سند صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: فاحشه مبیّنه و گناه رسوا، خروج به شمشیر است
که از عایشه واقع شد.
و کلینی به سندهاي معتبر بسیاري روایت کرده است از
امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام که: حق تعالی غیرت نمود براي پیغمبر خود از سخنی که گفت بعضی از
زنان او که محمد گمان می کند که اگر ما را طلاق بگوید ما کفو خود را نخواهیم یافت از قوم خود که ما را تزویج نمایند.
و به روایت دیگر زینب گفت: تو عدالت نمی کنی میان ما با آنکه پیغمبر خدایی، و حفصه گفت: اگر ما را طلاق بگوید
همتاي خود را خواهیم یافت از قوم خود که ما را تزویج نماید.
ص: 1538
و به روایت دیگر: این هر دو سخن را زینب گفت. و چون آیه تخییر نازل شد حضرت بیست و نه شب از زنان خود کناره
کرده در غرفه ماریه بسر برد.
و به روایت دیگر: بیست روز وحی از آن حضرت منقطع شد پس آیه تخییر نازل شد و حضرت ایشان را طلبید و مخیّر گردانید
و ایشان اختیار آن جناب کردند و اگر اختیار دنیا می کردند بر آن جناب، حرام می شدند و حکم طلاق به این داشت.
و به روایت دیگر: اگر اختیار دنیا می کردند حضرت ایشان را طلاق می گفت و هرگز نخواهد بود که ایشان اختیار حضرت
نکنند و حضرت دیگر به ایشان رغبت نماید.
و به روایت دیگر: چون نوبه تخییر به زینب دختر جحش رسید برجست و آن جناب را بوسید و گفت: اختیار خدا و رسول
.«1» کردم
و در احادیث معتبره بسیار وارد شده است: تخییر، مخصوص حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود و دیگري را روا
.«2» نیست که زن خود را مخیّر گرداند
مؤلف گوید: مشهور میان فقهاي امامیه رضوان
اللّه علیهم آن است که واقع شدن بینونت و جدائی زن از مرد به عنوان تخییر مخصوص حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم است؛ و بعضی گفته اند که: در دیگران نیز جاري است و خلاف است که بر تقدیر وقوع آیا حکم طلاق باین دارد یا
طلاق رجعی، و اظهر آن است که مخصوص آن حضرت است، پس در فروع آن تفکر کردن و سخن گفتن بی فایده است.
باب پنجاه و سوم در بیان قصه تزویج زینب است و بعضی از احوال زید بن حارثه است
علی بن ابراهیم به سند حسن بلکه صحیح روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خدیجه را به
نکاح خود در آورد براي تجارتی به جانب بازار عکاظ رفت پس در آنجا زید را مشاهده نمود و او را غلام عاقل زیرکی یافت
و او را خرید، و چون حضرت مبعوث به رسالت گردید او را به اسلام دعوت نمود و او به سعادت اسلام مشرّف شد پس او را
زید آزاد کرده محمد می گفتند، و چون این خبر به حارث بن شراحبیل کلبی که پدر زید بود رسید به جانب مکه آمد و او
مردي بود صاحب شأن، پس به نزد ابو طالب آمد و گفت: پسر مرا اسیر کرده اند و شنیده ام که به پسر برادر تو او را فروخته
اند، می خواهم از او التماس نمایی که یا او را به من بفروشد یا فدا از من بگیرد یا او را آزاد کند.
چون ابو طالب با حضرت در این باب سخن گفت، حضرت فرمود که: او آزاد است به هر جا که خواهد برود.
پس حارثه برخاست و دست زید را گرفت و گفت: اي فرزند! ملحق شو
به شرف و حسب خود.
زید گفت: تا زنده ام از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جدا نمی شوم.
پس پدرش در غضب شد و گفت: اي گروه قریش! گواه باشید که من از او بیزار شدم و او فرزند من نیست.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: گواه باشید که زید فرزند من است، من از او میراث می برم و او از من میراث
می برد.
.« زید دوستی » نام کرد یعنی « زید الحب » پس او را زید پسر محمد می گفتند و حضرت بسیار او را دوست می داشت و او را
ص: 1542
و چون آن جناب بسوي مدینه هجرت نمود زینب دختر جحش را به نکاح او در آورد، پس روزي دیر به خدمت حضرت
آمد، حضرت بسوي منزل او رفت که از حال او سؤال نماید، چون پرده را برداشت ناگاه زینب را دید که در میان حجره
سبحان اللّه خالق النّور و » : نشسته و بوي خوشی سحق می کند و زینب در نهایت حسن و جمال بود، پس حضرت فرمود که
به پاکی یاد می کنم خداوندي را که آفریننده نور است، و پاکیزه است و با برکت و » : یعنی « تبارك اللّه احسن الخالقین
.« رحمت است خداوندي که نیکوترین آفرینندگان است
پس حضرت به منزل شریف خود مراجعت نمود و محبت زینب در دل آن جناب جا کرده بود، چون زید به خانه در آمد و
زینب او را خبر داد به تشریف آوردن آن جناب و آنچه بر زبان معجز بیانش جاري شد در وقت مشاهده او، زید گفت: آیا می
خواهی که من تو را طلاق بگویم تا رسول خدا صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم تو را خواستگاري نماید، شاید که تو را پسندیده باشد و محبت تو در دل او افتاده باشد؟ زینب گفت: می
ترسم که تو مرا طلاق گویی و آن حضرت مرا تزویج ننماید.
پس زید به خدمت حضرت آمد و گفت: پدر و مادرم فداي تو باد، مرا زینب چنین خبر داد، آیا راضی می شوي که من او را
طلاق بگویم و تو او را به نکاح خود درآوري؟
حضرت فرمود: نه، برو و از خدا بترس و زن خود را نگاه دار.
پس حق تعالی این آیات را فرستاد وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِ أَمْسِکْ عَلَیْکَ زَوْجَکَ وَ اتَّقِ اللَّهَ وَ تُخْفِی فِی
نَفْسِکَ مَا اللَّهُ مُبْدِیهِ وَ تَخْشَ ی النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمَّا قَضی زَیْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناکَها لِکَیْ لا یَکُونَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ حَرَجٌ
و یاد کن آن را که گفتی مر آن کس را که انعام » : یعنی «1» فِی أَزْواجِ أَدْعِیائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ کانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا
کرده است خدا بر او به اسلام و توفیق خدمت و متابعت تو و تو انعام کرده اي بر او به پروردن و آزاد کردن و پسر خواندن که
نگاه دار از براي خود زن خود را
ص: 1543
و بترس از خدا و از روي اضرار او را طلاق مگو، و پنهان می کردي در نفس خود آنچه را خدا ظاهر کننده آن است، و می
ترسی از مردم و خدا سزاوارتر است به آنکه از او بترسی، پس چون رسید زید به حاجت خود از زینب که با او مقاربت نمود
ما تزویج کردیم
تو را به او تا نبوده باشد بر مؤمنان ننگی و گناهی در خواستن زنان پسرخوانده هاي خود هرگاه حاجت خود را از ایشان بعمل
.« آوردند و طلاق بگویند، و امر خدا که تقدیر کرده البته شدنی است
فرمود: حق تعالی زینب را به آن حضرت تزویج نمود در عرش خود. «1» پس حضرت
ما را بر ما حرام می گرداند و زن پسر خود را که زید است تزویج می نماید حق «2» [ پس چون منافقان گفتند که: زن [پسران
تعالی فرستاد براي رد قول ایشان وَ ما جَعَلَ أَدْعِیاءَکُمْ أَبْناءَکُمْ ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِأَفْواهِکُمْ وَ اللَّهُ یَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ یَهْدِي السَّبِیلَ.
یعنی: «3» ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ فَإِنْ لَمْ تَعْلَمُوا آباءَهُمْ فَإِخْوانُکُمْ فِی الدِّینِ وَ مَوالِیکُمْ
و نگردانیده است خدا فرزندخوانده هاي شما را پسران شما، این گفتار شماست به دهانهاي شما و خدا می گوید حق را و او »
هدایت می نماید به راه حق، بخوانید ایشان را و نسبت دهید به پدران ایشان، آن راست تر است نزد خدا، پس اگر ندانید
.« پدران ایشان را پس برادران شمایند در دین و دوستان شمایند، به این روش ایشان را بخوانید
«4» و باز این آیه را فرستاد ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَ دٍ مِنْ رِجالِکُمْ وَ لکِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِیِّینَ وَ کانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عَلِیماً
.«5» « نبود محمد پدر احدي از مردان شما و لیکن رسول خداست و آخر پیغمبران است و خدا به همه چیز دانا است » : یعنی
و ایضا به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
خواستگاري نمود زینب دختر جحش را که
از بنی اسد بن خزیمه بود و دختر عمه آن حضرت بود براي زید بن حارثه. زینب گفت: یا رسول اللّه! بگذار که با خود در این
باب
ص: 1544
فکري بکنم. پس حق تعالی این آیه را فرستاد ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَهٍ إِذا قَ َ ض ی اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَهُ مِنْ
نبوده و نشاید هیچ مرد مؤمن و زن مؤمنه را که هرگاه حکم » : یعنی «1» أَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَ لالًا مُبِیناً
کنند خدا و رسول او کاري را آنکه بوده باشد ایشان را اختیاري از کار خود، و هر که نافرمانی کند خدا و رسول او را پس
.« بتحقیق که گمراه شده است گمراهی هویدا
چون این آیه نازل شد زینب گفت: یا رسول اللّه! اختیار من بدست توست، پس حضرت او را به زید تزویج نمود و مدتی نزد
زید بود، بعد از آن نزاعی میان ایشان شد و به مرافعه به خدمت حضرت آمدند، و چون حضرت را نظر بر زینب افتاد خوش
آمد او را، پس زید گفت: یا رسول اللّه! مرا رخصت فرما که او را طلاق بگویم زیرا که پیر شده است و به زبان خود مرا آزار
می رساند. حضرت فرمود: از خدا بترس و زن خود را نگاه دار و احسان کن بسوي او.
.«2» پس زید او را طلاق گفت و بعد از عدّه به امر حق تعالی حضرت او را به نکاح خود در آورد
و ابن بابویه و دیگران به سندهاي معتبر از امام رضا علیه السّلام روایت کرده اند که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم روزي براي کاري به خانه زید بن شراحیل کلبی رفت و چون داخل خانه زید شد زینب زن او را دید که غسل می کند،
و غرض حضرت آن بود که به پاکی یاد کند خدا را و تنزیه نماید او را از گفتار « سبحان الّذي خلقک » : پس آن جناب فرمود
آن کافران که می گویند ملائکه دختران خدایند چنانکه حق تعالی فرموده است أَ فَأَصْ فاکُمْ رَبُّکُمْ بِالْبَنِینَ وَ اتَّخَذَ مِنَ الْمَلائِکَهِ
آیا برگزید شما را پروردگار شما به پسران و اخذ کرد از ملائکه از براي خود دختران، » «3» إِناثاً إِنَّکُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلًا عَظِیماً
پس حضرت چون او را در حالت غسل مشاهده نمود گفت: تنزیه می کنم ،« بدرستی که می گویید شما سخنی بزرگ
ص: 1545
خداوندي را که تو را آفریده است از آنکه فرزندي داشته باشد که محتاج به پاك گردانیدن خود و غسل کردن باشد.
پس چون زید به خانه برگشت زنش او را خبر داد که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و چنین سخنی گفت و رفت؛
زید گمان کرد که حضرت این سخن را براي این گفته است که حسن او حضرت را خوش آمده است پس به خدمت آن
جناب آمد و گفت: یا رسول اللّه! بدرستی که زن من بد خلق است و می خواهم او را طلاق بگویم.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: زن خود را نگاه دار و از خدا بترس.
و چون حق تعالی عدد زنان آن جناب را در دنیا و عدد زنان او را که در آخرت و نامهاي ایشان را به او وحی کرده بود
و زینب در میان آنها بود، این معنی در خاطر شریف حضرت بود و به زید و دیگري اظهار ننمود از ترس آنکه مردم گویند که
محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مولاي خود می گوید که زن تو بعد از این زوجه من خواهد بود- و به روایت دیگر:
و -«1» ترسید از آنکه منافقان گویند زنی که در خانه مرد دیگر است می گوید که زنان من است و از مادرهاي مؤمنان است
آن جناب را عیب کنند به این، لهذا حق تعالی فرستاد که:
.« پنهان می کنی در نفس خود آنچه را خدا ظاهر کننده آن است و می ترسی از مردم »
پس زید بن حارثه زینب را طلاق گفت و بعد از عدّه حق تعالی او را به پیغمبرش تزویج نمود و آن آیات را فرستاد، و چون
می دانست که منافقان عیب خواهند کرد آن جناب را بر این عمل فرستاد که ما کانَ عَلَی النَّبِیِّ مِنْ حَرَجٍ فِیما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّهَ
نبوده و نیست بر پیغمبر هیچ حرجی و گناهی در آنچه خدا » : یعنی «2» اللَّهِ فِی الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ کانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً
جائز یا واجب گردانیده است براي او مانند سنّت خدا در پیغمبران گذشته- که بعضی از لذتها بر ایشان مباح بوده یا زنان بسیار
.«3» « می گرفته اند- و بود امر خدا تقدیري مقدر شده
ص: 1546
پس امام رضا علیه السّلام فرمود: حق تعالی متولی تزویج احدي از خلق خود نشد مگر تزویج حوا به آدم علیه السّلام و تزویج
گفته « زوّجناکها » زینب به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم- زیرا که
.«1» است- و فاطمه به علی بن ابی طالب علیهما السّلام
مؤلف گوید که: آنچه در حدیث حضرت امام رضا علیه السّلام وارد شده است مختار علماي امامیه است و با اصول ایشان
اوفق است؛ و روایت اول که علی بن ابراهیم روایت کرده است شاید محمول بر تقیه باشد زیرا که منصب نبوت و خلافت از
آن ارفع است که زنی را که در حباله نکاح دیگري باشد خواهش کنند و عاشق او شوند اگر چه آن روایت نیز قابل تأویل
است؛ و اما عتابی که در آیه نسبت به آن جناب واقع شده است بر ترسیدن از مردم محتمل است که براي ترك اولی باشد و
شرم کردن از مردم یا خوف تشنیع گناه نیست، و محتمل است که این نوع از عتاب براي معاتبه آن منافقان باشد که حضرت از
ایشان حذر می نمود و به ظاهر خطاب متوجه آن حضرت شده باشد چنانکه در بسیاري از آیات کریمه قرآن چنین واقع شده
است و در متعارفات مردم نیز این نوع عتاب شایع است.
و شیخ طبرسی روایت کرده است که: چون زینب دختر جحش مادرش امیمه دختر عبد المطلب بود و حضرت او را براي زید
خواستگاري کرد، امتناع بسیار کرد و گفت: من دختر عمه توام و هرگز راضی نمی شوم که عیال زید شوم، و برادرش عبد اللّه
بن جحش نیز چنین گفت، پس آیه وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَهٍ نازل شد، پس زینب گفت: راضی شدم و امر خود را به
حضرت گذاشتم، و حضرت او را به زید تزویج کرد و ده دینار طلا و شصت درهم نقره براي
.«2» او مهر فرستاد و مقنعه و چادري و پیراهنی و ازاري و پنجاه مد طعام و سی صاع خرما براي ایشان فرستاد
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زینب را به نکاح خود در آورد بسیار
او را دوست داشت و او را ولیمه کرد و اصحاب خود را به ولیمه طلب
ص: 1547
نمود، و چون اصحاب آن حضرت طعام می خوردند می خواستند که در خدمت حضرت صحبت بدارند و سخن بگویند، و
آن جناب می خواست که با زینب خلوت کند، پس حق تعالی این آیه را فرستاد یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلَّا
أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ إِلی طَعامٍ غَیْرَ ناظِرِینَ إِناهُ وَ لکِنْ إِذا دُعِیتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِینَ لِحَ دِیثٍ إِنَّ ذلِکُمْ کانَ
یُؤْذِي النَّبِیَّ فَیَسْتَحْیِی مِنْکُمْ وَ اللَّهُ لا یَسْتَحْیِی مِنَ الْحَقِّ وَ إِذا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتاعاً فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ ذلِکُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِکُمْ وَ
اي» : یعنی «1» قُلُوبِهِنَّ وَ ما کانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَ لا أَنْ تَنْکِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِکُمْ کانَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِیماً
گروه مؤمنان! در میایید به خانه هاي پیغمبر مگر آنکه رخصت دهند شما را و بخوانند شما را به خوردن طعامی در حالتی که
انتظار نبرید رسیدن طعام را، و لیکن چون خوانده شوید پس درآیید، پس چون طعام خورید پراکنده شوید و منشینید انس
گیرندگان به سخن، بدرستی که درنگ شما بعد از طعام می رنجاند پیغمبر را پس شرم می دارد از شما که گوید بیرون روید،
و خدا شرم نمی دارد از گفتن راست، و چون
خواهید از زنان پیغمبر متاعی را پس بخواهید از ایشان از پس پرده، این پاکیزه تر است از براي دلهاي شما و دلهاي ایشان، و
نیست شما را که برنجانید رسول خدا را و نه آنکه نکاح کنید زنان او را بعد از او هرگز، بدرستی که این نزد خدا بزرگ
.«2» « است
باب پنجاه و چهارم در بیان احوال امّ سلمه
ابن بابویه به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزي خبر رسید به امّ سلمه که یکی از
آزادکرده هاي او ناسزا به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام می گوید پس او را به نزد خود طلبید و گفت: اي فرزند! شنیده ام
که نسبت به علی ناسزا می گویی.
گفت: بلی اي مادر.
امّ سلمه گفت: بنشین مادرت به عزایت بنشیند تا براي تو نقل کنم حدیثی که از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
شنیده ام و بعد از آن هر چه براي خود نیکوتر دانی اختیار کن، بدرستی که ما نه زن آن حضرت در حباله او بودیم پس در
روزي از روزها که نوبت من بود حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل شد و نور از سر و جبین مبینش ساطع بود و
دست علی را به دست خود گرفته بود پس گفت: اي امّ سلمه! از خانه بیرون رو و خانه را از براي ما خلوت کن، چون از خانه
بیرون رفتم آن حضرت با علی مشغول راز گفتن شد و من صداي ایشان را می شنیدم اما سخن ایشان را نمی فهمیدم، چون
صحبت ایشان به طول انجامید من به نزدیک در رفتم و گفتم: یا رسول اللّه! رخصت می دهی که داخل شوم؟
فرمود که: نه. پس برگشتم و از سر در آمدم و برگردیدم از ترس آنکه مبادا برگردانیدن من از غضب باشد یا از آسمان خبر
بدي یا آیه اي در باب من نازل شده باشد.
پس بعد از اندك زمانی باز به نزدیک در آمدم و رخصت طلبیدم و رخصت نیافتم و سخت تر از اول به سر در آمدم.
چون مرتبه سوم به نزدیک در آمدم و دستوري خواستم که داخل شوم حضرت فرمود که: داخل شو اي امّ سلمه. چون به خانه
در آمدم علی را دیدم که به دو زانو در خدمت آن حضرت نشسته است و می گوید: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه
هرگاه چنین شود
ص: 1552
چه امر می فرمایی مرا؟
فرمود که: امر می کنم تو را به صبر کردن.
پس بار دیگر سخن را بر او اعاده کرد و باز حضرت امر فرمود او را به صبر کردن.
چون در مرتبه سوم این سخن را اعاده نمود حضرت فرمود: اي علی! اي برادر من! هرگاه کار به اینجا رسد پس شمشیر خود را
از غلاف بکش و بر دوش خود بگذار و جنگ بکن و پروا مکن تا آنکه چون به نزد من آیی از شمشیر تو خون ایشان ریزد.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به جانب من التفات نمود و فرمود: این چه اندوه است که در تو مشاهده می
کنم اي امّ سلمه؟
گفتم: یا رسول اللّه! این براي آن است که مرا چند مرتبه از پیش خود راندي.
حضرت فرمود که: بخدا سوگند که تو را از براي غضب رد نکردم و از تو بدي در خاطر نداشتم،
و بدرستی که تو بر خیري از جانب خدا و رسول او و لیکن چون تو آمدي جبرئیل در جانب راست من بود و علی در جانب
چپ من بود و جبرئیل مرا خبر می داد به وقایعی که بعد از من خواهد بود و امر می کرد مرا که علی را در باب آنها وصیت
کنم که بداند که در آن فتنه ها چه باید کرد.
اي امّ سلمه! بشنو و گواه باش اینک علی بن ابی طالب برادر من است در دنیا و برادر من است در آخرت.
اي امّ سلمه! بشنو و گواه باش که علی بن ابی طالب وزیر من است در دنیا و وزیر من است در آخرت.
اي امّ سلمه! بشنو و گواه شو که علی بن ابی طالب علمدار من است در دنیا و علمدار من است در قیامت.
اي امّ سلمه! بشنو و گواه باش که علی بن ابی طالب وصی و جانشین من است بعد از من و وفاکننده است به وعده هاي من و
رانده است دشمنان خود را از حوض کوثر.
اي امّ سلمه! بشنو و گواه باش که علی بن ابی طالب سید و بزرگ مسلمانان است و برگزیده و پیشواي متقیان است و کشاننده
مؤمنان است بسوي بهشت و کشنده ناکثان
ص: 1553
و قاسطان و مارقان است.
من گفتم: یا رسول اللّه! کیستند ناکثان؟
فرمود: آنهایند که بیعت خواهند کرد با او در مدینه و بیعت او را خواهند شکست در بصره.
گفتم: کیستند قاسطان؟
فرمود: معاویه و اهل او از اهل شام.
گفتم: کیستند: مارقان؟
فرمود: خارجیان نهروانند.
چون امّ سلمه این حدیث را نقل کرد، مولاي امّ سلمه گفت: فرج بخشیدي مرا و عقده
.«1» از دل من گشودي، خدا فرج بخشد تو را، بخدا سوگند که دیگر بعد از این ناسزا به علی نخواهم گفتن هرگز
و شیخ طوسی به سند معتبر از ثابت مولاي ابو ذر روایت کرده است که گفت: با لشکر امیر المؤمنین علیه السّلام حاضر شدم
در جنگ جمل، چون عایشه را در پیش صف مخالفان دیدم شکی در دل من پیدا شد چنانکه اکثر مردم به آن سبب در شک
افتاده بودند، چون زوال شمس شد حق تعالی پرده شک را از دل من برداشت و با لشکر امیر المؤمنین علیه السّلام مشغول
جنگ مخالفان شدم، پس بعد از آن به نزد امّ سلمه زوجه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و خویشاوند آن حضرت
آمدم و قصه خود را به او نقل کردم، گفت: چه کردي در وقتی که مرغ دلها از آشیانهاي خود پرواز کرده بودند؟
گفتم: من نیز در دل خود شکی یافتم و شکر می کنم خدا را که نزد زوال آفتاب آن حجاب ارتیاب را از دلم برداشت و در
خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام قتال نیکویی کردم.
امّ سلمه گفت: نیکو کردي، من از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که می گفت که: علی با قرآن
ص: 1554
.«1» است و قرآن با علی است و از یکدیگر جدا نمی شوند تا در حوض کوثر به نزد من آیند
و در قرب الاسناد حمیري به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام مروي است که: زنی بود از انصار که او را حسرت می
گفتند و بعد از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم پیوسته به نزد آل محمد علیهم السّلام می آمد و ایشان را بسیار دوست می داشت، روزي أبو بکر و عمر در راه او را
دیدند از او پرسیدند که: به کجا می روي اي حسرت؟
گفت: به خدمت آل محمد می روم که حق ایشان را ادا کنم و عهد خود را تازه گردانم.
آن دو نفر گفتند که: واي بر تو امروز ایشان را حقی نیست و حق ایشان مخصوص زمان حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم بود.
پس حسرت برگشت و بعد از چند روز دیگر به خدمت اهل بیت رسالت رفت، پس امّ سلمه زوجه رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم گفت: اي حسرت! چرا دیر به نزد ما آمدي؟
گفت: أبو بکر و عمر دچار من شدند و چنین گفتند.
.«2» امّ سلمه گفت: دروغ گفتند لعنت خدا بر ایشان باد، حق آل محمد واجب است بر مسلمانان تا روز قیامت
و در بصائر الدرجات به سند معتبر از عمر پسر امّ سلمه روایت کرده است که امّ سلمه گفت که: روزي حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم علی بن ابی طالب را در خانه من نشانید و پوست گوسفندي طلبید و بر علی املا می کرد و علی بر آن
پوست می نوشت تا آنکه تمام آن پوست را پر کرد، پس آن پوست را حضرت به من سپرد و فرمود: هر که بعد از من به نزد
تو بیاید و فلان و فلان نشان را به تو بگوید این پوست را به او تسلیم نما.
چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رفت و أبو بکر
غصب خلافت آن حضرت نمود مادرم امّ سلمه مرا گفت: برو به مسجد و ببین که این مرد چه می کند، چون به مسجد رفتم
دیدم که أبو بکر بر منبر برآمد و خطبه خواند و از منبر فرود آمد و به خانه خود برگشت، من
ص: 1555
به نزد مادر خود رفتم و خبر او را نقل کردم؛ پس صبر کرد تا عمر خلیفه شد باز مرا فرستاد بسوي مسجد و برگشتم و گفتم که
او نیز مثل أبو بکر کرد؛ پس صبر کرد تا عثمان خلیفه شد و باز مرا به مسجد فرستاد و از براي او خبر بردم که او نیز مثل آن دو
نفر دیگر کرد.
پس چون جناب امیر مؤمنان علیه السّلام خلیفه شد مادرم گفت: برو به مسجد و ببین که این مرد چه می کند؛ چون به مسجد
آمد حضرت بر منبر برآمد و خطبه ادا نمود و از منبر فرود آمد و مرا طلبید و گفت: برو به نزد مادر خود و رخصت بطلب که
من به نزد او می آیم، چون به نزد مادرم رفتم و آنچه آن جناب فرموده بود به او گفتم گفت: بخدا سوگند که من نیز او را می
طلبم.
پس چون علی علیه السّلام به خانه امّ سلمه در آمد فرمود: بده به من نامه را که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به تو
سپرده است.
عمر پسر امّ سلمه گفت: چون حضرت این را فرمود مادرم امّ سلمه برخاست و صندوق را گشود و از میان آن صندوق
کوچکی بیرون آورد و در آن را گشود و نامه اي از میان آن بیرون
آورد و به علی بن ابی طالب علیه السّلام تسلیم نمود.
پس امّ سلمه به من گفت: اي فرزند! پیوسته ملازم علی علیه السّلام باش و دست از دامان او بر مدار که بخدا سوگند یاد می
.«1» کنم که بعد از پیغمبر تو امامی بغیر او ندیدم
و کلینی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امّ
سلمه را خواستگاري نمود، عمر بن ابی سلمه که پسر او بود او را به حضرت تزویج نمود، و عمر هنوز کودك بود و بالغ نشده
.«2» بود
و ایضا کلینی به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزي أبو بکر و عمر به نزد امّ سلمه آمدند
و گفتند: اي امّ سلمه! تو پیش از آنکه به حباله رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم درآیی زن مرد دیگري بودي، بگو که
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در قوت مجامعت با تو
ص: 1556
چون است؟
امّ سلمه گفت: نیست او در این باب مگر مانند سایر مردان.
چون ایشان بیرون رفتند رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل خانه شد، امّ سلمه از گفته خود پشیمان شده ترسید که
در باب او امري از آسمان نازل شود، پس مبادرت نمود و به خدمت آن جناب عرض کرد آنچه میان او و میان ایشان گذشته
بود، پس حضرت به مرتبه اي در غضب شد که رنگ مبارکش متغیر گردید و عرق غضب در میان دو دیده اش پیچید و از
خانه بیرون آمد
و رداي مبارك خود را از شدت غضب بر زمین می کشید تا آنکه بر منبر بالا رفت و انصار را طلبید، و چون ایشان آن حالت
را دیدند همگی اسلحه جنگ پوشیدند و چون همه حاضر شدند حضرت حمد و ثناي حق تعالی ادا نمود و فرمود: أیها الناس!
چه سبب دارد که گروهی از منافقان تتبع عیب من می کنند و از عیب من سؤال می نمایند؟ و بخدا سوگند که من از همه شما
بزرگوارترم از جهت حسب و پاکیزه ترم از جهت نسب و اطاعت کننده ترم خداوند خود را در غایبانه مردم، هر که از شما
بپرسد از من که پدرش کیست او را خبر می دهم.
پس مردي برخاست و سؤال کرد از پدر خود؛ آن جناب فرمود: پدر تو فلان شبان است. پس مرد دیگر برخاست گفت: پدر
من کیست؟ حضرت فرمود که: غلام سیاه شماست. پس سوم برخاست و گفت: پدر من کیست؟ حضرت فرمود: پدر تو آن
کسی است که تو را به او نسبت می دهند.
پس انصار برخاستند و گفتند: یا رسول اللّه! عفو کن از ما تا خدا عفو کند از تو، بدرستی که حق تعالی تو را براي رحمت
فرستاده است.
و چون عادت آن جناب آن بود که چون نزد او سخن می گفتند و شفاعت می کردند شرم می کرد و عرق حیا از جبین
باصفایش می ریخت و دیده از دیده هاي مردم می پوشید، پس از منبر فرود آمد و به خانه برگشت، و چون سحر شد جبرئیل
بر آن حضرت نازل شد و کاسه اي از هریسه بهشت براي آن جناب آورد و گفت: یا محمد! این هریسه را حور العین براي تو
ساخته اند،
پس بخورید از آن تو و علی و فرزندان شما، بدرستی که صلاحیت
ص: 1557
ندارد غیر شما را که از آن بخورد.
پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام نشستند و از آن هریسه تناول نمودند.
پس به آن سبب حق تعالی به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مجامعت قوت چهل مرد کرامت فرمود، و بعد از
.«1» آن چنان بود که هرگاه می خواست در یک شب با جمیع زنان خود مقاربت می نمود
و ایضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: ولید پسر مغیره مرد پس امّ سلمه به رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد که: آل مغیره ماتمی برپا کرده اند دستوري فرما که من به ماتم ایشان حاضر شوم،
چون حضرت او را رخصت داد جامه هاي خود را پوشید و مهیاي رفتن گردید و او در حسن و جمال مانند پري بود و چون
برمی خاست و موهاي خود را می آویخت جمیع بدنش را می پوشانید و طرفهاي گیسوهایش را به خلخالهایش می بست، پس
شروع کرد به ندبه و نوحه کردن بر پسر عم خود در پیش روي آن جناب و شعري چند خواند و حضرت منع او نکرد و او را
.«2» عیب ننمود
و به سند معتبر دیگر از آن حضرت روایت کرده است که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خانه امّ سلمه
درآمد پس گفت: چرا در خانه تو برکت نمی بینم؟
امّ سلمه گفت: خدا را حمد می گویم که
به سبب تو برکت در خانه من بسیار است.
.«3» رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: حق تعالی سه برکت فرستاده است: آب و آتش و گوسفند
و به سند معتبر دیگر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزي رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زنی را
دید و او را خوش آمد، پس بزودي به خانه امّ سلمه رفت چون نوبت او
ص: 1558
بود با او مقاربت نمود و غسل کرد و بیرون آمد و آب غسل از سر مبارکش می ریخت، پس فرمود: أیها الناس! نظر کردن از
شیطان است، پس هر که بعد از نظر خواهشی در خود بیابد، به نزد زن خود رود و با او مقاربت نماید تا شهوت او ساکن گردد
.«1»
باب پنجاه و پنجم در بیان احوال عایشه و حفصه
حق تعالی می فرماید یا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضاتَ أَزْواجِکَ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ. قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکُمْ تَحِلَّهَ
«1» أَیْمانِکُمْ وَ اللَّهُ مَوْلاکُمْ وَ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکِیمُ
اي پیغمبر بزرگوار! چرا حرام می گردانی چیزي را که حلال کرده است خدا از براي تو؟ آیا طلب می کنی خشنودي » : یعنی
زنان خود را؟ و خدا آمرزنده و مهربان است، بدرستی که خدا مقرر گردانیده است از براي شما گشودن و بر هم زدن قسمهاي
.« شما را و خدا دوست و یاور شماست و او دانا و حکیم است
و علی بن ابراهیم به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: این آیات در وقتی نازل شد که عایشه و
حفصه مطلع شدند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم با ماریه نزدیکی کرده است و حضرت سوگند یاد کرد که دیگر با ماریه نزدیکی نکند، پس حق تعالی این آیات را
.«2» فرستاد و امر کرد آن جناب را که کفاره قسم خود را بدهد و ترك مقاربت ماریه ننماید
و ایضا روایت کرده است که: سبب نزول این آیات آن بود که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزي در خانه حفصه
بود و ماریه قبطیه آن جناب را خدمت می نمود، پس حفصه پی کاري رفت و حضرت با ماریه مقاربت نمود، چون حفصه بر
این امر مطلع شد غضبناك گردید و گفت:
یا رسول اللّه! در روز نوبت من و در فراش من با کنیزي مقاربت می کنی؟ پس آن جناب شرمنده شد و فرمود: این سخن را
بگذار که ماریه را بر خود حرام گردانیدم و دیگر هرگز با
ص: 1562
.«1» او نزدیکی نخواهم کرد؛ پس این آیات نازل شد
و شیخ طبرسی روایت کرده است که: عادت آن حضرت چنین بود که چون از نماز بامداد فارغ می شد یک یک زنان خود را
می دید، و چون براي حفصه عسلی به هدیه آورده بودند هرگاه حضرت به خانه او می رفت از براي عسل خوردن، حضرت را
ساعتی نگاه می داشت، چون عایشه این حالت را مشاهده کرد به غیرت آمد و با چند زن دیگر توطئه کرد که: هرگاه رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نزد شما بیاید بگویید که ما از تو بوي مغافیر می شنویم- و آن صمغی بود بدبو که چون
مگس عسل بر آن می نشست عسل بد بو می شد-؛ و می دانست بر حضرت
بسیار دشوار است که از او بوي بدي استشمام نمایند.
پس چون حضرت به نزد سوده رفت او از ترس عایشه گفت که: یا رسول اللّه! این چه بوي بد است که از تو می شنوم، مگر
مغافیر خورده اي؟ حضرت فرمود: نه و لیکن عسلی نزد حفصه خوردم.
و به نزد هر زنی که می رفت این را می گفتند تا آنکه به نزد عایشه آمد، پس او بینی خود را گرفت و گفت: چرا بوي مغافیر
می شنوم از تو؟
حضرت فرمود که: نزد حفصه عسلی خوردم.
عایشه گفت: شاید مگس آن عسل بر مغافیر نشسته باشد.
حضرت فرمود: بخدا سوگند می خورم که دیگر عسل نخورم.
بعضی گفته اند که: حضرت عسل را نزد امّ سلمه تناول نموده بود؛ و بعضی گفته اند که نزد زینب بنت جحش تناول کرده بود
و عایشه و حفصه با یکدیگر توطئه کردند که هرگاه حضرت پیش ایشان بیاید بگویند که ما از تو بوي مغافیر می شنویم، و به
.«2» این سبب آن جناب عسل را بر خود حرام گردانید
و ایضا شیخ طبرسی و جمعی از مفسران عامّه روایت کرده اند که: روزي حضرت
ص: 1563
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در خانه حفصه بود و حفصه رخصت طلبید که به خانه پدر خود برود، و چون مرخص
شد و بیرون رفت حضرت ماریه را طلبید و با او خلوت کرد، چون حفصه برگشت در خانه را بسته دید، پس صبر کرد تا
حضرت در را گشود و از روي مبارکش عرق می ریخت، پس حفصه با حضرت معاتبه بسیاري کرد، حضرت در جواب
فرمود: او جاریه من است و حق تعالی بر من حلال گردانیده است
و لیکن از براي خاطر تو بر خودم حرام کردم او را و این سخن نزد تو امانت است به دیگري مگو.
پس چون آن جناب از خانه او بیرون رفت او سنگی گرفت و کوبید دیواري را که در میان خانه او و خانه عایشه بود و گفت:
بشارت باد تو را که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کنیز خود ماریه را بر خود حرام گردانید و ما از دست او راحت
یافتیم؛ و آنچه گذشته بود به عایشه نقل کرد زیرا که او و عایشه با یکدیگر متفق بودند و معاونت یکدیگر می نمودند بر اسرار
سایر زنان آن جناب.
پس این آیات نازل شد و حضرت حفصه را طلاق گفت و از همه زنان خود بیست و نه روز کناره کرد و در غرفه ماریه با او
بسر می برد تا آنکه حق تعالی آیه تخییر را فرستاد؛ و بعضی گفته اند که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز نوبت
عایشه با ماریه خلوت کرد و حفصه بر آن حال مطلع شد، پس حضرت حفصه را گفت که: اعلام مکن عایشه را که من ماریه
را بر خود حرام کردم، پس حفصه بزودي عایشه را خبر داد و گفت: این سخن را به کسی اظهار مکن، پس حق تعالی این
آیات را فرستاد وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَها
و یاد کنید اي مؤمنان چون راز گفت پیغمبر بسوي بعضی از » «1» بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ الْخَبِیرُ
زنان خود سخنی را- که تحریم ماریه است یا عسل یا پادشاهی ابو بکر و عمر چنانکه بعد از این مذکور خواهد شد- پس
چون خبر کرد- حفصه عایشه را- به آن راز و مطلع گردانید خدا پیغمبر خود را بر آن شناسانید و خبر داد پیغمبر حفصه را به
بعضی از آن سخنان که او
ص: 1564
خیانت کرده بود و اعراض کرد از بعضی دیگر که مروت نمود و بر روي او نگفت، پس چون خبر داد پیغمبر حفصه را به
آنچه خدا او را به آن مطلع ساخته بود حفصه گفت: کی خبر داد تو را به این که من راز تو را آشکار کردم؟ حضرت فرمود
.«1» « که: خبر داد مرا خداوند علیم خبیر
و علی بن ابراهیم و عیاشی روایت کرده اند که: چون حفصه بر قصه ماریه مطلع شد و حضرت را در آن باب عتاب نمود
حضرت فرمود: دست از من بدار که براي خاطر تو ماریه را بر خود حرام گردانیدم و رازي به تو می گویم که اگر آن راز را
به دیگري خبر دهی بر تو خواهد بود لعنت خدا و لعنت ملائکه و لعنت جمیع مردمان.
حفصه گفت: چنین باشد، بگو آن راز کدام است؟
حضرت فرمود: راز آن است که ابو بکر بعد از من به جور خلیفه خواهد شد و بعد از او پدر تو خلیفه خواهد شد.
حفصه گفت: کی تو را خبر داده است به این امر؟
حضرت فرمود: خدا مرا خبر داده است.
پس حفصه در همان روز این خبر را به عایشه رسانید، و عایشه پدر خود ابو بکر را به آن راز مطلع گردانید،
پس ابو بکر به نزد عمر آمد و گفت: عایشه از حفصه خبري نقل کرد و من اعتمادي بر قول او ندارم، تو از حفصه سؤال نما
که آن خبر راست است یا نه؟
پس عمر به نزد حفصه آمد و گفت: این چه خبر است که عایشه از تو نقل می کند؟
حفصه در ابتداي حال منکر شد و گفت: من به او سخنی نگفته ام.
عمر گفت: اگر این سخن راست است از ما مخفی مدار تا آنکه ما پیشتر در کار خود تدبیري بکنیم.
چون حفصه این را شنید گفت: بلی، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنین گفت.
پس آن دو مرد و دو زن با یکدیگر اتفاق کردند که آن جناب را به زهر شهید کنند.
ص: 1565
پس جبرئیل علیه السّلام بر آن حضرت نازل شد و این آیات را آورد و آن رازي که خدا فرموده این راز بود؛ و آنچه خدا
پیغمبرش را بر آن مطلع گردانید افشاي این راز و اراده قتل آن جناب بود که ایشان بر آن عازم شده بودند؛ و آنچه حق تعالی
فرموده که حضرت بعضی را اظهار نمود و بعضی را اعراض فرمود و اظهار ننمود مراد آن است که آن جناب حفصه را گفت
که چرا آن رازي را که به تو سپردم افشا کردي و از لعنت خدا و رسول و ملائکه نترسیدي؛ و آنچه اراده کرده بودند از قتل
آن حضرت حق تعالی او را بر آن مطلع گردانیده بود به ایشان اظهار ننمود، پس حق تعالی در مقام معاتبه ایشان و اتمام حجّت
بر ایشان فرستاد إِنْ تَتُوبا إِلَی اللَّهِ
فَقَدْ صَ غَتْ قُلُوبُکُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلائِکَهُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ. عَسی رَبُّهُ إِنْ
اگر توبه کنید- » : یعنی «1» طَلَّقَکُنَّ أَنْ یُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَیْراً مِنْکُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانِتاتٍ تائِباتٍ عابِداتٍ سائِحاتٍ ثَیِّباتٍ وَ أَبْکاراً
اي عایشه و حفصه- بسوي خدا از آنچه کردید بتحقیق که میل کرد دلهاي شما بسوي کفر و ضلالت، و اگر معاونت یکدیگر
نمایید بر آزار آن حضرت پس بدرستی که خدا یاور و مددکار پیغمبران است و جبرئیل و شایسته مؤمنان- که به اتّفاق خاصّه
مددکار اویند و تمام ملائکه بعد از این یاور اویند، شاید پروردگار او اگر طلاق دهد شما را -«2» و عامّه امیر المؤمنین است
آنکه بدل شما به او عطا کند زنانی چند بهتر از شماها که مسلمانان باشند و ایمان آورندگان باشند و نمازگزارندگان و
فرمانبرداران باشند و توبه کنندگان و عبادت کنندگان و روزه داران باشند، و بعضی شوهر دیدگان و بعضی دختران باکره
.« باشند
پس حق تعالی براي دفع استبعاد جاهلان که نگویند که چون تواند بود که زنان پیغمبر کافر و منافق باشند مثلی براي ایشان
بیان فرمود و کفر ایشان را در آن مثل بر هر عاقل هویدا گردانید چنانکه بعد از این آیات فرموده است که ضَ رَبَ اللَّهُ مَثَلًا
لِلَّذِینَ کَفَرُوا امْرَأَتَ
ص: 1566
«1» نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ کانَتا تَحْتَ عَبْدَیْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَیْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ یُغْنِیا عَنْهُما مِنَ اللَّهِ شَیْئاً وَ قِیلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِینَ
بیان کرد خدا مثلی براي آنان که کافر شدند و آن مثل حال زن نوح و زن لوط است که بودند آن دو » : یعنی
زن در زیر فرمان دو بنده شایسته از بندگان ما پس خیانت کردند با آن دو بنده به نفاق و کفر، پس دفع نکردند آن دو پیغمبر
از ایشان از عذاب خدا چیزي را و گفته خواهد شد در روز قیامت یا گفته شود به ایشان در عالم برزخ که: داخل شوید در
.«2» « آتش جهنم با کافران دیگر که داخل می شوند
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: یک خیانت ایشان بیرون رفتن عایشه بود با طلحه و زبیر بسوي بصره به جنگ امیر
.«3» المؤمنین علیه السّلام و حضرت صاحب الامر عایشه را زنده خواهد کرد و براي این حد خواهد زد
مؤلف گوید که: حق تعالی در این آیات کریمه کفر و نفاق عایشه و حفصه و اتفاق ایشان را بر ایذا و اضرار حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر وجهی ظاهر و هویدا گردانیده که بر هیچ عاقل مستور و مخفی نیست و در نهایت صراحت این
آیات در کفر ایشان است.
زمخشري و فخر رازي با نهایت تعصب و عناد گفته اند که: در این دو تمثیل که حق تعالی در این آیه و آیه بعد از این در باب
زن فرعون بیان کرده کنایه عظیمی است به دو مادر مؤمنان به سبب آنچه از ایشان صادر شد از اتّفاق بر آزار آن حضرت و
افشاي راز آن حضرت نمودن و حق تعالی در این مثلها بیان آن نموده که با وجود کفر و نفاق روابط نسبی و سببی نفع نمی
بخشد هر چند انتساب به اشرف خلق که پیغمبرانند بوده باشد؛ و با وجود ایمان، انتساب به کافران ضرر
.«4» نمی رساند هر چند کافري مانند فرعون بوده باشد
و بدان که معاتبه اي که حق تعالی با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در اول سوره فرموده معلوم است
ص: 1567
که از غایت لطف و مرحمت است نسبت به آن حضرت که چرا از براي رضاجویی زنان خود بر خود حرام می گردانی لذّت
چند را که خدا براي تو حلال گردانیده است و منع حضرت خود را از آن لذّات خصوصا وقتی که ظاهرا متضمن مصلحتی
باشد بر حضرت حرام نبوده که فعل آن حضرت متضمن معصیتی باشد، و در حقیقت معاتبه که از آیه مفهوم می شود آن نیز
تعریضی است براي آن دو کس که براي خاطر ایشان چرا باید خود را از لذّتی چند ممنوع گردانی و در گفتن امر خلافت ابو
بکر و عمر آن دو نفر.
اگر حدیث واقع باشد مصالح بسیار هست از امتحان ایشان و ظهور کفر و نفاق ایشان و سایر مصالحی که عقول اکثر خلق از
ادراك آنها قاصر است مانند مصلحت در خلق کردن شیطان و غالب گردانیدن شهوات بر نفس انسان و قادر گردانیدن ایشان
بر فساد و طغیان، و مؤمن باید که در هر باب در مقام تسلیم باشد و راه شبهه و اعتراض را بر خود نگشاید و وساوس شیطان را
به خود راه ندهد و آنچه از ائمه دین به او رسد مبادرت به انکار آنها ننماید و علمش را به ایشان گذارد.
و شیخ طوسی و سید ابن طاووس به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده اند که آن حضرت فرمود:
روزي به خدمت حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتم و ابو بکر و عمر نزد آن حضرت بودند پس میان آن حضرت و میان عایشه نشستم، عایشه
گفت که: نیافتی جایی به غیر از دامن من و دامن رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم؟ حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم فرمود که:
ساکت شو اي عایشه و آزار مکن مرا در حقّ علی بدرستی که او برادر من است در آخرت و او امیر مؤمنان است، حق تعالی او
.«1» را در روز قیامت بر صراط خواهد نشانید پس دوستان خود را داخل بهشت خواهد کرد و دشمنان خود را داخل جهنم
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است سه کس بودند که بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه
.«2» و آله و سلّم دروغ بسیار می بستند: ابو هریره و انس بن مالک و عایشه
ص: 1568
و ابن بابویه و برقی به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده اند که: چون حضرت قائم آل محمد علیه السّلام
ظاهر شود عایشه را زنده گرداند تا آنکه او را حد بزند و تا آنکه انتقام بکشد براي حضرت فاطمه علیها السّلام.
راوي گفت: فداي تو شوم به چه سبب او را حد می زند؟
فرمود: براي افترائی که بر مادر ابراهیم گفت.
راوي پرسید که: چرا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را حد نزد و حق تعالی حدّ او را تأخیر فرمود که قائم آل
محمد علیه السّلام این حد را جاري گرداند؟
حضرت فرمود: براي آنکه حق تعالی محمد صلّی اللّه
.«1» علیه و آله و سلّم را براي رحمت فرستاده است و قائم علیه السّلام را براي انتقام و عذاب خواهد فرستاد
شیخ طوسی به سند معتبر از امّ سلمه روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حجه الوداع زنان
خود را همه با خود به حج برد و در هر شب و روزي با یکی از ایشان بسر می برد با آنکه محرم بود براي رعایت عدالت در
میان ایشان، پس چون نوبت به عایشه رسید در شب و روزي که نوبت او بود حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با
حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام خلوت کرد و در عرض راه با او راز می گفت و راز ایشان بسیار به طول انجامید، پس این بر
عایشه گران آمد و گفت: می خواهم بروم بسوي علی و به زبان خود او را آزار کنم که چرا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم را بازگرفته است از من در نوبت من. و من هر چند او را نهی کردم فایده نبخشید و راحله خود را دوانید تا به ایشان
رسید پس ناگاه گریان بسوي من برگشت. گفتم: چرا می گریی؟ گفت: به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسیدم
و گفتم: اي پسر ابو طالب! تو پیوسته حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از من حبس می کنی.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: حایل مشو میان من و علی بدرستی که نمی ترسد از او در حقّ من کسی،
و بحقّ خداوندي که جانم بدست قدرت
اوست که دشمن نمی دارد او را مؤمنی و دوست نمی دارد او را کافري، و بدرستی که حق بعد از من با علی است به هر سو
ص: 1569
که علی میل می کند حق با او میل می کند و حق از او جدا نمی شود تا هر دو نزد حوض کوثر بر من وارد شوند.
.«1» امّ سلمه گفت: من گفتم به عایشه که: من تو را منع کردم و سخن مرا نشنیدي
و ابن طاووس به سندهاي معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود: پیش از آنکه
آیه حجاب نازل شود روزي من رفتم به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و آن حضرت در خانه عایشه بود پس
میان آن حضرت و میان عایشه نشستم، عایشه گفت: اي پسر ابو طالب! جایی براي نشستنگاه خود به غیر از دامن من نیافتی؟
دور شو از من. پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دست خود را بر میان دو کتف او زد و فرمود: واي بر تو چه می
.«2» خواهی از امیر مؤمنان و بهترین اوصیاي پیغمبران و کشاننده رو سفیدان و دست و پا سفیدان
و کلینی به سند معتبر روایت کرده است که: ابن امّ مکتوم- که مؤذن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود و نابینا
بود- روزي به خدمت آن حضرت آمد و عایشه و حفصه نزد آن حضرت نشسته بودند پس حضرت به ایشان گفت: برخیزید و
داخل حجره شوید، ایشان گفتند که: او نابیناست، حضرت فرمود: اگر او شما را نمی بیند شما او را می بینید
.«4» و به روایت دیگر فرمود: اگر او نابیناست شما نابینا نیستید ؛«3»
و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عایشه را
.«5» در ماه شوال به عقد خود در آورد
و ایضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
شبی نزد عایشه خوابیده بود، در میان شب بر خاست و مشغول نماز نافله
ص: 1570
شد، چون عایشه بیدار شد و حضرت را در جاي خود ندید گمان کرد حضرت به نزد کنیز او رفته است، پس بی تابانه بر
خاست و به تفحص آن حضرت می گردید ناگاه پاي شومش بر گردن مبارك آن حضرت آمد در هنگامی که حضرت در
سجد لک سوادي و خیالی و آمن بک فؤادي و ابوء » : سجده بود و می گریست و با خداوند خود مناجات می کرد و می گفت
الیک بالنّعم و اعترف لک بالذّنب العظیم، عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفر لی انّه لا یغفر الذّنب العظیم الّا انت، اعوذ بعفوك
من عقوبتک و اعوذ برضاك من سخطک و اعوذ برحمتک من نقمتک و اعوذ بک منک لا ابلغ مدحک و الثّناء علیک انت
پس چون حضرت از سجده فارغ شد فرمود: اي عایشه! گردن مرا به درد « کما اثنیت علی نفسک استغفرك و اتوب الیک
؟«1» آوردي، از چه چیز ترسیدي، آیا می ترسیدي که من به نزد کنیز تو بروم
مؤلف گوید که: بسیاري از اخبار عایشه در میان جنگ جمل مذکور خواهد شد ان شاء اللّه.
باب پنجاه و ششم در بیان احوال خویشان و خدمتگزاران و ملازمان و آزادکرده هاي آن حضرت است
اشاره
شیخ
طبرسی و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که: آن حضرت را نه عمو بود که ایشان فرزندان عبد المطلب بودند: حارث و زبیر
و ابو طالب و حمزه و غیداق و ضرار و مقوم و ابو لهب و عباس؛ و فرزند نماند مگر از چهار نفر ایشان، حارث و ابو طالب و
عباس و ابو لهب؛ و حارث بزرگترین فرزندان عبد المطلب بود و عبد المطلب را به آن سبب ابو الحارث می گفتند و با او در
حفر چاه زمزم شریک بود؛ و فرزندان حارث ابو سفیان و مغیره و ربیعه و عبد شمس بودند، و ابو سفیان در سال فتح مکه
مسلمان شد، و نوفل در جنگ خندق مسلمان شد و فرزند از او ماند، و عبد شمس را حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم عبد اللّه نام کرد و فرزندان او در شام هستند.
و ابو طالب با عبد اللّه پدر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از یک مادر بود و مادر ایشان فاطمه دختر عمرو بن عایذ
بن عمران بن مخزوم بود، و نام ابو طالب عبد مناف بود، و او چهار پسر داشت: طالب و عقیل و جعفر و علی علیه السّلام، و دو
دختر داشت: امّ هانی که نامش فاخته بود، و جمانه؛ و مادر همه فاطمه بنت اسد بود، و از همه فرزند ماند بغیر از طالب، و ابو
طالب پیش از هجرت آن حضرت به سه سال به رحمت الهی واصل شد، و چون خبر وفات او به حضرت رسول صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم رسید حضرت امیر المؤمنین علیه
السّلام را امر نمود که برو و پدر خود را غسل بده و کفن و حنوط بکن و چون جنازه او را برداري مرا خبر کن. پس حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جنازه او حاضر شد و فرمود: صله رحم کردي خدا تو را جزاي خیر دهد، اي عم من!
بدرستی که مرا کفایت و تربیت نمودي در خردسالی و یاري و معاونت نمودي در بزرگی؛ پس رو به مردم گردانید و فرمود:
براي عمّ خود شفاعتی بکنم که جنّ و انس از آن در تعجّب مانند.
ص: 1574
و امّا عباس، پس کنیت او ابو الفضل بود و سقایت زمزم با او بود، و در جنگ بدر مسلمان شد، و در مدینه در ایام خلافت
عثمان وفات یافت، و در آخر عمر دیده اش نابینا شده بود، و او نه پسر و سه دختر داشت: عبد اللّه و عبید اللّه و فضل و قثم و
معبد و عبد الرحمن و تمام و کثیر و حارث و امّ حبیب و آمنه و صفیه.
و امّا ابو لهب پس فرزندان او عتبه و عتیبه و معتب بودند، و مادر ایشان امّ جمیل خواهر ابو سفیان است که حق تعالی او را
فرموده است. « حمّاله الحطب »
و بره و عاتکه و صفیه و اروي. و امیمه در «1» و آن حضرت را شش عمه بود که هر یک از مادري بودند: امیمه و امّ حکیمه
اسدي بود؛ و امّ حکیمه در خانه کریز بن ربیعه بود؛ و بره نزد عبد الاسد بن هلال مخزومی بود و از «2» خانه جحش بن رباب
او ابو
سلمه شوهر امّ سلمه بهم رسید؛ و عاتکه در خانه ابی امیه بن مغیره مخزومی بود؛ و صفیه زوجه حارث بن حرب بن امیه بود، و
بعد از او عوّام بن خویلد او را خواست و زبیر از او بهم رسید؛ و اروي زوجه عمیر بن عبد العزي بود.
و از عمه هاي آن حضرت بغیر از صفیه کسی مسلمان نشد؛ و بعضی گفته اند که اروي و عاتکه نیز مسلمان شدند.
و امّا خویشان رضاعی آن حضرت، پس آن حضرت را خویشان مادري نبود مگر از جهت مادر رضاعی زیرا که مادر آن
حضرت را آمنه بنت وهب برادر و خواهري نبود که خالو و خاله آن حضرت باشند و لیکن قبیله بنی زهره چون آمنه از ایشان
بود می گویند که ما خالوهاي آن حضرتیم، و پدر و مادر آن حضرت را که عبد اللّه و آمنه بودند فرزندي بغیر آن جناب نبود
که برادر و خواهر نسبی آن حضرت باشند، و آن جناب را خاله رضاعی بود که او را سلمی می گفتند و او خواهر حلیمه بنت
ابی ذویب بود که دایه آن حضرت است، و آن حضرت را دو برادر رضاعی بود: عبد اللّه بن الحارث و انیسه بن الحارث.
ص: 1575
و امّا آزادکرده هاي آن حضرت:
اول- زید بن حارثه بود که حکیم بن حزام براي خدیجه خریده بود به چهار صد درهم و خدیجه او را به حضرت بخشید پس
حضرت او را آزاد کرد و امّ ایمن را به او عقد کرد پس اسامه از ایشان بهم رسید؛ و حضرت زید را پسر خود خواند پس او را
زید پسر رسول اللّه می خواندند
پس مردم دیگر چنین نگفتند. دوم- ابو رافع و نام او اسلم بود، و او اول از «1» تا آنکه حق تعالی فرستاد که ادْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ
عباس بود و به آن حضرت بخشید، پس چون عباس مسلمان شد ابو رافع بشارت اسلام او را براي آن حضرت آورد، حضرت
به آن مژده او را آزاد کرد و سلمی آزاد کرده خود را به او تزویج نمود پس عبید اللّه بن ابی رافع از او بهم رسید که کاتب
جناب امیر المؤمنین علیه السّلام بود. سوم- سفینه است که نام او رباح بود و بعضی مفلح و برخی رومان بلخی گفته اند؛ و
بعضی گفته اند که امّ سلمه او را آزاد کرد و شرط کرد که خدمت آن جناب بکند؛ و اکثر گفته اند که رسول خدا صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم او را خرید و آزاد کرد. چهارم- ثوبان است و کنیت او ابو عبد اللّه بود، و او را قبیله حمیر سبی کرده بودند و
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را خرید و آزاد کرد و در خدمت آن جناب و اولاد امجاد آن جناب ماند تا ایام
معاویه. پنجم- یسار است، و او غلام رومی بود؛ و بعضی گفته اند که نوبی بود و در جنگ بنی ثعلبه او را اسیر کردند و رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را آزاد کرد و منافقانی که بر شتران آن جناب غارت آوردند او را کشتند. ششم- شقران
است و نام او صالح بود، و از پدر آن جناب میراث به او رسیده بود و گویند از
فرزندان رهبانان ري بوده.
هفتم- ابو کبشه است و نام او سلیمان بود یا سلیم، آن جناب او را خرید و آزاد کرد و در روز اول خلافت عمر وفات یافت.
هشتم- ابو ضمیره بود که حضرت او را آزاد کرده بود و هنوز آن نامه در میان فرزندان او هست. نهم- مدعم بود که فروه
دختر عمرو جذامی براي آن جناب به هدیه فرستاده بود و در وادي القري تیري به او خورد و شهید شد. دهم- ابو مویهبه است
که در قبیله مزینه متولد شده بود و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را آزاد کرد. یازدهم
ص: 1576
بن کردي است که از عجم بود و در جنگ بدر شهید شد؛ و گویند که در خلافت ابو بکر وفات یافت. دوازدهم- «1» - انیسه
فضاله است که رفاعه بن زید به حضرت بخشید و در وادي القري شهید شد. سیزدهم- طهمان. چهاردهم- ابو ایمن و نام او
رباح بود. پانزدهم- ابو هند. شانزدهم- انجشه. هفدهم- صالح. هیجدهم- ابو سلمی. نوزدهم- ابو عسیب.
بیستم- عبید. بیست و یکم- افلح. بیست و دوم- رویفع. بیست و سوم- ابو لقیط. بیست و چهارم- ابو رافع اصغر. بیست و
بن علی براي رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به هدیه فرستاده بود «2» پنجم- یسار اکبر. بیست و ششم- کرکره که هوذه
و آن جناب او را آزاد کرد؛ و بعضی گفته اند که در بندگی مرد. بیست و هفتم- رباح. بیست و هشتم- ابو لبابه که آن جناب
او را خرید و آزاد کرد. بیست و نهم- ابو الیسر. سی ام-
سلمان فارسی. سی و یکم- بلال حبشی. سی و دوم- صهیب رومی. سی و سوم- ابو بکره که اسمش نفیع بود و از قلعه طایف
به خدمت حضرت آمد و آزاد شد. سی و چهارم- اسلم رومی. سی و پنجم- حبشه حبشی. سی و ششم- ماهر که مقوقس براي
سی و نهم- مهران. .«3» آن جناب به هدیه فرستاده بود. سی و هفتم- ابو ثابت. سی و هشتم- ابو نیرز
و امّا کنیزان آزاد کرده آن جناب: مقوقس پادشاه اسکندریه دو کنیز از براي آن جناب فرستاد یکی را خود نگاه داشت که او
ماریه مادر ابراهیم بود و بعد از آن جناب به پنج سال وفات یافت، و دیگري را به حسان بن ثابت بخشید. سوم- ام ایمن بود
که تربیت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کرده بوده و او کنیز سیاهی بود که از مادر آن جناب به میراث به آن جناب
رسیده بود و نام او برکه بود، پس آن جناب او را در مکه آزاد کرد و به عبید خزرجی تزویج نمود، پس ایمن از او بهم رسید،
و چون عبید مرد آن جناب او را به زید تزویج نمود و اسامه از او بهم رسید، پس اسامه و ایمن برادران مادري بودند. چهارم-
ریحانه دختر شمعون بود که آن جناب از غنیمت بنی قریظه از براي خود برداشت. و بعضی از کنیزان آن
ص: 1577
جناب نقل کرده اند: حارثه دختر شمعون را که پادشاه حبشه براي آن جناب فرستاد و سلمی و رضوي و اسلمه و انسه، و
بعضی گفته اند که آن جناب را خواجه سرائی بود
که او را مابور می گفتند.
.«1» و امّا خدمتکاران آن جناب از آزادان پس انس بن مالک، هند دختر خارجه، اسما دختر خارجه بودند
و امّا کاتبان آن جناب: پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام کاتب وحی بود و غیر وحی را نیز می نوشت؛ و ابیّ بن کعب و
زید بن ثابت گاهی وحی را می نوشتند، و زید و عبد اللّه بن ارقم نامه به پادشاهان می نوشتند، و علاء بن عقبه و عبد اللّه بن
ارقم قبالات را می نوشتند، و زبیر بن عوام و جهم بن صلت کاتب صدقات و زکوات بودند، و حذیفه کاتب صدقات خرما
بود. و از جمله کاتبان آن حضرت این جماعت را نیز نقل کرده اند: عثمان، خالد بن سعید، ابان بن سعید، مغیره بن شعبه،
حصین بن نمیر، علاء بن حضرمی، شرحبیل بن حسنه، حنظله بن ربیع، عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح که در کتابت وحی خیانت
کرد و حضرت او را لعنت کرد و مرتد شد.
از ابن عباس روایت کرده اند که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزي معاویه را طلبید که نامه اي بنویسد، گفتند:
طعام می خورد؛ پس بار دیگر فرستاد گفتند: هنوز از طعام خوردن فارغ نشده است؛ حضرت فرمود: خدا هرگز شکمش را سیر
نگرداند. پس به نفرین آن جناب همیشه به مرض جوع مبتلا بود تا به جهنم واصل شد.
و دربان آن جناب انس بن مالک بود.
و آن حضرت چند مؤذن داشت: اول- بلال و او اول کسی بود که براي رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اذان گفت.
دوم- عمرو بن امّ مکتوم و نام پدرش قیس بود. سوم-
زیاد بن الحارث. چهارم- اوس بن مغیر. پنجم- عبد اللّه بن زید انصاري.
و منادي آن حضرت ابو طلحه بود.
ص: 1578
و کسی که کافران را در پیش آن جناب گردن می زد: علی بن ابی طالب علیه السّلام، زبیر، محمّد بن مسلمه، عاصم بن افلح
و مقداد بودند. «1»
و امّا آنها که حراست آن حضرت می کردند در بعضی از مواطن: پس سعد بن معاذ بود که در روز بدر حراست آن جناب می
نمود، و ذکوان بن عبد اللّه نیز در آن جنگ حارس آن حضرت بود، و در جنگ احد محمّد بن مسلمه، و در جنگ خندق
زبیر، و در شبی که صفیه را زفاف نمود سعد بن ابی وقاص و ابو ایوب انصاري، و در وادي القري بلال، و در شب فتح مکه
زیاد بن اسد بودند، و جمعی مقرر بودند که حراست آن حضرت می کردند چون حق تعالی فرستاد که وَ اللَّهُ یَعْصِ مُکَ مِنَ
حضرت حارسان خود را جواب گفت. «2» النَّاسِ
و امّا عمّال آن جناب: عمرو بن حزم را والی نجران گردانید، زیاد بن اسید را والی حضرموت، و خالد بن سعید را والی صنعاء،
ابو امیه مخزومی را والی کنده و صدق، و ابو موسی اشعري را والی زبید و زمعه عدن و ساحل، و معاذ بن جبل را والی بعضی
از اعمال یمن، عمرو بن عاص را با ابو زید انصاري والی عمان، و یزید بن ابی سفیان را والی صدقات نجران، و حذیفه و بلال
را والی صدقات میوه ها، و عباد بن بشیر انصاري را والی صدقات بنی المصطلق، و اقرع بن حابس را والی صدقات بنی دارم،
و زبرقان بن بدر را والی صدقات عوف، و مالک بن نویره را والی صدقات بنی یربوع، و عدي بن حاتم را والی صدقات طیّ و
اسد، و عیینه بن حصن را والی صدقات فزاره، و ابو عبیده بن الجراح را والی صدقات مزینه و هذیل و کنانه.
و رسولان آن حضرت شش نفر بودند: حاطب بن ابی بلتعه را بسوي مقوقس فرستاد، و شجاع بن وهب را بسوي حارث بن
شمر فرستاد، و دحیه کلبی را بسوي پادشاه روم فرستاد، و سلیط بن عمرو را بسوي هوذه بن علی حنفی فرستاد، و عبد اللّه بن
حذافه را
ص: 1579
بسوي پادشاه عجم فرستاد، و عمرو بن امیه را بسوي پادشاه حبشه فرستاد.
و شعرا و مداحان آن حضرت این جماعت بودند: کعب بن مالک، عبد اللّه بن رواحه، حسان بن ثابت، نابغه جعدي، کعب بن
زهیر، قیس بن صرمه، لبید بن زبعري، امیه بن الصلت، عباس بن مرداس، طفیل غنوي، کعب بن نمط، مالک بن عوف، قیس بن
.«1» بحر اشجعی، عبد اللّه بن حرب اسهمی؛ بجیر بن ابی سلمی؛ ابو دهبل جمحی
و کلینی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: زن عثمان بن مظعون به خدمت حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللّه! عثمان روزها روزه می دارد و شبها مشغول عبادت می باشد و نزدیک
من نمی آید. حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم غضبناك از خانه بیرون آمد و نعلین خود را به دست گرفته بود تا به
خانه عثمان آمد و او را در نماز دید، چون عثمان
آن جناب را دید و از نماز فارغ شد به خدمت حضرت آمد، حضرت به او گفت: اي عثمان! حق تعالی مرا به رهبانیّت
نفرستاده است و لیکن مرا با شریعت سهل و آسان فرستاده است، روزه می دارم و نماز می گزارم و با زنان خود نزدیکی می
.«2» کنم، پس هر که فطرت و دین مرا خواهد باید که بر سنّت و طریقه من باشد و از سنّت من است نکاح زنان
و ایضا به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: چون عثمان بن مظعون به رحمت الهی واصل شد رسول خدا صلّی
.«3» اللّه علیه و آله و سلّم بعد از وفات او را بوسید
و ایضا به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با جنازه عثمان بن
مظعون می رفت شنید که زنی می گوید: گوارا باشد تو را بهشت اي ابو سایب. حضرت فرمود: چه می دانی که او از اهل
بهشت است همین بس است تو را که بگویی او خدا و رسول را دوست می داشت. و چون ابراهیم فرزند آن حضرت مرغ
روحش بسوي آشیان رحمت و ریاض جنّت پرواز کرد حضرت فرمود: ملحق شو به
ص: 1580
.«1» سلف شایسته خود عثمان بن مظعون
مؤلف گوید که: عثمان بن مظعون از اکابر زهّاد و صلحاي صحابه بود و هجرت به حبشه و مدینه هر دو نمود، و اول کسی که
از مهاجران در مدینه به سراي باقی رحلت نمود او بود؛ و فوت او به قولی بعد سی ماه از هجرت بود؛ و به قولی دیگر بعد از
بیست
.«2» و دو ماه
و خاصه و عامه روایت کرده اند که حضرت بعد از وفات او روي او را بوسید و چون از دفن او فارغ شدند فرمودند: نیکو
.«3» سلفی است براي ما
و کلینی به سند صحیح از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم ضباعه دختر زبیر بن عبد المطلب را که دختر عم آن حضرت بود به مقداد بن اسود رضی اللّه عنه تزویج نمود، پس
فرمود: من براي این ضباعه را به مقداد تزویج کردم که نکاح پست شود و رعایت حسبها و نسبها در مواصلت نکنید و تأسی و
اقتدا نمایید به سنّت رسول خدا و بدانید که گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست.
.«4» و حضرت صادق علیه السّلام فرمود: زبیر با عبد اللّه و ابو طالب از یک مادر و یک پدر بودند
و ایضا به سند صحیح از آن حضرت روایت کرده است که: چون قریش اراده قتل رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
نمودند گفتند: چگونه ابو لهب را چاره کنیم که در این اراده ما را مزاحمت ننماید؟ امّ جمیل زن ابو لهب گفت: من کفایت
شرّ او از شما خواهم کرد و می گویم به او که امروز صبح در خانه بنشین تا شراب صبوحی بیاشامیم.
چون روز دیگر شد و مشرکان بر آن اراده عازم شدند امّ جمیل ابو لهب را در خانه حبس کرد و او را به شراب خوردن
مشغول گردانید.
ص: 1581
ابو طالب علی علیه السّلام را طلبید و گفت: اي فرزند! برو به نزد عمّ خود ابو
لهب و سعی کن که در را بگشایند، و اگر در را نگشایند بشکن و داخل شو و چون داخل شوي بگو پدرم می گوید مردي که
عمّ او بزرگ قوم خود باشد نمی باید ذلیل شود. چون حضرت به در خانه ابو لهب رفت در را بسته یافت و هر چند در را
کوبید نگشودند، پس در را شکست و در خانه در آمد، و چون ابو لهب نظرش بر علی علیه السّلام افتاد گفت: چیست تو را اي
پسر برادر؟ حضرت پیغام ابو طالب را به او رسانید، ابو لهب گفت: راست گفته است پدر تو مگر چه واقع شده است اي پسر
برادر؟ حضرت فرمود که: پسر برادرت کشته می شود و تو به شراب خوردن و عیش خود مشغولی! پس بر جست و شمشیر
خود را برداشت که بیرون آید، امّ جمیل ملعونه بر او چسبید که مانع شود، ابو لهب طپانچه بر روي او زد که یک چشم آن را
کور کرد و با شمشیر برهنه بیرون آمد.
چون قریش او را دیدند و آثار غضب از روي او مشاهده کردند گفتند: چه می شود تو را اي ابو لهب؟ گفت: من با شما بیعت
می کنم بر آزار پسر برادر خود پس شما اراده قتل او می کنید؟! به لات و عزّي سوگند یاد می کنم که قصد کردم که مسلمان
شوم به رغم شما و چون مسلمان شوم خواهید دید که چه خواهم کرد، پس قریش زبان به معذرت گشودند و او را راضی
.«1» کرده برگردانیدند
و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود: گواهی می دهم که
.«2» امّ ایمن از اهل بهشت بود
و به سند معتبر دیگر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: خواهر رضاعی حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم به خدمت آن جناب آمد، چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد شاد شد و رداي خود را براي او انداخت و او را بر رداي
خود نشانید و با او سخن گفت و بر روي او خندید پس او برخاست و رفت، و بعد از او برادرش آمد و حضرت آن اکرامی که
نسبت
ص: 1582
به خواهرش بعمل آورد نسبت به او بعمل نیاورد، صحابه گفتند: یا رسول اللّه! چرا خواهرش را زیاده از او اکرام نمودي؟
.«1» فرمود: زیرا که نسبت به پدر و مادرش از او نیکوکارتر بود
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دو مؤذن
داشت یکی بلال و دیگري ابن امّ مکتوم، و چون ابن امّ مکتوم نابینا بود در شب اذان می گفت و بلال بعد از طلوع صبح اذان
می گفت، و به این سبب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود: چون اذان بلال را بشنوید در ماه رمضان ترك
.«2» خوردن و آشامیدن بکنید که صبح طالع شده است
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز دو شنبه مبعوث به نبوّت گردید و
در روز سه شنبه حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام به آن حضرت ایمان آورد، پس بعد از او خدیجه زوجه طاهره آن
حضرت ایمان آورد، پس ابو طالب به خانه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و دید که آن حضرت نماز می کند
و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در جانب راستش ایستاده بود و به او اقتدا کرده است، پس ابو طالب به جعفر طیّار گفت
که: بال پسر عمت را درست کن و تو نیز در جانب چپش بایست، پس جعفر در جانب چپ ایستاد و حضرت پیش رفت، پس
مدتی با آن حضرت بغیر علی و جعفر و زید بن حارثه و خدیجه کسی نماز نمی کرد تا آنکه حق تعالی فرستاد فَاصْدَعْ بِما
.«4» «3» تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ
ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
فرمود: بهترین برادران من علی است، و بهترین عموهاي من حمزه است،
ص: 1583
.«2» و فرمود که: حضرت در نماز بر حمزه هفتاد تکبیر گفت .«1» و عباس با پدرم از یک اصل بر آمده است
ایضا به سند معتبر از ابن عباس روایت کرده است که: روزي حضرت رسالت صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیرون آمد از خانه و
دست امیر المؤمنین علیه السّلام را به دست خود گرفته بود، پس فرمود: اي گروه انصار! اي گروه فرزندان هاشم! اي گروه
فرزندان عبد المطلب! منم محمد، منم رسول خدا، بدرستی که من خلق شده ام از طینت مرحومه با سه کس از اهل بیت من که
.«3» علی و حمزه و جعفرند
و از طریق مخالفان از انس بن مالک روایت کرده است که رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ما فرزندان عبد المطلب بزرگواران اهل بهشتیم، رسول خدا و حمزه سیّد الشهداء و
.«4» جعفر که خدا به او دو بال خواهد داد و علی و فاطمه و حسن و حسین و مهدي
و در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام مروي است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: از
ماست رسول خدا که سیّد پیشینیان و پسینیان است و خاتم پیغمبران است، و وصیّ او که بهترین اوصیاي پیغمبران است، و دو
فرزندزاده او حسن و حسین که بهترین فرزندزاده هاي پیغمبرانند، و بهترین شهیدان حمزه که عمّ اوست، و جعفر که با ملائکه
.«5» پرواز می کند، و قائم آل محمّد
و علی بن ابراهیم به سند معتبر روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
پروردگار من برگزید مرا با سه نفر از اهل بیت من که من بهترین و پرهیزکارترین ایشانم و فخر نمی کنم، برگزید مرا و علی و
جعفر دو پسر ابو طالب را و حمزه پسر عبد المطلب را، بدرستی که شبی ما در ابطح خوابیده بودیم و جامه هاي خود را بر
روي خود پوشیدیم
ص: 1584
و علی در جانب راست و جعفر در جانب چپ و حمزه در پایین پاي من خوابیده بودند پس صداي بال ملائکه و سردي دست
علی بر سینه من از خواب مرا بیدار کرد، پس جبرئیل را دیدم با سه ملک دیگر و یکی از آن سه ملک از جبرئیل پرسید که:
بسوي کدامیک از این چهار نفر فرستاده شده اي؟ پس اشاره کرد جبرئیل بسوي
من و گفت: این محمد است بهترین پیغمبران، و این علی بن ابی طالب است بهترین اوصیاء، و آن جعفر بن ابی طالب است که
.«1» با دو بال رنگین در بهشت پرواز خواهد کرد، و آن حمزه پسر عبد المطلب است بهترین شهیدان
و ایضا روایت کرده است از امام محمد باقر علیه السّلام در تفسیر قول حق تعالی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ
فرمود: مراد آن است که از مؤمنان مردان هستند که راست گفتند «2» فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلًا
آن عهد را که با خدا کردند که هرگز از جنگ نگریزند تا کشته شوند، پس بعضی اجل او به او رسیده و بر عهد خود ماند تا
کشته شد- یعنی حمزه و جعفر- و بعضی از ایشان انتظار اجل خود را می کشند که بعد از وصول اجل به شرف شهادت
.«3» برسند- و او علی بن ابی طالب علیه السّلام است- و بدل نکردند هیچ امر از امور دین را بدل کردنی
روایت کرده است که: اول در شأن «4» و ایضا در تفسیر این آیه أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلی نَصْ رِهِمْ لَقَدِیرٌ
علی و حمزه و جعفر علیهم السّلام نازل شد و بعد از آن حکمش در سایر مردم جاري شد، یعنی دستوري داده شده است براي
آنها که با ایشان مقاتله می کنند کافران در قتال کردن به سبب آنکه ستم رفته است بر ایشان و بدرستی که خدا بر یاري ایشان
.«5» البته تواناست
ص: 1585
و در خصال به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر
علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: مردم از درختهاي مختلف آفریده شده اند
.«1» و من از درختی خلق شده ام که اصل آن درخت علی است و فرع آن جعفر است
و ایضا روایت کرده است حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در روز شوري گفت: سوگند می دهم شما را بخدا که آیا در میان
شما کسی هست که برادري مانند جعفر داشته باشد که خدا او را به دو بال رنگین به خون زینت داده است در بهشت و به هر
جا که می خواهد از درجات بهشت پرواز می کند، و عمّی داشته باشد مانند حمزه شیر خدا و شیر رسول خدا و بهترین
.«2» شهیدان؟ همه گفتند که: نه
و در بصائر به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: بر ساق عرش نوشته است که حمزه شیر خدا و
.«3» شیر رسول خدا و سیّد شهداست
و کلینی به سند معتبر از امام زین العابدین علیه السّلام روایت کرده است که: هیچ حمیتی صاحبش را داخل در بهشت نکرده
است مگر حمیت حمزه بن عبد المطلب که مسلمان شد براي غضب از جهت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در
.«4» هنگامی که کفار مکه بچه دان شتر را بر پشت مبارك آن حضرت انداختند
و این آیه وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما «5» و فرات بن ابراهیم روایت کرده است که این آیه مَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَ لَ اللَّهِ لَآتٍ
هر دو در شأن حمزه بن عبد المطلب و عبیده بن الحارث بن عبد المطلب نازل «6» یُجاهِدُ لِنَفْسِهِ
.«7» شد
و کلینی به سند حسن روایت کرده است که: سدیر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام
ص: 1586
پرسید که: کجا بود عزّت و شوکت و کثرت بنی هاشم که از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بعد از حضرت رسالت از ابو
بکر و عمر و سایر منافقان مغلوب گردید؟ حضرت فرمود: از بنی هاشم کی مانده بود! جعفر و حمزه که در غایت ایمان و یقین
و از سابقین اوّلین بودند به عالم بقا رحلت کرده بودند و دو مرد ضعیف الیقین ذلیل النفس تازه مسلمان شده مانده بودند
عباس و عقیل و ایشان را در جنگ بدر اسیر کردند و آزاد کردند و ایمان چنین قوّتی نمی دارد، بخدا سوگند که اگر حمزه و
جعفر حاضر می بودند در آن فتنه ابا بکر و عمر یاراي آن نداشتند که حقّ امیر المؤمنین علیه السّلام را غصب کنند، و اگر
.«1» سعی می کردند البته ایشان را می کشتند. و مثل این حدیث در احتجاج از امیر المؤمنین علیه السّلام مروي است
و شیخ طوسی از جابر انصاري روایت کرده است که: عباس مرد بلند قامت خوش رو بود، روزي به خدمت حضرت رسول
علیه السّلام آمد و چون حضرت را نظر بر او افتاد تبسّم نمود و فرمود که: اي عم! تو صاحب جمالی.
عباس گفت: یا رسول اللّه! جمال مرد به چه چیز است؟
فرمود: به راستی گفتار در حق.
پرسید که: کمال مرد به چه چیز است؟
.«2» فرمود: پرهیزکاري از محرمات و نیکی خلق
و ایضا از جابر انصاري روایت کرده است: چون عباس به مدینه آمد انصار خواستند که پیراهنی را بر او بپوشانند، هر چند
تفحص
کردند پیراهنی موافق بدن و قامت او نیافتند به سبب بلندي و تنومندي او مگر پیراهن عبد اللّه بن ابیّ که او نیز بلند و تنومند
.«3» بود
و ایضا به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
حرمت مرا در حقّ عمّ من عباس رعایت کنید که او بقیه پدران من
ص: 1587
.«1» است
و ایضا به سند دیگر از ابن عباس روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: هر که آزار کند عباس
.«2» را آزار من کرده است زیرا که عمّ آدمی شبیه پدر است
و ابن بابویه به سند معتبر از ابن عباس روایت کرده است که: روزي علی بن ابی طالب از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم پرسید که: یا رسول اللّه! آیا تو عقیل را دوست می داري؟ فرمود: بلی و اللّه او را دوست می دارم به دو دوستی یکی
دوستی او و دیگر آنکه ابو طالب او را دوست می داشت، و بدرستی که فرزندان او کشته خواهند شد در محبت فرزندان تو و
دیده هاي مؤمنان بر ایشان خواهد گریست و ملائکه مقربان بر ایشان صلوات خواهند فرستاد. پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم آن قدر گریست که آب دیده اش بر سینه اش جاري شد و فرمود: به خدا شکایت می کنم آنچه به اهل بیت من
.«3» خواهد رسید بعد از من
علی بن ابراهیم به سند حسن از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: روزي حضرت امیر علیه السّلام
و عباس و شیبه در یک مجلس جمع شدند پس عباس گفت: من بهترم از شما زیرا که آب دادن حاجیان به دست من است؛ و
شیبه گفت: من از شماها بهترم زیرا که حجابت کعبه با من است؛ پس امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: من از شما افضلم زیرا
که پیش از شما ایمان آوردم و هجرت کردم و جهاد کردم.
پس راضی شدند به آنچه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در میان ایشان حکم کند و حق تعالی این آیه را فرستاد أَ
یعنی: «4» جَعَلْتُمْ سِقایَهَ الْحاجِّ وَ عِمارَهَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ کَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ لا یَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَّهِ
آیا گردانیدید آب دادن حاجیان را و عمارت کردن مسجد الحرام را مانند کسی که ایمان آورد به خدا و روز بازپسین و »
جهاد
ص: 1588
.«1» « کند در راه خدا؟! مساوي نیستند ایشان نزد خدا
و ایضا به سند معتبر از آن حضرت روایت کرده است که حضرت زین العابدین علیه السّلام فرمود که: در حقّ عبد اللّه بن
هر که در این دنیا کور » : یعنی «2» عباس و پدرش این آیه نازل شد مَنْ کانَ فِی هذِهِ أَعْمی فَهُوَ فِی الْآخِرَهِ أَعْمی وَ أَضَلُّ سَبِیلًا
.«3» « است و راه حق را نمی بیند، پس او در آخرت کور است از دیدن راه بهشت و گمراهتر است
مادر زبیر بن عبد المطلب و ابو «4» [ و کلینی به سند معتبر روایت کرده است از حضرت صادق علیه السّلام که: نثیله [کنیز
طالب و عبد اللّه بود، و عبد المطلب با او مقاربت نمود و
عباس از او بهم رسید، پس زبیر با عبد المطلب دعوي کرد که این کنیز از مادر ما به میراث رسیده است و تو بی رخصت ما با
او مقاربت کرده اي و این فرزندي که بهم رسیده است بنده ماست، پس عبد المطلب اکابر قریش را به شفاعت به نزد او
فرستاد تا آنکه زبیر راضی شد که دست از عباس بردارد به شرطی که نامه اي نوشته شود که عباس و فرزندان او در مجلسی
که ما و فرزندان ما نشسته باشند در صدر مجلس ننشینند و در هیچ امري با ما شریک نشوند و حصه نبرند، پس به این مضمون
نامه اي نوشتند و اکابر قریش مهر کردند و آن نامه نزد ائمه ما بوده است، و حضرت صادق علیه السّلام آن نامه را براي جواب
.«5» دعوي داود بن علی عباسی ظاهر گردانید
مؤلف گوید که: این حدیث بسیار غریب است، و چون عبد المطلب از اوصیا بوده نباید که از او حرامی صادر شده باشد، پس
محتمل است که عبد المطلب به ولایت تقویم نموده باشد یا مادر زبیر کنیز را به او بخشیده باشد و زبیر خبر از آن نداشته
باشد، و علی اي حال نسبت خطا به زبیر دادن آسانتر است از نسبت دادن به عبد المطلب.
ص: 1589
و ابن بابویه روایت کرده است که: روزي جبرئیل بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و قباي سیاهی پوشیده بود
و کمربندي بر روي آن بسته بود و خنجري بر آن کمربند زده بود، حضرت فرمود: اي جبرئیل! این چه زيّ است؟ جبرئیل
گفت که: زيّ فرزندان
عمّ توست عباس، یا محمد! واي بر فرزندان تو از فرزندان عمّ تو عباس.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از خانه بیرون آمد و به عباس گفت که: اي عمّ من! واي بر فرزندان من از
فرزندان تو.
عباس گفت: یا رسول اللّه! اگر رخصت می دهی آلت مردي خود را قطع می کنم.
.«1» حضرت فرمود که: قلم جاري شده است به آنچه در این امر واقع خواهد شد
مؤلف گوید: بعضی گفته اند که مراد آن است که آلت مردي بریدن تو فایده نمی کند زیرا که عبد اللّه از تو بهم رسیده است
و آن فرزندان از او بهم خواهند رسید؛ و محتمل است که مراد آن باشد که حکم الهی چنین جاري نشده است که به جرم
کسی دیگري را سیاست کنند و به گناه واقع نشده کسی را عقوبت کنند؛ و در این مقام سخن بسیار است و این محل
گنجایش ذکر آنها ندارد. و بدان که در باب احوال عباس و مدح و ذم او احادیث متعارض است، اکثر علما به خوبی او میل
نموده اند و آنچه از احادیث ظاهر می شود آن است که او در مرتبه کمال ایمان نبوده است و عقیل نیز به او شبیه است و
احوال او بعد از این مذکور خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.
ص: 1590
فصل در بیان احوال صدیقی که حضرت پیش از بعثت داشته است
کلینی و حمیري به سندهاي معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام روایت کرده اند که: حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از بعثت نزد مردي فرود آمد و آن مرد آن حضرت را گرامی داشت، پس چون
حضرت
مبعوث به رسالت گردید به آن مرد گفتند که:
می دانی کیست این پیغمبر که مبعوث گردیده است؟ گفت: نه، گفتند: آن مردي است که در فلان روز نزد تو فرود آمد و تو
او را گرامی می داشتی.
پس آن مرد به خدمت حضرت روانه شد، و چون سعادت ملاقات حضرت را دریافت گفت: یا رسول اللّه! مرا می شناسی؟
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: تو کیستی؟
گفت: منم آن که در فلان روز نزد من فرود آمدي در فلان موضع و فلان و فلان طعام از براي تو آوردم.
حضرت فرمود: مرحبا خوش آمدي، هر چه خواهی از من سؤال کن.
.«1» گفت: صد گوسفند می خواهم با شبانان آنها
حضرت ساعتی سر به زیر افکند پس فرمود آنها را به او دادند و به صحابه گفت: چه مانع شد این مرد را که سؤال کند مانند
سؤال پیر زال بنی اسرائیل؟
ص: 1591
گفتند: یا رسول خدا! سؤال پیر زال چه بود؟
حضرت فرمود که: حق تعالی وحی کرد بسوي حضرت موسی که: چون خواهی از شهر بیرون روي استخوانهاي حضرت
یوسف را بیرون آور و با خود ببر به جانب بیت المقدس، پس حضرت موسی از مردم سؤال کرد که قبر حضرت یوسف در
کجاست، کسی نشان نداد، پس مرد پیري گفت: اگر کسی از قبر یوسف خبر دارد فلان پیر زال است.
حضرت موسی فرستاد و او را طلبید و از او پرسید: آیا موضع قبر یوسف را می دانی؟
گفت: بلی، موسی گفت: پس مرا دلالت کن بر آن تا براي تو ضامن بهشت شوم، پیر زال گفت: بخدا سوگند تو را دلالت
نمی کنم مگر آنکه هر چه
من می گویم براي من بعمل آوري، موسی گفت: بهشت را براي تو ضامن می شوم، پیر زال گفت: تا آنچه من گویم بعمل
نیاوري من تو را دلالت نمی کنم. پس حق تعالی وحی کرد بسوي حضرت موسی که: آنچه او بطلبد قبول کن و از من سؤال
کن که بر من هیچ چیز دشوار نیست. پس موسی گفت:
آنچه خواهی بطلب، گفت: حکم می کنم بر تو که با تو باشم در بهشت در همان درجه اي که تو در آن هستی.
.«1» پس حضرت فرمود که: چرا این مرد از من چنین سؤال نکرد که با من باشد در بهشت
و ایضا کلینی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از
بعثت با مردي مخالطه و معامله می فرمود، چون به رسالت مبعوث گردید آن مرد پیغمبر را دید و گفت: خدا تو را جزاي خیر
دهد که نیکو یاري بودي تو از براي من و پیوسته با من موافقت می نمودي و منازعه و مجادله نمی کردي. پس حضرت به او
گفت: خدا تو را نیز جزاي خیر دهد که نیکو مخالطه و معامله کردي با من و سودي را بر من رد نمی کردي و بر مال من
.«2» دندان طمع فرو نمی بردي
ص: 1592
و ایضا به سند حسن از آن حضرت روایت کرده است که عرب در جاهلیت دو فرقه بودند: حل و حمس، قریش را حمس می
گفتند و سایر عرب را حل می گفتند و هر یک از حل می بایست که مصاحبی از حمس داشته باشد که در حرم ساکن باشد،
و اگر کسی
از عرب می آمد به مکه که مصاحبی از اهل مکه نداشت نمی گذاشتند که بر دور خانه کعبه طواف کند مگر عریان، زیرا که
می گفتند که جامه هاي ایشان جامه هایی است که در آن گناهان کرده اند و با آن جامه ها نمی باید که دور کعبه طواف
کند، و اگر مصاحبی از اهل حرم داشتند جامه خود را می انداختند و در جامه مصاحب خود طواف می کردند. و رسول خدا
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مصاحب عیاض بن حماز مجاشعی بود و عیاض مردي بود عظیم الشأن در میان قوم خود و قاضی
اهل عکاظ بود در جاهلیت، پس چون عیاض داخل مکه می شد جامه هاي گناهان خود را می انداخت و جامه هاي طاهر
رسول خدا را می پوشید و در آنها طواف می کرد، و چون از طواف فارغ می شد به حضرت پس می داد. چون حضرت
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث گردید عیاض هدیه اي از براي آن حضرت آورد و رسول خدا قبول نکرد و
فرمود: اگر مسلمان شوي هدیه تو را قبول می کنم زیرا که حق تعالی براي من نخواسته است عطاي مشرکان را، پس بعد از آن
.«1» عیاض مسلمان شد و اسلامش نیکو شد و هدیه اي از براي حضرت آورد و رسول خدا هدیه اش را قبول کرد
باب پنجاه و هفتم در بیان فضیلت مهاجران و انصار و صحابه و تابعان و بعضی از مجملات احوال ایشان است
ابن بابویه به سند معتبر از ابی امامه روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: خوشا حال
.«1» کسی که مرا ببیند و ایمان آورد به من؛ پس هفت مرتبه گفت: خوشا حال کسی که مرا ببیند و ایمان آورد به من
به سند حسن از حضرت صادق علیه
السّلام روایت کرده است: اصحاب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دوازده هزار نفر بودند: هشت هزار نفر از مدینه، و
دو هزار نفر از اهل مکه، و دو هزار نفر از رهاکرده ها و آزادکرده ها و یکی از ایشان قدري نبودند که به جبر قائل باشند، و
مرجی نبودند که گویند ایمان همه کس به یک قسم است، و حروري نبودند که امیر المؤمنین علیه السّلام را ناسزا گویند، و
معتزلی نبودند که گویند خدا را در عمل بنده هیچ دخل نیست، و در دین خدا براي خود سخن نمی گفتند، و در شب و روز
گریه می کردند و می گفتند: خداوندا! روحهاي ما را قبض کن پیش از آنکه خبر شهادت حضرت امام حسین علیه السّلام را
.«2» بشنویم؛ و به روایت دیگر: پیش از آنکه نان میده بخوریم
و به سند دیگر از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که آن حضرت فرمود: خوشا حال کسی که مرا
دیده باشد، و خوشا حال کسی که کسی را دیده باشد که او مرا دیده باشد، و خوشا حال کسی که کسی را دیده باشد که او
.«3» کسی را دیده باشد که او مرا دیده باشد
مؤلف گوید که: این حدیث از طریق مخالفان است، و شک نیست که در این فضیلت، ایمان شرط است.
ص: 1596
و شیخ طوسی به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود: وصیت می کنم شما
را به اصحاب پیغمبر شما که ایشان را دشنام ندهید، و اصحاب پیغمبر شما آنانند که بعد از او
بدعتی در دین نکرده باشند و صاحب بدعتی را پناه نداده باشند، بدرستی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این
.«1» جماعت را به من سفارش کرد
و ایضا به سند صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: روزي حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام
در عراق نماز صبح را با مردم ادا کرد، و چون از نماز فارغ شد رو به جانب مردم گردانید و ایشان را موعظه کرد پس گریست
و ایشان را گریانید از خوف حق تعالی، بعد از آن گفت: بخدا سوگند یاد می کنم که دیدم گروهی را در زمان خلیل خودم
رسول خدا که صبح شام می کردند ژولیده مو و گردآلوده و با شکمهاي گرسنه و پیشانیهاي ایشان از بسیاري سجود پینه بسته
بود مانند زانوهاي بزها، و شبها را به عبادت الهی بسر می آوردند گاهی ایستاده و گاهی در رکوع و گاهی در سجود، و به
نوبت پاها و پیشانیهاي خود را در عبادت الهی به تعب می انداختند، و پیوسته با پروردگار خود مناجات می کردند و به تضرع
از او سؤال می نمودند که بدنهاي ایشان را از آتش جهنم آزاد گرداند، و بخدا سوگند که ایشان را به این احوال همیشه از بیم
.«2» عذاب الهی ترسان می یافتم
و به سند دیگر روایت کرده است از عبد الرحمن جهنی که گفت: روزي در خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
بودیم ناگاه دو سواره پیدا شدند، چون آن حضرت ایشان را مشاهده نمود فرمود: این دو کس از قبیله مذحجند، چون به
نزدیک آمدند معلوم شد که از آن قبیله اند،
پس یکی از آنها به نزدیک آن حضرت آمد که بیعت نماید، چون آن جناب دست او را گرفت براي بیعت گفت: یا رسول
اللّه! مرا خبر ده که کسی که تو را ببیند و ایمان به تو بیاورد و تصدیق تو نماید و متابعت تو کند چه ثواب از براي او هست؟
حضرت فرمود که:
ص: 1597
طوبی از براي اوست، پس با حضرت بیعت کرد و برگشت؛ و دیگري به نزدیک آمد و دست حضرت را گرفت و گفت: یا
رسول اللّه! مرا خبر ده که کسی که ایمان به تو آورد و سخن تو را باور کند و پیروي تو نماید و تو را ندیده باشد چه ثواب از
براي او هست؟
.«1» حضرت فرمود: طوبی از براي اوست، پس بیعت کرد و برگشت
و به سند دیگر از بعضی از اصحاب رسول خدا روایت کرده است که گفت: روزي در خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم نشسته بودیم و چاشت می خوردیم پس گفتم: یا رسول اللّه! آیا از ما کسی بهتر هست که با تو اسلام آورده ایم و در
خدمت تو جهاد کرده ایم؟
.«2» حضرت فرمود: بلی بهتر از شما گروهی از امّت منند که بعد از من می آیند و ایمان به من می آورند
و کلینی به سند معتبر روایت کرده است که: ابو عمرو زبیري از حضرت صادق علیه السّلام سؤال کرد که: آیا ایمان را درجه
ها و منزلتهاست که به سبب آنها مؤمنان نزد حق تعالی زیادتی بر یکدیگر می دارند؟ فرمود: بلی.
ابو عمرو گفت که: وصف کن از براي من تا من بفهمم آن را.
حضرت فرمود که: خداوند
عالمیان میان مؤمنان مسابقه انداخته چنانکه اسبها را در میدان به گرو می دوانند، پس زیادتی داده است ایشان را بر یکدیگر به
قدر سبقتی که بر یکدیگر می گیرند، پس گردانیده است براي هر کس به قدر درجه پیشی گرفتن او در ایمان و اعمال صالحه
فضیلتی و کرامتی، و هیچ مسبوقی بر سابق خود پیشی نمی گیرد و هیچ مفضولی بر فاضل زیادتی نمی کند، و به این سبب آنها
که در اول این امّت ایمان آوردند زیادتی دارند بر آنها که در آخر ایمان آوردند، و اگر سبقت گیرنده اي به ایمان را فضیلتی
نمی بود بر کسی که بعد از او ایمان آورد هرآینه ملحق می توانستند شد آخر این امّت به اول ایشان بلکه بر ایشان پیشی نیز
می توانستند گرفتن به زیادتی اعمال خیر، پس فضیلتی
ص: 1598
نخواهد بود آنها را که پیشتر ایمان آورده اند بر آنها که دیرتر ایمان آورده اند، و لیکن به درجه هاي ایمان حق تعالی مقدّم
داشته است سابقان را و به تعویق انداختن ایمان پس انداخته است تقصیر کنندگان را، زیرا که ما می بینیم بعضی از مؤمنان را
که آخر ایمان آورده اند که نماز و روزه و حج و زکات و جهاد و صدقات ایشان زیاده از پیشینیان است، اگر سبقت به ایمان
اعتبار نداشته باشد هرآینه ایشان که آخر ایمان آورده اند به بسیاري عمل مقدّم خواهند شد بر پیشینیان، و لیکن حق تعالی ابا
کرده است از آنکه دریابد آخر درجات ایمان اوّلش را و نمی توان مقدّم کرد کسی را که خدا پس انداخته است او را و نمی
توان پس انداخت کسی را که خدا مقدّم داشته است او را.
ابو عمرو
گفت: مرا خبر ده از آنچه خدا ترغیب نموده است مردم را در آن به سبقت گرفتن بسوي ایمان.
حضرت فرمود: خداوند عالمیان می فرماید سابِقُوا إِلی مَغْفِرَهٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَ جَنَّهٍ عَرْضُ ها کَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِینَ
پیشی گیرید بسوي آمرزشی از جانب پروردگار خود و بسوي بهشتی که عرض آن مانند عرض » : یعنی «1» آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ
و باز فرموده است که السَّابِقُونَ ؛« آسمان و زمین است، مهیا شده است براي آنان که ایمان آورده اند به خدا و به رسولان او
سبقت گیرندگان به ایمان و اعمال صالحه، سبقت گیرندگانند بسوي بهشت، و ایشانند » : یعنی «2» السَّابِقُونَ. أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ
و باز فرموده است وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِ یَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ؛« مقرّبان
پیشی گیرندگان که پیشتر بوده اند از مهاجران و انصار و آنان که متابعت ایشان کردند به نیکی راضی شد خدا از » : یعنی «3»
ایشان و ایشان راضی شدند از او.
حضرت فرمود: پس خدا ابتدا نمود به آنها که پیشتر هجرت کرده بودند به قدر درجه ایشان، پس در مرتبه دوم انصار را یاد
کرد که بعد از مهاجران یاري آن حضرت نمودند،
ص: 1599
پس در مرتبه سوم تابعان ایشان را به احسان یاد نمود، پس هر گروهی را در مرتبه اي قرار داد به قدر درجات و منازلی که
ایشان را نزد او هست.
پس حق تعالی ذکر کرد تفضیلی را که بعضی از دوستانش را بر بعضی داده است پس فرمود تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی
این گروه رسولان فضیلت دادیم بعضی از » : یعنی «1» بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ کَلَّمَ اللَّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ
ایشان را بر بعضی از ایشان، کسی هست که سخن گفت خدا با او و بلند کرد خدا بعضی از ایشان را بر بالاي بعضی درجه
و فرمود انْظُرْ کَیْفَ فَضَّلْنا بَعْ َ ض هُمْ عَلی بَعْضٍ وَ لَلْآخِرَهُ أَکْبَرُ ؛«2» و باز فرمود وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلی بَعْضٍ ؛« هاي بسیار
که مضمون این آیات «5» و فرمود وَ یُؤْتِ کُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْ لَهُ ؛«4» و فرمود هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ ؛«3» دَرَجاتٍ وَ أَکْبَرُ تَفْضِ یلًا
همه زیادتی مرتبه پیغمبران است بعضی بر بعضی، و بعضی دلالت بر تفضیل دیگران نیز می کند؛ و باز فرمود الَّذِینَ آمَنُوا وَ
آنها که ایمان آوردند به خدا و رسول و » : یعنی «6» هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَهً عِنْدَ اللَّهِ
؛« هجرت کردند از وطنهاي خود و جهاد کردند در راه خدا به مالهاي خود و جانهاي خود، بزرگتر است درجه ایشان نزد خدا
زیادتی داده است خدا » : یعنی «7» و باز فرمود فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِینَ عَلَی الْقاعِدِینَ أَجْراً عَظِیماً. دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَهً وَ رَحْمَهً
جهاد کنندگان را بر آنان که نشسته اند و جهاد نمی کنند به مزدي بزرگ که آن درجه هاست از خدا و آمرزشی است عظیم
و باز فرموده است لا یَسْتَوِي مِنْکُمْ مَنْ أَنْفَقَ ؛« و رحمتی است فراوان
ص: 1600
یعنی: «1» مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِکَ أَعْظَمُ دَرَجَهً مِنَ الَّذِینَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا
مساوي نیست از شما کسی که انفاق کند در راه خدا پیش از فتح مکه و قتال کند با کسی که چنین نباشد بزرگترند بحسب »
درجه از آنان که انفاق کردند بعد از فتح مکه و
.«2» « قتال کردند
و شیخ طوسی روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: بدرستی که انصار سپر منند براي دفع
.«3» دشمنان من، پس عفو کنید و درگذرید از گناهان ایشان و یاري کنید نیکوکاران ایشان را
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون مردم فوج فوج در دین رسول خدا صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم داخل می شدند حضرت فرمود که: قبیله ازد آمدند با دلهاي نازك تر و دهانهاي شیرین تر، صحابه
گفتند: یا رسول اللّه! نازکی دلها را فهمیدیم به چه سبب دهان ایشان شیرین تر است؟ حضرت فرمود: زیرا که ایشان در
.«4» جاهلیّت مسواك می کردند
و شیخ طبرسی به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است: شمشیر مسلمانان از غلاف کشیده نشد و
صفهاي ایشان در نماز و در جنگ بسته نشد و اذان را به صداي بلند نگفتند و یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا* در قرآن نازل نشد پیش از
.«5» آنکه مسلمان شوند قبیله اوس و قبیله خزرج که انصارند
مؤلف گوید که: مدحها و فضیلتها که در آیات و احادیث براي صحابه و مهاجران و انصار وارد شده است براي آنهاست که
از دین به در نرفته اند و منافق نبودند و متابعت غیر خلیفه حق امیر المؤمنین علیه السّلام نکردند، و آنها که کافر و مرتد شدند و
مخالفت امیر المؤمنین
ص: 1601
نمودند و دشمنان او را یاري کردند از همه کفار بدترند چنانکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر داد که:
بسیاري از صحابه مرا از
حوض کوثر دور خواهند کرد و من خواهم گفت اینها اصحاب منند پس حق تعالی خواهد فرمود که: یا محمد! نمی دانی که
و بعد از این در این باب احادیث بسیار از .«1» بعد از تو چه کردند از پس پاشنه هاي خود از دین به در رفتند و مرتد شدند
طرق خاصه و عامه مذکور می شود ان شاء اللّه.
و ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که: حضرت صادق علیه السّلام شنید که مردي از قریش با مردي از شیعیان گفتگو
می کرد و بر او مفاخرت و زیادتی می کرد به نسب خود، حضرت فرمود به آن شیعه که: او را جواب بگو که تو به سبب
.«2» ولایت اهل بیت رسالت شریف تري از او
و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چهار قبیله را
دوست می داشت و چهار قبیله را دشمن می داشت؛ امّا آنها که دوست می داشت: انصار و عبد القیس و اسلم و بنی تمیم
بودند؛ و آنها که دشمن می داشت: بنو امیّه و بنو حنیف و بنو ثقیف و بنو هذیل بودند. و می فرمود که: نزائیده است مادرم مرا
.«3» که بکري باشم یا ثقفی. و می فرمود: در هر قبیله نجیبی می باشد مگر بنو امیّه که در آن نجیب نمی باشد
و شیخ طوسی روایت کرده است: روزي حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: بطلبید قبیله غنی و قبیله باهله را که عطاهاي
خود را بگیرند، پس بحقّ آن خداوندي که حبّه را شکافته است و خلایق را آفریده است سوگند یاد می کنم که ایشان را در
اسلام بهره اي
نیست، و من گواهی خواهم داد نزد حوض کوثر و نزد مقام محمود شفاعت که ایشان دشمنان منند در دنیا و آخرت، و اگر
قدمهاي من بر خلافت ثابت گردد هرآینه برگردانم
ص: 1602
.«1» قبیله اي چند را بسوي قبیله اي چند و هرآینه مباح کنم کشتن شصت قبیله را که ایشان را در اسلام بهره اي نیست
باب پنجاه و هشتم در بیان فضایل بعضی از اکابر صحابه است
ابن بابویه به سند معتبر از کریزه بن صالح روایت کرده است که گفت: شنیدم از ابو ذر رضی اللّه عنه که گفت: شنیدم از
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سه کلمه می گفت در حقّ علی بن ابی طالب که اگر یکی از آنها از براي من باشد
دوست تر می دارم از دنیا و هر چه در دنیاست؛ شنیدم در حقّ علی می گفت که: خداوندا! او را اعانت کن و استعانت جو به
او؛ خداوندا! او را یاري کن و انتقام از دشمنانت بکش به او بدرستی که او بنده توست و برادر رسول توست.
پس ابو ذر رحمه اللّه علیه گفت: شهادت می دهم براي علی که ولیّ خداست و برادر و وصیّ رسول خداست.
پس کریزه گفت: همین شهادت را براي آن حضرت می دادند سلمان فارسی و مقداد و عمار و جابر بن عبد اللّه انصاري و ابو
الهیثم بن التیهان و خزیمه بن ثابت ذو الشهادتین و ابو ایوب صاحب خانه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و هاشم بن
.«1» عتبه مرقال که همه افاضل اصحاب رسول خدا بودند
و ایضا به سند معتبر منقول است که: از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام پرسیدند از احوال ابو ذر غفاري، فرمود: علوم حق
را دانست و سرش را محکم بست که از آن چیزي بیرون نیامد.
پس از حال حذیفه پرسیدند، فرمود: نامهاي منافقان را یاد گرفت.
پس از حال عمار بن یاسر پرسیدند، فرمود: مؤمنی بود که مغز استخوانش پر از ایمان شده بود، و فراموش کاري بود که چون
به یادش می آوردند زود متذکر می شد.
ص: 1606
پس از حال عبد اللّه بن مسعود پرسیدند، فرمود: قرآن را خواند و نزد او قرآن نازل شد.
گفتند: خبر ده ما را از حال سلمان فارسی، فرمود: دریافت علم اول را و علم آخر را، او دریائی است بی پایان و او از ما اهل
بیت است.
گفتند: خبر ده ما را از حال خود یا امیر المؤمنین، فرمود: من چنین بودم که هرگاه سؤال می کردم به من عطا می کردند علم
.«1» را، و چون ساکت می شدم ابتدا می کردند
و ایضا روایت کرده است از حبه عرنی که عبد اللّه بن عمر دید که دو کس مخاصمه می کردند در سر عمار رضی اللّه عنه که
هر یک می گفتند که: من او را کشته ام. عبد اللّه گفت: مخاصمه می کنند در آنکه کدامیک زودتر به جهنم خواهند رفت.
پس گفت: شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که می فرمود: کشنده عمار و بردارنده سلاح و جامه او در آتش
.«2» جهنم است
و ایضا روایت کرده است که: چون عمار رضی اللّه عنه کشته شد مردم به نزد حذیفه آمدند و گفتند که: این مرد کشته شد و
مردم اختلاف کرده اند در کشته شدن او که آیا به حق بوده یا به ناحق، تو چه می گویی؟ حذیفه گفت: مرا بنشانید، مردي او
را برخیزاند و بر سینه خود او را تکیه داد پس حذیفه گفت: شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که سه مرتبه
فرمود که:
.«3» ابو الیقظان بر فطرت اسلام است و ترك نخواهد کرد آن را تا بمیرد
و ایضا از عایشه روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: مخیّر نمی شود عمار میان دو امر مگر
.«4» آنکه اختیار می کند آن را که بر او دشوارتر است
و در قرب الاسناد به سند صحیح از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم فرمود: حق تعالی مرا امر کرده است به دوستی چهار کس.
صحابه گفتند: کیستند ایشان یا رسول اللّه؟
فرمود: علی بن ابی طالب از ایشان است، و ساکت شد.
ص: 1607
پس بار دیگر فرمود: حق تعالی مرا امر فرموده است به دوستی چهار کس.
.«1» گفتند: کیستند ایشان یا رسول اللّه؟ فرمود: علی بن ابی طالب و مقداد بن اسود و ابو ذر غفاري و سلمان فارسی
و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حق تعالی بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
بگو- یا محمد- که سؤال نمی کنم از شما » : یعنی «2» آله و سلّم این آیه را فرستاد قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبی
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برخاست و فرمود: أیها ،« بر تبلیغ رسالت مزدي را مگر مودّت خویشان خود
النّاس! بدرستی که حق تعالی واجب گردانیده است از براي من بر شما
فریضه اي آیا اداي آن خواهید کرد؟ پس احدي از صحابه جواب نگفتند، و حضرت برگشت و روز دیگر آمد و در میان
ایشان ایستاد و آن سخن را اعاده فرمود و از کسی جواب نشنید، و در روز سوم نیز آمد و همان سخن را اعاده نمود، و چون
کسی سخن نگفت فرمود: أیها النّاس! آنچه خدا براي من بر شما واجب کرده است از طلا و نقره نیست و از خوردنی و
آشامیدنی نیست، گفتند: پس بگو که چیست؟ فرمود: حق تعالی این آیه را فرستاده است و مزد رسالت مرا محبّت اهل بیت من
گردانیده است، گفتند: این را قبول می کنیم.
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: بخدا سوگند یاد می کنم که وفا به این شرط نکردند مگر هفت نفر: سلمان و ابو ذر و
عمار و مقداد بن اسود و جابر بن عبد اللّه انصاري و آزاد کرده اي از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که او را ثبیت می
.«3» گفتند و زید بن ارقم
و علی بن ابراهیم به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در شأن ابو ذر و مقداد و سلمان و عمار
و جنات فردوس را منزل و مأواي ایشان «4» این آیه نازل شد إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ کانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا
.«5» گردانید
ص: 1608
ابن بابویه و شیخ مفید و دیگران به سندهاي معتبر بسیار روایت کرده اند که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: حق
تعالی مرا امر کرده است به دوستی چهار کس از اصحاب من و مرا خبر داده
است که ایشان را دوست می دارد.
صحابه گفتند: یا رسول اللّه! کیستند ایشان بدرستی که همه ما می خواهیم که از ایشان باشیم؟
.«1» حضرت فرمود: ایشان علی بن ابی طالب و سلمان و ابو ذر و مقدادند
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که: عمار بن یاسر در جنگ صفین
می گفت که: در زیر این علم جنگ کرده ام در خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سه مرتبه و این مرتبه چهارم
است، بخدا سوگند که اگر ایشان ما را بزنند تا برسانند ما را به نخلستان هجر هرآینه خواهیم دانست که ما برحقّیم و ایشان بر
.«2» باطل
و ایضا به سند معتبر از امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به حضرت امیر
.«3» المؤمنین علیه السّلام گفت: بهشت مشتاق است بسوي تو یا علی و بسوي سلمان و عمار و ابو ذر و مقداد
و ایضا به سند معتبر از امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود:
سبقت گیرندگان بسوي ایمان پنج نفرند، پس من سابق عربم، و سلمان سابق اهل فارس است، و صهیب سابق روم است، و
.«4» بلال سابق حبشه است، و خباب سابق نبط است
و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق و حضرت امام رضا علیهما السّلام روایت کرده است که:
واجب است ولایت و محبت مؤمنانی که تغییر خلیفه خدا و تبدیل دین خدا بعد از پیغمبر خود نکردند مانند سلمان فارسی و
ابو ذر غفاري و مقداد بن اسود کندي و عمار بن
یاسر
ص: 1609
و جابر بن عبد اللّه انصاري و حذیفه بن یمان و ابو هیثم بن تیهان و سهل بن حنیف و ابو ایوب انصاري و عبد اللّه بن صامت و
عباده بن صامت و خزیمه بن ثابت ذو الشهادتین و ابو سعید خدري و هر که به طریقه ایشان رفته است و کردار ایشان را پیروي
.«1» کرده است
و ایضا از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که: زمین براي هفت کس آفریده شده است که به سبب ایشان
روزي داده می شوند اهل زمین و به برکت ایشان باران می بارد بر ایشان و به برکت ایشان یاري کرده می شوند: ابو ذر و
سلمان و مقداد و عمار و حذیفه و عبد اللّه بن مسعود. پس حضرت فرمود: من امام و پیشواي ایشانم و ایشانند که حاضر شدند
.«2» در نماز فاطمه زهرا علیها السّلام
مؤلف گوید که: این حدیث محتاج به تأویل است، شاید مراد آن باشد که اگر ایشان در آن روز متابعت امیر المؤمنین نمی
کردند و همه اتّفاق بر متابعت أبو بکر می کردند حق تعالی بر اهل زمین عذاب می فرستاد و دیگر کسی در زمین زندگانی
نمی کرد، و آنچه در این حدیث در باب ابن مسعود وارد شده است مخالف احادیث دیگر است که در مذمت او وارد شده
است، و امر او مشتبه است اگر چه بدي او ارجح است.
و ایضا به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که:
عمار بر حق خواهد بود در وقتی که کشته شود در میان دو
.«3» لشکر که یکی از آنها بر راه من و سنّت من باشد و دیگري از دین به در رفته باشد
و در تفسیر امام حسن عسکري علیه السّلام مذکور است که: چون سلمان در حضور رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با
عبد اللّه بن صوریا که از علماي یهود بود مناظره نمود، عبد اللّه در اثناي مناظره گفت که: جبرئیل دشمن ماست از میان
ملائکه.
سلمان گفت: گواهی می دهم که هر که دشمن جبرئیل است پس او دشمن میکائیل
ص: 1610
است، و هر دو دشمنند با کسی که ایشان را دشمن دارد و دوستند با کسی که ایشان را دوست دارد. پس حق تعالی موافق قول
سلمان این دو آیه را فرستاد قُلْ مَنْ کانَ عَدُ  وا لِجِبْرِیلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلی قَلْبِکَ بِإِذْنِ اللَّهِ مُ َ ص دِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ وَ هُديً وَ بُشْري
پس حضرت امام حسن عسکري «1» لِلْمُؤْمِنِینَ. مَنْ کانَ عَدُ  وا لِلَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِیلَ وَ مِیکالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْکافِرِینَ
علیه السّلام فرمود: یعنی هر که دشمن باشد با جبرئیل به سبب معاونت کردن او دوستان خدا را بر دشمنان خدا و فرود آوردن
او فضایل علی بن ابی طالب علیه السّلام را که ولیّ خداست از جانب خدا پس بدرستی که فرود آورده است جبرئیل این قرآن
را بر دل تو به اذن خدا و امر او در حالتی که تصدیق کننده است مر کتابهاي خدا را که پیش از آن نازل شده است و هدایت
کننده است به راه راست و بشارت دهنده اي است آنان را که ایمان آورده اند به پیغمبري محمد صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم و ولایت علی علیه السّلام و امامان بعد از او به آنکه ایشان دوستان خدایند به حق و راستی اگر بمیرند بر موالات محمد
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام و آل طیبین ایشان.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اي سلمان! بدرستی که خداوند عالمیان تصدیق کرد گفتار تو را و
صواب شمرد رأي تو را، و بدرستی که جبرئیل از جانب خداوند جلیل مرا خبر می دهد که: اي محمد! سلمان و مقداد دو
برادرند با یکدیگر که صافی و خالصند در محبت تو و مودّت علی برادر تو و وصی و برگزیده تو، و این دو نفر در میان
اصحاب تو مانند جبرئیل و میکائیلند در میان ملائکه، سلمان و مقداد دشمنند کسی را که دشمن یکی از ایشان باشد و دوستند
کسی را که با ایشان دوست باشد و دوست دارد محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام را و دشمنند با کسی که
دشمن محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام و دوستان ایشان باشد، و اگر دوست دارند اهل زمین سلمان و
مقداد را چنانکه دوست می دارند ایشان را ملائکه آسمانها و حجب و کرسی و عرش را براي محض دوستی ایشان با محمد
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام و دوست داشتن ایشان دوستان محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه
السّلام را و دشمن داشتن ایشان دشمنان
ص: 1611
محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
.«1» و علی علیه السّلام را هرآینه خدا عذاب نکند احدي از ایشان را هرگز به هیچ گونه عذابی
و در کتاب احتجاج از امیر المؤمنین علی علیه السّلام روایت کرده است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا
رفت و آن جناب را غسل دادم و دفن کردم مشغول جمع قرآن گردیدم، و چون از آن فارغ گردیدم دست فاطمه و حسن و
حسین علیهم السّلام را گرفتم و به خانه هاي جمیع اهل بدر و آنها که سبقتها در دین گرفته بودند گردیدم و ایشان را قسم
دادم به حقّ خود و طلب یاري از ایشان نمودم، و اجابت من نکردند از ایشان مگر چهار کس: سلمان، ابو ذر، مقداد و عمار
و به روایت دیگر: بیست و چهار نفر از ایشان بیعت کردند، و آن جناب امر کرد ایشان را که چون بامداد شود سرهاي ؛«2»
خود را بتراشند و اسلحه خود را بردارند و به خدمت حضرت بیایند و با آن جناب بیعت کنند و تا کشته نشوند دست از یاري
او بر ندارند؛ چون روز شد بغیر سلمان و ابو ذر و مقداد و زبیر دیگري نیامد، و سه شب حضرت چنین کرد و چون روز می
.«3» شد بغیر این چهار نفر کسی نمی آمد
و ایضا به سند معتبر از سلمان روایت کرده است که: چون جناب امیر المؤمنین علیه السّلام از غسل دادن و کفن کردن رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فارغ شد داخل گردانید مرا و ابو ذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام را و پیش
ایستاد
و ما در عقب او صف بستیم و نماز بر آن حضرت کردیم، و عایشه در آن حجره بود و جبرئیل چشمهاي او را گرفت که ما را
.«4» ندید
و ایضا از اصبغ بن نباته روایت کرده است که: عبد اللّه بن کوّا از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام سؤال نمود از احوال
اصحاب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.
آن جناب فرمود که: از احوال کدامیک از صحابه می پرسی؟
ص: 1612
گفت: خبر ده مرا از احوال ابو ذر غفاري. حضرت فرمود: شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود که: سایه
نینداخته است آسمان سبز و بر نداشته است زمین گردآلود سخن گویی را که راستگوتر از ابو ذر باشد.
گفت: یا امیر المؤمنین! خبر ده مرا از حال سلمان فارسی. حضرت فرمود که: به به سلمان از اهل بیت است و کجا پیدا می
توانید کرد کسی را که مانند لقمان حکیم باشد بغیر از او، او دانست علم اول و علم آخر را.
گفت: یا امیر المؤمنین! خبر ده ما را از حال عمار بن یاسر. حضرت فرمود: او مردي بود که خدا حرام کرد گوشت و خون او
را بر آتش جهنم و مس نخواهد کرد آتش جهنم هیچ چیز از گوشت و خون او را.
گفت: یا امیر المؤمنین! خبر ده مرا از حال حذیفه بن الیمان. حضرت فرمود: او مردي بود که نامهاي منافقان را دانست و اگر
سؤال کنید از او حدود الهی را او را دانا و عارف خواهید یافت به آنها.
گفت: یا امیر المؤمنین خبر ده مرا از خود. حضرت فرمود: هرگاه
سؤال می کردم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به من عطا می فرمود از علم خود و هرگاه ساکت می شدم خود
.«1» ابتدا می فرمود
و ایضا به سند معتبر روایت کرده است که: گروهی به در خانه امام رضا علیه السّلام آمدند و گفتند: ماییم از شیعه امیر
المؤمنین علیه السّلام. پس مدتی ایشان را منع فرمود و رخصت دخول نداد ایشان را، و چون ایشان را رخصت فرمود و ایشان
شکایت کردند از منع کردن ایشان در آن مدت حضرت فرمود: چگونه شما را منع نکنم که دعوي دروغی می کنید که ماییم
شیعه امیر المؤمنین علیه السّلام و شیعه آن حضرت نبود مگر حسن و حسین و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و محمد بن ابی
بکر که مخالفت نکردند چیزي از آنها را که حضرت ایشان را
ص: 1613
.«1» به آنها مأمور ساخته بود
و شیخ طوسی به سند معتبر از حسین بن اسباط روایت کرده است که گفت: شنیدم از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در
وقتی که متوجه جنگ صفین می شد گفت: خداوندا! اگر دانم که رضاي تو در آن است که خود را از بالاي این کوه به زیر
افکنم هرآینه خواهم افکند، و اگر دانم که رضاي تو در آن است که آتشی براي خود بر افروزم خود را در آن اندازم هرآینه
خواهم کرد، و من قتال نمی کنم با اهل شام مگر از براي رضاي تو و امید دارم که مرا ناامید نگردانی از آنچه قصد کرده ام
.«2»
و سید ابن طاووس از طریق مخالفان روایت کرده است از انس بن مالک که گفت:
روزي
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: بهشت مشتاق است بسوي چهار کس از امّت من، و مهابت آن حضرت مرا
مانع شد از آنکه سؤال کنم که ایشان کیستند، پس به نزد ابو بکر رفتم و گفتم که: تو سؤال کن از آن حضرت که ایشان
کیستند، ابو بکر گفت: می ترسم که من از ایشان نباشم و بنو تیم مرا سرزنش کنند. پس به نزد عمر رفتم و او را گفتم که
سؤال کند، گفت: می ترسم که از ایشان نباشم و بنی عدي مرا سرزنش کنند. پس به نزد عثمان رفتم و گفتم: تو از حضرت
سؤال کن، او نیز گفت: می ترسم که از ایشان نباشم و بنو امیه مرا سرزنش کنند. پس به خدمت حضرت امیر المؤمنین علیه
السّلام رفتم و آن حضرت در باغ خود آب می کشید گفتم: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که بهشت مشتاق
است بسوي چهار کس از امّت من، التماس دارم که از آن جناب سؤال کنی که ایشان کیستند. حضرت فرمود: بخدا سوگند
که سؤال می کنم، اگر من از ایشان باشم خدا را حمد خواهم کرد و اگر از ایشان نباشم از خدا سؤال خواهم کرد که مرا از
ایشان گرداند و ایشان را دوست خواهم داشت.
پس آن جناب روانه شد و من در خدمت او روانه شدم، و چون به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسیدیم سر
مبارك آن حضرت در کنار دحیه کلبی بود، چون دحیه حضرت
ص: 1614
امیر المؤمنین علیه السّلام را دید بر خاست و بر او سلام
کرد و گفت: بگیر سر پسر عم خود را یا امیر المؤمنین که سزاوارتري به او از من.
چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیدار شد و سر خود را در دامن علی علیه السّلام دید گفت: یا ابا الحسن! نیامده
اي نزد ما مگر براي حاجتی.
گفت: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه، چون داخل شدم سر تو را در کنار دحیه کلبی دیدم پس بر خاست و بر من سلام
کرد و گفت: بگیر سر پسر عمت را که تو سزاوارتري به او از من یا امیر المؤمنین.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: آیا شناختی او را؟
حضرت امیر علیه السّلام گفت: او دحیه کلبی بود.
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: او جبرئیل بود که تو را امیر المؤمنین نامید.
حضرت امیر علیه السّلام گفت: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه، انس مرا خبر داد که تو فرموده اي بهشت مشتاق است
بسوي چهار کس از امّت من، بفرما که ایشان کیستند؟
حضرت به دست خود اشاره کرد بسوي او و سه مرتبه فرمود که: تو و اللّه اول ایشانی.
پس حضرت امیر علیه السّلام فرمود: پدر و مادرم فداي تو باد آن سه نفر دیگر کیستند؟
.«1» رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: مقداد و سلمان و ابو ذر
و ابن ادریس به سند معتبر از مفضل روایت کرده است که گفت: عرض کردم بر حضرت صادق علیه السّلام جماعتی را که
بعد از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرتد شدند، پس هر که را
نام می بردم می فرمود که: دور شو از من، تا آنکه حذیفه و ابن مسعود را گفتم و هر یک را چنین گفت، پس فرمود: اگر آنها
.«2» را می خواهی که هیچ شکّی در ایشان داخل نشده است پس بر تو باد به ابو ذر و سلمان و مقداد
و عیاشی به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون
ص: 1615
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رحلت نمود مردم همه مرتد شدند بغیر چهار نفر: علی بن ابی طالب، مقداد،
سلمان و ابو ذر. راوي پرسید که: عمار چه شد؟ حضرت فرمود: اگر کسی را می خواهی که هیچ شک در او داخل نشده
.«1» باشد، این سه نفرند
و در تفسیر حضرت امام حسن عسکري علیه السّلام مذکور است که: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صبح
کرد و مجلس آن حضرت از صحابه پر شده بود پس فرمود: کدامیک از شما امروز نفع بخشیده است به جاه و عزّت خود
برادر مؤمن خود را؟
حضرت امیر علیه السّلام گفت: من، پس حضرت فرمود: چه کردي؟
فرمود: گذشتم به عمار بن یاسر و مردي از یهود بر او چسبیده بود به سبب سی درهم که از او طلب داشت، چون عمار مرا دید
گفت: اي برادر رسول خدا! این یهودي براي این بر من چسبیده است که به من اذیّت برساند و مرا ذلیل گرداند به سبب
محبتی که نسبت به شما اهل بیت دارم پس مرا خلاص گردان از دست او به جاه و عزّت خود؛ چون خواستم که با آن
یهودي سخن گویم در باب او، عمار گفت: اي برادر رسول خدا! من تو را بزرگتر می دانم در دل و دیده خود از آنکه
شفاعت کنی براي من نزد این کافر و لیکن شفاعت کن براي من نزد کسی که هیچ حاجت تو را رد نمی کند و از او سؤال
کن که مرا اعانت کند بر اداء قرض خود و مرا بی نیاز گرداند از قرض کردن. من گفتم: خداوندا! آنچه مطلب اوست به او
عطا کن، و بعد از این دعا به او گفتم که: دست دراز کن و آنچه در پیش خود بیابی از سنگ و کلوخ بردار که از براي تو
طلاي خالص خواهد شد، پس دست زد و سنگی برداشت که به وزن چند من بود و به قدرت حق تعالی و اعجاز سید اوصیاء
منقلب به طلا گردید، پس رو کرد به یهودي و گفت: قرض تو چند است؟ یهودي گفت: سی درهم.
پرسید که: قیمت آن از طلا چند است؟ یهودي گفت: سه دینار. در این وقت عمار گفت:
خداوندا! بحقّ منزلت آن کسی که به جاه او این سنگ را طلا گردانیدي سوگند می دهم که این طلا را نرم گردانی که من به
قدر حقّ یهودي از آن جدا کنم. پس حق تعالی براي او
ص: 1616
چندان نرم گردانید آن طلا را که به آسانی به قدر سه مثقال از آن جدا کرد و به او عطا نمود.
پس عمار نظر کرد بسوي باقیمانده طلا و گفت: خداوندا! من شنیده ام که تو فرموده اي در قرآن که إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی . أَنْ
بدرستی که آدمی طاغی می گردد به » : یعنی «1» رَآهُ اسْتَغْنی
و من نمی خواهم بی نیازي را که باعث طغیان من گردد پس خداوندا! برگردان این طلا « سبب آنکه خود را بی نیاز می بیند
را به سنگ بحقّ بزرگواري آن کسی که به منزلت او آن را طلا گردانیدي بعد از آنکه سنگ بود. پس برگردید و سنگ شد
و عمار آن را از دست خود انداخت و گفت: بس است مرا از دنیا و آخرت همین که دوستدار و شیعه توام اي برادر رسول
خدا.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: ملائکه هفت آسمان تعجّب کردند از گفتار او و صدا بلند کردند
بسوي خدا به مدح و ثناي او و صلوات و رحمت الهی از عرش اعظم پیاپی بر او نازل می گردد. پس به عمار گفت: بشارت
باد تو را اي ابو الیقظان که تو با علی برادري در دیانت او و از نیکان اهل ولایت اوئی و از آنهایی که در محبت او کشته می
شوند، تو را خواهند کشت گروه بغی کننده بر امام خود، و آخر توشه تو از دنیا یک صاع از شیر خواهد بود که بیاشامی و
.«2» روح تو ملحق خواهد شد به ارواح محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و آل او که نیکوترین خلقند و تو از نیکان شیعه منی
و ایضا در تفسیر امام علیه السّلام مذکور است که: چون در روز احد رسید به مسلمانان آنچه رسید از محنتها و شدّتها و کشته
شدنها و جراحتها بسوي مدینه مراجعت نمودند گروهی از یهود و به نزد حذیفه بن الیمان و عمار بن یاسر آمدند و گفتند به
ایشان: آیا ندیدید آنچه به
شما رسید در روز احد؟ نیست جنگ محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مگر مثل جنگ سایر پادشاهان، گاهی غالب است و
گاهی مغلوب، و اگر پیغمبر می بود همیشه غالب بود پس برگردید از دین او.
حذیفه در جواب ایشان گفت که: لعنت خدا بر شما باد، من با شما همنشینی نمی کنم
ص: 1617
و گوش به سخن شما نمی دهم و می ترسم از شما بر جان خود و دین خود و از شما گریزانم به این سبب؛ و از پیش ایشان
برخاست و گریخت. و عمار رضی اللّه عنه برنخاست از پیش ایشان و در جواب ایشان گفت که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم وعده ظفر و نصرت داد اصحاب خود را در روز بدر به شرطی که صبر نمایند، پس وفا به شرط کردند و صبر
نمودند و ظفر یافتند، و در روز احد نیز ایشان را وعده نصرت داد به شرط آنکه صبر نمایند و ایشان وفا به شرط ننمودند و
ترسیدند و سستی ورزیدند و مخالفت آن حضرت نمودند و به این سبب رسید به ایشان آنچه رسید، و اگر در این جنگ نیز
اطاعت می کردند و متحمل صبر می گردیدند البته ظفر می یافتند.
یهودان گفتند: اي عمار! اگر تو اطاعت محمد می کردي بر بزرگان قریش ظفر می یافتی به این پاهاي باریکی که تو داري؟
عمار گفت: بلی بحقّ آن خداوندي که آن حضرت را به حقیقت فرستاده است سوگند یاد می کنم که محمد مرا شناسانده
است از فضل و حکمت آنچه شناسانیده است مرا از پیغمبر خود و فهمانیده است مرا از فضیلت برادر و وصی خود
و بهتر کسی که بعد از خود می گذارد و انقیاد نمودن از براي ذرّیّت طیّبین او، و امر کرده است مرا به شفیع گردانیدن ایشان
در دعا در هنگام عارض شدن شدّتها و رخ نمودن حاجتها، و وعده داده است مرا که هر چه مرا امر نماید به آن و به اعتقاد
درست متوجه آن گردم و غرض من اطاعت و انقیاد او باشد البته آن بعمل آید، حتّی آنکه اگر امر نماید مرا که آسمانها را
بسوي زمین فرود آورم یا زمینها را بسوي آسمانها بالا برم هرآینه پروردگار من بدن مرا قوي خواهد گردانید با همین دو ساق
باریکی که می بینید.
پس آن ملاعین یهود گفتند: نه بخدا سوگند اي عمار قدر محمد نزد خدا کمتر است از آنچه گفتی و منزلت تو نزد خدا و نزد
محمد پست تر است از آنچه دعوي کردي، و در میان ایشان چهل منافق بودند، پس عمار برخاست از مجلس ایشان و گفت:
کامل گردانیدم بر شما حجت پروردگار خود را و خیر خواهی شما نمودم و لیکن شما کراهت دارید از نصیحت نصیحت
کنندگان.
پس به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد، چون حضرت او را دید فرمود: رسید بسوي
ص: 1618
من خبر شما، امّا حذیفه پس به سبب حفظ دین خود گریخت از شیطان و دوستان او، و از بندگان شایسته خداست؛ و امّا تو یا
عمار پس مجادله کردي در دین خدا و خیر خواهی کردي محمد رسول خدا را، پس تو از بهترین جهاد کنندگان در راه
خدایی.
حضرت در این سخن بود که ناگاه آن یهودان که با
عمار مجادله کرده بودند حاضر شدند و گفتند: یا محمد! اینک عمار که از صحابه توست دعوي می کند که اگر تو او را امر
کنی که آسمان را بسوي زمین آورد و زمین را بسوي آسمان برد و او اعتقاد کند اطاعت تو را و عزم نماید بر قبول امر تو
هرآینه حق تعالی او را اعانت خواهد کرد بر آن و ما اکتفا می نماییم به آنچه کمتر از این است، اگر تو صادقی در دعوي
پیغمبري به همین قانع می شویم که عمار به این ساقهاي نازك این سنگ را از زمین بردارد. و در آن وقت آن حضرت در
بیرون مدینه بود و سنگی در پیش روي حضرت بود که اگر دویست نفر جمع می شدند آن سنگ را از جاي خود حرکت
نمی توانستند داد.
پس آن یهودان گفتند که: یا محمد! اگر عمار خواهد که این سنگ را حرکت دهد نمی تواند داد، و اگر خود را به مشقت بر
این بدارد هرآینه ساقهاي او بشکند و بدنش از هم بریزد. حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: حقیر مشمارید
ساقهاي عمار را که آنها در میزان حسنات او از کوههاي ثور و ثبیر و حرا و ابو قبیس بلکه از کلّ زمین و آنچه بر روي آن
است سنگین تر است، بدرستی که حق تعالی سبک گردانید به سبب صلوات فرستادن بر محمد و آل طیبین او آنچه سنگین تر
است از این سنگ در هنگامی که عرش را سبک گردانید بر دوش هشت ملک به سبب صلوات بر ایشان بعد از آنکه طاقت
نیاوردند برداشتن آن را عدد بسیاري از ملائکه که احصا
نتوان کرد عدد ایشان را و حال آنکه این هشت ملک در میان ایشان بودند.
پس حضرت به عمار گفت که: اي عمار! اعتقاد کن اطاعت مرا و بگو: خداوندا! به جاه محمد و آل طیبین او قوي گردان مرا
تا خدا بر تو آسان گرداند آنچه تو را به آن امر می نمایم چنانکه آسان گردانید بر کالب بن یوحنا عبور کردن دریا را در
هنگامی که سؤال کرد از خدا بحقّ ما و بر اسب خود سوار شد و بر روي آب تاخت تا به منتهاي دریا رسید
ص: 1619
و برگشت و سمهاي اسبش تر نشد.
پس عمار به اعتقاد درست به این کلمه طیبه تکلم نمود و آن سنگ گران را برداشت و به بالاي سر خود برد و گفت: پدر و
مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه، سوگند یاد می کنم بحقّ آن خداوندي که تو را به پیغمبري فرستاده است که این سنگ
سبکتر است در دست من از خلالی که در دست من باشد.
پس حضرت فرمود: این سنگ را در هوا بیفکن بسوي آن کوه؛ و اشاره نمود به کوهی که یک فرسخ دور بود از ایشان.
چون عمار آن سنگ را در هوا انداخت به قوّتی که حق تعالی در آن وقت او را کرامت کرده بود به برکت توسل به اهل بیت
رسالت آن سنگ چنان در هوا بلند شد که بر قله آن کوه قرار گرفت.
پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با آن یهودان گفت: دیدید قوّت عمار را؟
گفتند: بلی.
باز حضرت گفت: اي عمار! بالا رو بسوي قله این کوه و در آنجا سنگی
عظیم هست که چندین برابر این سنگ است، آن را بردار و به نزد ما بیاور.
چون عمار متوجه کوه شد حق تعالی زمین را در زیر پاي او درنوردید که در گام دوم به قله کوه رسید و سنگ را بر گرفت و
به خدمت حضرت آورد، و در گام سوم به نزدیک آن حضرت رسید پس حضرت فرمود: این سنگ را به قوّت بر زمین بزن.
چون یهودان آن حالت را ملاحظه کردند ترسیدند و گریختند و عمار چنان سنگ را بر زمین زد که ریزه ریزه شد و اجزاي آن
مانند غبار در هوا بلند شد.
حضرت به یهودان گفت: ایمان بیاورید اي گروه یهود زیرا که مشاهده کردید آیات الهی را. پس بعضی از ایشان ایمان
آوردند و شقاوت بعضی بر بعضی غالب شد و بر کفر خود ماندند، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که:
آیا می دانید که مثل این سنگ چیست؟
گفتند: نه یا رسول اللّه، حضرت فرمود که: بحقّ خداوندي که مرا به راستی فرستاده است که مردي می باشد از شیعیان که
گناهان و خطاها دارد بزرگتر از کوهها و زمین و آسمان،
ص: 1620
و چون توبه می کند و تازه می کند بر خود ولایت ما را گناهان او را بر زمین می زنند سخت تر از آنکه عمار این سنگ را بر
زمین زد، و بدرستی که مردي باشد او را اطاعتها بوده باشد مانند آسمان و زمین و کوهها و دریاها پس منکر ولایت ما اهل
بیت می شود پس اطاعت او را بر زمین می زنند سخت تر از آنکه عمار این سنگ را بر زمین زد و
طاعتهاي او از هم می پاشد مانند این سنگ، و چون به آخرت می آید هیچ حسنه اي او را نیست و گناهان او از کوهها و زمین
و آسمان بزرگتر است پس در آخرت عذاب او شدید و عقاب او دائم خواهند بود.
چون عمار در خود آن قوّت مشاهده نمود که سنگ با آن عظمت را بر زمین زد و اجزاء آن مانند غبار در هوا بلند شد گفت:
یا رسول اللّه! مرا دستوري ده که به آن قوّتی که حق تعالی مرا در این وقت عطا کرده است با این یهودان مقاتله کنم و همه را
هلاك گردانم.
پس عفو کنید و درگذرید تا » : یعنی «1» حضرت فرمود: اي عمار! حق تعالی می فرماید فَاعْفُوا وَ اصْ فَحُوا حَتَّی یَأْتِیَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ
حضرت فرمود: ،« خدا امر خود را بفرستد
.«2» یعنی عذاب خود را و فتح مکه را و سایر اموري که وعده فرموده است
و ایضا در کتاب مذکور از حضرت زین العابدین علیه السّلام مروي است در تفسیر این آیه وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ
از مردم کسی هست که می فروشد نفس خود را براي طلب خشنودي خدا و خدا » : یعنی «3» مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ
حضرت فرمود: این آیه در شأن جماعتی از نیکان صحابه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و ،« مهربان است نسبت به بندگان خود
آله و سلّم نازل شد که عذاب کردند ایشان را اهل مکه براي آنکه از دین اسلام برگردند، و از جمله ایشان بودند بلال و
صهیب و خباب و عمار بن یاسر و پدر و مادر او.
امّا بلال پس او را ابی بکر بن ابی قحافه خرید
به دو غلام سیاه، و چون به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را تعظیم می
نمود به اضعاف آنچه ابو بکر
ص: 1621
را تعظیم می کرد، پس جماعتی از اهل فساد گفتند: اي بلال! کفران نعمت کردي و کم کردي فضیلت ابو بکر را که مولاي
توست و تو را خرید و آزاد گردانید و از قید بندگی و تعذیب کافران رهایی بخشید و علی بن ابی طالب هیچ یک از این
کارها را نسبت به تو نکرده است و تو توقیر و تعظیم او را زیاده از ابو بکر بجا می آوري، این کفران نعمتی است که نسبت به
او می کنی و حق ناشناسی است که در حقّ او بعمل می آوري.
بلال گفت: آیا لازم است مرا که تعظیم ابو بکر را زیاده از تعظیم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعمل آورم؟
گفتند: معاذ اللّه ما چون توانیم گفت که ابو بکر را زیاده از آن حضرت تعظیم نمایی؟
بلال گفت: این سخن شما مخالف سخن اول شماست که می گفتید جایز نیست که من علی را زیاده از ابو بکر توقیر نمایم به
سبب آنکه ابو بکر مرا آزاد گردانیده است.
ایشان گفتند: مساوي نیستند رسول خدا و علی زیرا که رسول خدا افضل خلایق است.
بلال گفت: علی نیز بهترین خلق خداست بعد از پیغمبر خدا و محبوبترین خلق است بسوي خدا زیرا در وقتی که مرغ بریان
براي حضرت صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند دعا کرد که: خداوندا! بیاور بسوي من محبوبترین خلق خود را بسوي تو که با
من از این مرغ
بخورد، پس علی آمد و با او تناول نمود، و علی شبیه ترین خلق است به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زیرا که خدا او
را برادر رسول خود گردانید در دین خود، و ابو بکر از من توقع ندارد آنچه شما توقع می نمایید زیرا که می داند که علی از او
افضل است و می داند که حقّ علی بر من زیاده از حقّ اوست زیرا که علی مرا از عذاب پروردگار رهایی بخشیده است و به
سبب موالات او و تفضیل دادن او بر دیگران مستحق نعیم ابدي بهشت گردیده ام.
و امّا صهیب پس گفت: من مرد پیرم و از بودن من با شما به شما نفعی عاید نمی شود و از مفارقت من از شما ضرري به شما
نمی رسد پس مال مرا بگیرید و مرا با دین خود بگذارید، آن کافران مال او را برداشتند، و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم پرسید از صهیب: چه مقدار بود مال تو که با ایشان گذشته اي؟ صهیب گفت: مال من هفت هزار درهم بود. حضرت
فرمود که:
ص: 1622
آیا به طیب خاطر خود آن مال را به ایشان گذاشته اي؟ صهیب گفت: بحقّ آن خداوندي که تو را به حق فرستاده است که اگر
تمام دنیا طلاي سرخ بود و من مالک همه می بودم همه را می دادم به عوض یک نظر که به جمال تو بکنم و یک نظر که به
جمال برادر و وصی تو علی بن ابی طالب می اندازم. پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: عاجز گرانیده اي
خزینه داران بهشت را از آنچه حساب نمایند
آن مالی را که حق تعالی به تو کرامت فرموده است در بهشت به عوض آن مالی که از تو رفته است به این اعتقاد حقّی که تو
را روزي شده است زیرا که احصا نمی توان کرد مالهاي تو را در بهشت کسی بغیر آن خداوندي که آنها را آفریده است.
و امّا خباب بن الارت پس او را در زنجیر گران بسته بودند و غلی بر گردن او گذاشته بودند پس خدا را خواند بحقّ محمد و
علی و آل طیبین ایشان، و حق تعالی به برکت ایشان آن زنجیر را اسبی گردانید که بر آن سوار شد و آن غل را شمشیري
گردانید که حمایل خود ساخت و از محل ایشان بیرون رفت، و چون آن کافران آن معجزات را در حال او مشاهده کردند
احدي از ایشان جرأت نکرد که نزدیک او بیاید و او گفت: هر که خواهد نزدیک من بیاید که من از خدا سؤال کرده ام بحقّ
محمد و علی و آل ایشان علیهم السّلام و می دانم که اگر به این عقیده شمشیر خود را بر کوه ابو قبیس فرود آورم هرآینه آن
را به دونیم خواهم کردن، پس نزدیک او نیامدند و او به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد.
و امّا یاسر و مادر عمار پس صبر کردند براي خدا تا از شکنجه کافران شهید شدند.
و امّا عمار پس ابو جهل او را عذاب می کرد و حق تعالی انگشتر او را در دست او به مرتبه اي تنگ کرد که او را بر زمین
افکند و خوار گردانید او را، و پیراهن او را بر او
سنگین گردانید تا آنکه از زره هاي آهنی سنگین تر گردید، ابو جهل به عمار گفت: مرا خلاص گردان از آنچه در آن هستم
زیرا می دانم که نیست این بلا مگر از کارهاي غریب محمد، پس عمار انگشتر او را از دست او بیرون آورد و پیراهن او را از
بدنش کند. ابو جهل گفت:
در مکه مباش که بر من عیب کنی و گویی که انگشتر و پیراهن او را کنده ام. پس عمار متوجه مدینه شد و چون به خدمت
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید صحابه به او گفتند که: چه
ص: 1623
سبب دارد که خباب به آن معجزاتی که بر او ظاهر شد نجات یافت و پدر و مادر تو از در شکنجه ماندند تا کشته شدند؟
عمار گفت که: این حکم آن خداوندي است که ابراهیم را از آتش نجات داد و یحیی و زکریا را به کشتن امتحان کرد.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اي عمار! تو از بزرگان فقها و دانایانی.
عمار گفت: یا رسول اللّه! همین بس است مرا از علم که می دانم تو رسول پروردگار عالمیانی و بزرگترین خلقی، و آنکه
برادرت علی وصی و خلیفه توست و بهترین آنهاست که بعد از خود می گذاري، و آنکه گفتار حق گفته اوست و کردار حق
کرده تو و کرده اوست، و می دانم که حق تعالی مرا توفیق نداده است براي دوستی و موالات شما و دشمنی دشمنان شما مگر
آنکه خواسته است که مرا با شما گرداند در دنیا و آخرت.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: راست گفتی
اي عمار، بدرستی که حق تعالی تقویت می کند به تو دینی را و قطع می نماید به تو عذرهاي غافلان را و واضح می گرداند به
تو عناد معاندان را در وقتی که تو را بکشند گروهی که بغی کننده بر امام حق باشند. پس فرمود: اي عمار! به سبب علم رسیده
اي به آنچه رسیده اي از فضیلت پس زیاده گردان علم خود را تا زیاده گردد فضیلت تو، بدرستی که بنده هرگاه به طلب علم
بیرون می رود و حق تعالی از عرش اعظم او را ندا می کند که: مرحبا به تو اي بنده من آیا می دانی که چه منزلتی را طلب می
کنی و چه درجه را قصد می نمایی مشابهت می جویی با ملائکه مقرّبان تا قرین ایشان گردي؟ البته تو را برسانم به مراد تو و
.«1» حاجت تو را برآورم
شیخ مفید به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود: شنیدم از جابر انصاري
می گفت: اگر زنده شوند سلمان و ابو ذر و ببینند گروهی را که امروز دعوي محبت شما اهل بیت می نمایند هرآینه خواهند
گفت که ایشان دروغگویانند، و اگر این دعوي کنندگان محبت شما ببینند سلمان و ابو ذر و امثال ایشان را
ص: 1624
.«1» هرآینه خواهند گفت که ایشان دیوانگانند
کلینی و دیگران به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: ایمان ده درجه دارد، و مقداد در درجه هشتم
.«2» است، و ابو ذر در درجه نهم است، و سلمان در درجه دهم است
و در کتاب روضه الواعظین و غیر آن از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام مروي است که:
چون
روز قیامت شود منادي از جانب حق تعالی ندا کند که: کجایند حواریان محمد بن عبد اللّه رسول خدا که عهد را نشکستند و
بر عهد و پیمان او ماندند تا از دنیا رفتند؟ پس برخیزند سلمان و ابو ذر و مقداد.
پس ندا کنند: کجایند حواریان علی بن ابی طالب و وصیّ محمد بن عبد اللّه، پس برخیزند عمرو بن حمق خزاعی و میثم تمار
.«3» و محمد بن ابی بکر و اویس قرنی
و ایضا روایت کرده است که: مردي از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام پرسید که: چه می گویی در حقّ عمار؟ حضرت
سه مرتبه فرمود: خدا رحمت کند عمار را قتال کرد در خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام و شهید شد.
راوي گفت: در خاطر خود گفتم که منزلتی از این عظیم تر نمی باشد، پس حضرت متوجه من شد و فرمود که: گمان می
کنی که او مثل آن سه نفر می تواند بود سلمان و ابو ذر و مقداد؟! هیهات هیهات.
راوي گفت: چه می دانست عمار که در آن روز کشته خواهد شد؟
حضرت فرمود: چون در آن روز دید که آتش حرب ساعت به ساعت مشتعل تر می شود و کشتگان زیاده می شوند از صف
جنگ جدا شد و به خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام آمد و گفت: یا امیر المؤمنین! آیا وقت کشته شدن من رسیده است؟
حضرت فرمود: به صف خود برگرد. او سه مرتبه این سؤال کرد و حضرت چنین جواب گفت تا آنکه در آخر
ص: 1625
حضرت فرمود: بلی. پس مردانه به صف خود برگشت و از روي یقین و ایمان مشغول جهاد آن منافقان گردید و می گفت:
امروز ملاقات می نمایم دوستان
.«1» خود را که محمد و گروه اویند
و ایضا از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که آن حضرت فرمود: بهشت مشتاق است بسوي سه
کس.
حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام پرسید: کیستند ایشان؟
حضرت فرمود: تو از ایشانی و اول ایشانی؛ و دیگري سلمان فارسی است بدرستی که او را تکبر نیست و خیر خواه توست، پس
او را یار خود گردان؛ و سوم عمار بن یاسر است که در مشاهد بسیار با تو حاضر خواهد شد و در هیچ مشهدي نخواهد بود
.«2» مگر آنکه خیرش بسیار و نورش عظیم و اجرش بزرگ خواهد بود
و ایضا از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: در هر خانه آباده اي البته نجیبی هست، و نجیب ترین نجیبان از
.«3» بدترین خانه آباده ها محمد پسر ابو بکر است
و فرات بن ابراهیم از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است در تفسیر این آیه إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ
،« مگر آنها که ایمان آورده اند و اعمال شایسته کردند، پس ایشان راست مزدي که منقطع نمی شود » : یعنی «4» أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ
.«5» حضرت فرمود: این آیه در شأن این جماعت است: علی بن ابی طالب و سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار رضی اللّه عنهم
و در کتاب اختصاص روایت کرده است: عیسی بن حمزه از حضرت صادق علیه السّلام سؤال نمود: کیستند آن چهار نفر که
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود بهشت بسوي ایشان مشتاق
ص: 1626
است؟ حضرت فرمود: بلی سلمان و ابو ذر و مقداد و عمارند.
راوي گفت: کدامیک بهترند؟ حضرت فرمود:
.«1» سلمان؛ پس از ساعتی فرمود: سلمان علمی دانست که اگر ابو ذر آن را می دانست کافر می شد
و ایضا به سند صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که جابر انصاري گفت: سؤال کردم از رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از سلمان فارسی، حضرت فرمود: سلمان دریاي علم است کسی علم او را به آخر نمی تواند
رسانید، سلمان مخصوص است به علم اول و علم آخر، خدا دشمن دارد هر که او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر که او
را دوست دارد.
جابر گفت: چه می گویی در ابو ذر؟ حضرت فرمود: او از ماست، خدا دشمن دارد هر که او را دشمن دارد و خدا دوست
دارد هر که او را دوست دارد.
جابر گفت: چه می گویی در مقداد؟ گفت: او از ماست، خدا دشمن دارد هر که او را دشمن دارد و خدا دوست دارد هر که
او را دوست دارد.
جابر گفت: چه می گویی در عمار؟ گفت: او از ماست، خدا دشمن دارد هر که او را دشمن دارد و دوست دارد هر که او را
دوست دارد.
جابر گفت: من بیرون آمدم از خدمت حضرت براي آنکه بشارت دهم ایشان را به آنچه حضرت در حقّ ایشان گفت، چون
پشت کردم مرا طلبید و فرمود که: بیا بسوي من اي جابر، چون رفتم فرمود: تو نیز از مایی خدا دشمن دارد کسی را که تو را
دشمن دارد و خدا دوست دارد کسی را که تو را دوست دارد.
پس جابر گفت: چه می گویی در حقّ علی بن ابی طالب؟ حضرت فرمود: او جان من است.
جابر
گفت: چه می گویی در حقّ حسن و حسین؟ حضرت فرمود: ایشان روح منند و فاطمه مادر ایشان دختر من است، آزرده می
کند مرا هر چه او را آزرده می کند و شاد
ص: 1627
می گرداند مرا هر چه او را شاد می گرداند، گواه می گیرم خدا را که من جنگم با هر که با ایشان در جنگ است و صلحم با
هر که با ایشان صلح است؛ اي جابر! هرگاه خواهی که خدا را دعا کنی و دعایت را مستجاب گرداند پس بخوان خدا را به
.«1» نامهاي ایشان که محبوبترین نامهاست بسوي خداوند عالمیان
و شیخ کشی به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: زمین
تنگ شد بر هفت نفر که به سبب ایشان روزي داده می شوند اهل زمین و به برکت ایشان یاري کرده می شوند، و از جمله
ایشانند سلمان فارسی و مقداد و ابو ذر و عمار و حذیفه، و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: من امام ایشانم، و ایشانند
.«2» که نماز کردند بر حضرت فاطمه علیها السّلام
و ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: مردم هلاك شدند بعد از حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم مگر سلمان و ابو ذر و مقداد، بعد از آن ملحق شدند به ایشان ابو ساسان و عمار و شتیره و ابو عمره پس هفت
.«3» نفر شدند
و در کتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم فرمود: اي سلمان!
اگر عرض کنند علم تو را بر مقداد هرآینه کافر می شود.
.«4» پس فرمود: اي مقداد! اگر عرض کنند صبر تو را بر سلمان هرآینه کافر می شود
و از سلمان فارسی رضی اللّه عنه منقول است که گفت: بعد از وفات حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یک روز از
خانه بیرون آمدم در راه حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را ملاقات کردم فرمود: برو به نزد حضرت فاطمه که تحفه اي از
بهشت براي او آمده می خواهد به تو عطا فرماید. به تعجیل به خدمت آن حضرت شتافتم فرمود: دیروز در همین موضع نشسته
بودم و در خانه
ص: 1628
بسته بود و غمگین بودم و فکر می کردم در منقطع شدن وحی الهی از ما و نیامدن ملائکه بسوي ما ناگاه دیدم که در گشوده
شد و سه دختر به اندرون آمدند که کسی به حسن و جمال و طراوت و نزاکت و خوشبوئی ایشان هرگز ندیده است، چون
ایشان را دیدم برخاستم و سؤال کردم که: شما از اهل مکه اید یا از اهل مدینه؟ گفتند: اي دختر حضرت رسول! ما از اهل
زمین نیستیم ما را پروردگار عزّت از بهشت جاوید بسوي تو فرستاده و بسیار مشتاق تو بودیم.
از یکی که بزرگتر می نمود پرسیدم که: چه نام داري؟ گفت: مقدوده. گفتم: به چه سبب تو را این نام کردند؟ گفت: به
جهت آنکه از براي مقداد بن اسود خلق شده ام.
پس از دیگري پرسیدم که: چه نام داري؟ گفت: ذره نام دارم. از سبب آن نام پرسیدم؟
گفت: زیرا که از براي ابو ذر غفاري خلق شده ام.
از سوم پرسیدم که: چه نام داري؟ گفت:
سلمی. از سبب نام پرسیدم؟ گفت: زیرا که از براي سلمان فارسی آزاد کرده پدر تو خلق شده ام.
حضرت فاطمه علیها السّلام فرمود: پس از براي من رطبی چند بیرون آوردند مانند گرده هاي نانهاي بزرگ از برف سفیدتر و
از مشک خوشبوتر.
پس سلمان گفت: حضرت فاطمه یکی از آن رطبها به من دادند و فرمودند که امشب به این رطب افطار کن و فردا هسته اش
را براي من بیاور، پس آن رطب را گرفتم و بیرون آمدم و به هر جمعی از اصحاب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
که می گذشتم می پرسیدند که: اي سلمان! مگر مشک همراه داري؟ می گفتم: بلی.
چون وقت افطار شد تناول کردم هیچ هسته نداشت، روز بعد به خدمت حضرت فاطمه رفتم و عرض کردم که: هسته نداشت.
فرمود: چون هسته داشته باشد و حال آنکه این رطب از درختی بهم رسیده است که حق تعالی آن را در بهشت غرس فرموده
است به سبب دعایی که پدرم به من تعلیم کرده است و هر صبح و شام می خوانم؟!
سلمان گفت: اي سیّده من! آن دعا را تعلیم من فرما.
فرمود: اگر خواهی تا در دنیا باشی آزار تب نیابی بر این دعا مواظبت کن، این است
ص: 1629
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، بسم اللّه النّور، بسم اللّه نور النّور، بسم اللّه نور علی نور، بسم اللّه الّذي هو مدبّر الامور، بسم اللّه » : دعا
الّذي خلق النّور من النّور، الحمد للّه الّذي خلق النّور من النّور و انزل النّور علی الطّور، فی کتاب مسطور فی رقّ منشور بقدر
مقدور علی نبیّ محبور، الحمد للّه الّذي هو بالعزّ مذکور و بالفخر
.« مشهور، و علی السّرّاء و الضّرّاء مشکور، و صلّی اللّه علی سیّدنا محمّد و آله الطّاهرین
.«1» سلمان گفت: این دعا را به زیاده از هزار نفر از اهل مکه و مدینه که تب داشتند تعلیم کردم و همه از تب نجات یافتند
باب پنجاه و نهم در بیان فضائل سنیّه و اخلاق علیّه و رفعت شأن و سایر احوال حضرت سلمان فارسی رضی اللّه عنه است
ابن بابویه علیه الرحمه به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام روایت نموده که:
شخصی از آن حضرت سؤال نمود از کیفیت اسلام سلمان فارسی.
آن حضرت فرمود: خبر داد مرا پدرم که روزي حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و سلمان و ابو ذر و جماعتی از قریش نزد قبر
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جمع بودند، حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام از سلمان پرسید که: یا ابا عبد اللّه! ما را
از اول کار خود خبر نمی دهی که اسلام تو چگونه بود؟
سلمان گفت: و اللّه اگر دیگري می پرسید نمی گفتم و لیکن اطاعت تو لازم است؛ من مردي بودم از اهل شیراز و از دهقان
زاده ها و بزرگان ایشان بودم و پدر و مادر مرا بسیار عزیز و گرامی می داشتند، روز عیدي با پدرم به عیدگاه می رفتم به
اشهد ان لا اله الّا اللّه و انّ عیسی روح اللّه و انّ محمّدا حبیب » صومعه اي رسیدم، کسی در آن صومعه به آواز بلند ندا می کرد
پس چون این ندا شنیدم محبت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در گوشت و خون من جا کرد و از عشق آن حضرت « اللّه
خوردن و آشامیدن بر من گوارا نبود، مادرم گفت: چرا امروز آفتاب را سجده نکردي و نپرستیدي؟ من ابا کردم و چندان
مضایقه نمودم که او ساکت شد،
پس چون به خانه برگشتم نامه اي دیدم در سقف خانه آویخته بود، به مادر خود گفتم:
این چه نامه اي است؟ مادرم گفت: چون از عیدگاه برگشتیم این نامه را چنین آویخته دیدیم به نزدیک این نامه نروي که پدر
تو را می کشد، من هم چنان در حیرت بودم و انتظار بردم تا شب شد و مادر و پدرم در خواب شدند، برخاستم و نامه را
بسم اللّه الرحمن الرحیم، این عهد و پیمانی است از خدا به حضرت آدم که از نسل او پیغمبري » : برگرفتم و بخواندم، نوشته بود
بهم رسد محمد نام که امر نماید مردم را به اخلاق کریمه و صفات
ص: 1634
پسندیده و نهی و منع نماید مردم را از پرستیدن غیر خدا و عبادت بتان، اي روزبه! تو وصیّ عیسائی پس ایمان بیاور و
.« مجوسیت و گبري را ترك کن
پس چون این را بخواندم بیهوش شدم و عشق آن حضرت زیاده شد، و چون پدر و مادرم بر این حال مطلع گردیدند مرا
گرفتند و در چاه عمیقی محبوس ساختند و گفتند:
اگر از این امر برنگردي تو را بکشیم، گفتم به ایشان که: آنچه خواهید بکنید محبت محمد از سینه من هرگز بیرون نخواهد
رفت.
سلمان گفت: من پیش از خواندن آن نامه، عربی را نمی دانستم و از آن روز عربی را به الهام الهی آموختم، پس مدتی در آن
چاه ماندم و هر روز یک گرده نان کوچک در آن چاه براي من فرو می فرستادند، و چون حبس و زندان بسیار به طول
انجامید دست بسوي آسمان بلند کردم و گفتم: خداوندا! تو محمد و وصی او علی بن ابی
طالب علیه السّلام را محبوب من گردانیدي پس بحقّ وسیله و درجه آن حضرت فرج مرا نزدیک گردان و مرا راحت بخش از
این محنت.
شخصی به نزد من آمد جامه هاي سفید در بر و گفت: برخیز اي روزبه، و دست مرا گرفت و نزد صومعه آورد، من گفتم:
دیرانی سر از صومعه بیرون کرد و گفت: توئی روزبه؟ ،« اشهد ان لا اله الّا اللّه و انّ عیسی روح اللّه و انّ محمّدا حبیب اللّه »
گفتم: بلی؛ مرا برد به نزد خود و دو سال تمام او را خدمت کردم و چون هنگام وفات او شد گفت: من این دار فانی را وداع
می کنم، گفتم: مرا به کی می سپاري؟ گفت: کسی را گمان ندارم که در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبی که در
انطاکیه می باشد چون او را دریابی سلام من به او برسان؛ و لوحی به من داد که این را به او برسانم و به عالم بقا ارتحال نمود،
من او را غسل دادم و کفن کردم و لوح را برگرفتم و به جانب انطاکیه روانه شدم، و چون به انطاکیه در آمدم به پاي صومعه
پس راهب از دیر خود فرو « اشهد ان لا اله الّا اللّه و انّ عیسی روح اللّه و انّ محمّدا حبیب اللّه » : آن راهب آمدم و گفتم
نگریست و گفت: تویی روزبه؟ گفتم: بلی، گفت: به بالا بیا، به نزد او رفتم و دو سال دیگر او را خدمت کردم، و چون هنگام
رحلت او شد خبر وفات خود به من گفت، من گفتم: مرا به کی می گذاري؟ گفت: کسی گمان ندارم که
، حیاه القلوب، ج 4
ص: 1635
در مذهب حق با من موافق باشد مگر راهبی که در شهر اسکندریه است چون به او رسی سلام من به او برسان و این لوح را به
او سپار، چون وفات کرد او را تغسیل و تکفین و دفن کردم و لوح را بر گرفته به شهر اسکندریه در آمدم و نزد صومعه راهب
آمدم و شهادت برخواندم، راهب سؤال نمود: تویی روزبه؟ گفتم: بلی، مرا به نزد خود برد و دو سال وي را خدمت کردم تا
هنگام وفات او شد، گفتم: مرا به کی می سپاري؟ گفت: کسی گمان ندارم در سخن حق با من موافق باشد و محمد بن عبد
اللّه بن عبد المطلب نزدیک شده است که عالم را به نور وجود خود منور گرداند، برو و آن حضرت را طلب نما و چون به
شرف ملازمت آن حضرت برسی سلام من بر او عرض کن و این لوح را بدو سپار، چون از غسل و کفن و دفن او فارغ شدم
لوح را برگرفتم و بیرون آمدم و با جمعی رفیق شدم و به ایشان گفتم: شما متکفل نان و آب من بشوید و من شما را خدمت
کنم در این سفر، قبول کردند، چون وقت طعام خوردن ایشان شد به سنّت کفار قریش گوسفندي بیاوردند و چندان چوب بر
آن زدند که بمرد و پاره اي کباب کردند و پاره اي بریان کردند و مرا تکلیف خوردن نمودند و چون میته بود من ابا کردم،
باز تکلیف کردند گفتم: من مرد دیرانی ام و دیرانیان گوشت تناول نمی کنند، مرا چندان زدند که نزدیک شد مرا بکشند،
یکی از آنها گفت:
دست از
او بدارید تا وقت شراب شود اگر شراب نخورد وي را بکشیم، چون شراب بیاوردند مرا تکلیف کردند گفتم: من راهب و از
اهل دیرم و شراب خوردن شیوه ما نیست، چون این بگفتم در من آویختند و عزم کشتن من کردند، به ایشان گفتم: اي گروه!
مرا مزنید و مکشید که من اقرار به بندگی به شما می کنم و خود را به بندگی یکی از ایشان در آوردم، پس مرا بیاورد و به
مرد یهودي به سیصد درهم بفروخت و یهودي از قصه من سؤال کرد، قصه خود بازگفتم و گفتم: من گناهی بجز این ندارم
که دوستدار محمد و وصیّ اویم.
یهودي گفت: من نیز تو را و محمد را هر دو دشمن می دارم. و مرا از خانه بیرون آورد و در خانه اش ریگ بسیاري ریخته بود
گفت: و اللّه اي روزبه اگر صبح شود و تمام این ریگها را از اینجا بدر نبرده باشی من تو را بکشم. من تمام شب تعب کشیدم
و چون عاجز شدم دست به آسمان برداشتم و گفتم: اي پروردگار من! تو محبت محمد و وصیّ او را در
ص: 1636
دل من جا داده اي پس بحقّ درجه و منزلت آن حضرت که فرج مرا نزدیک گردان و مرا از این تعب راحت بخش. چون این
بگفتم قادر متعال بادي برانگیخت که تمام ریگها را به مکانی که یهودي گفته بود نقل کرد. چون صبح یهودي بیامد و آن
حال را مشاهده کرد گفت: تو ساحر و جادوگري و من چاره کار تو را نمی دانم، تو را از این شهر بیرون می باید کرد که
مبادا به شومی
تو این شهر خراب شود.
پس مرا از آن شهر بیرون آورد و به زن سلیمه بفروخت، و آن زن مرا بسیار دوست داشت و باغی داشت گفت: این باغ به تو
تعلق دارد، خواهی میوه آن را تناول نما و خواهی ببخش و خواهی تصدق کن، پس مدتی بر این حال ماندم روزي در آن باغ
بودم هفت نفر مشاهده نمودم که می آیند و ابر بر سر ایشان سایه انداخته، گفتم: و اللّه ایشان همه پیغمبر نیستند و لیکن در
میان ایشان پیغمبري هست، پس بیامدند تا به باغ داخل شدند، چون مشاهده کردم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
بود با حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و حمزه بن عبد المطلب و زید بن حارثه و عقیل بن ابی طالب و ابو ذر و مقداد، پس
خرماهاي زبون را تناول می فرمودند و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ایشان می گفت: به خرماي زبون قناعت
نمایید و میوه باغ را ضایع مکنید، من به نزد مالکه خود آمدم و گفتم: یک طبق از خرماي باغ به من ببخش، گفت: تو را
رخصت شش طبق دادم، بیامدم و طبقی از رطب برگرفتم و در خاطر خود گذرانیدم که اگر در میان ایشان پیغمبر هست از
خرماي تصدق تناول نمی نماید و هدیه را تناول می نماید، پس طبق را نزد ایشان آوردم و گفتم: این خرماي تصدق است،
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امیر المؤمنین علیه السّلام و حمزه و عقیل چون از بنی هاشم بودند و صدقه بر
ایشان حرام است تناول ننمودند و آن
سه نفر دیگر به خوردن مشغول شدند، به خاطر خود گذرانیدم که این یک علامت از علامات پیغمبر آخر الزمان که در کتب
خوانده ایم.
پس برفتم و رخصت یک طبق دیگر از آن زن طلبیدم، او رخصت شش طبق داد، پس یک طبق دیگر از رطب نزد ایشان
حاضر ساختم و گفتم: این هدیه است، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دست دراز فرمود و گفت: بسم اللّه همگی
تناول نمایید، پس همگی تناول
ص: 1637
نمودند، در خاطر خود گفتم: این نیز یک علامت دیگر است.
و من مضطرب برگرد سر آن جناب می گشتم و در عقب آن حضرت می نگریستم، آن حضرت به من التفات نمودند و
فرمودند که: مهر نبوت را طلب می کنی؟ گفتم: بلی، دوش مبارك خود را گشودند دیدم مهر نبوت را که در میان دو کتف
آن حضرت نقش گرفته و مویی چند بر آن رسته، بر زمین افتادم و قدم مبارکش را بوسه دادم، فرمود: اي روزبه! برو به نزد
خاتون خود و بگو: محمد بن عبد اللّه می گوید که این غلام را به ما بفروش.
چون اداي رسالت نمودم گفت: بگو او را نفروشم مگر به چهار صد درخت خرما که دویست درخت آن خرماي زرد باشد و
دویست درخت آن خرماي سرخ؛ چون به حضرت عرض نمودم فرمود: چه بسیار بر ما آسان است آنچه او طلبیده، پس گفت:
یا علی! دانه هاي خرما را جمع نما؛ پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دانه را در زمین فرو می برد و امیر المؤمنین
علیه السّلام آب می داد، و چون دانه دوم را می کشتند دانه
اول سبز شده بود و همچنین تا هنگامی که فارغ شدند همه درختان کامل شده و به میوه آمده بود؛ پس حضرت پیغام داد که:
بیا درختان خود را بگیر و غلام را به ما سپار.
چون زن درختان را بدید گفت: و اللّه نفروشم تا همه درختان خرماي زرد نباشد؛ در آن حال جبرئیل نازل شد و بال خود را بر
درختان مالید، همه درختان خرماي زرد شد.
پس آن زن به من گفت: و اللّه یکی از این درختان نزد من بهتر است از محمد و از تو.
من گفتم که: یک روز خدمت آن سرور نزد من بهتر است از تو و از آنچه تو داري.
.«1» پس حضرت مرا آزاد فرمود و سلمان نام نهاد
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که سلمان گفت: تعجب کردم از براي
شش چیز که سه تا از آنها مرا به خنده آورد و سه تا از آنها مرا به گریه آورد؛ امّا آن سه چیز که مرا به گریه آورد: اول
مفارقت دوستان است که محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اصحاب اویند، دوم هول مرگ و احوال بعد از مرگ، سوم
بازایستادن نزد خداوند
ص: 1638
عالمیان از براي حساب؛ و امّا آن سه چیز که مرا به خنده آورد: اول آن کسی است که طلب دنیا می کند و مرگ او را طلب
می نماید، دوم کسی است که غافل است از احوال آخرت و حق تعالی و ملائکه از او غافل نیستند و اعمال او را احصا می
نمایند، و سوم کسی است که دهان
.«1» را از خنده پر می کند و نمی داند که خدا از او راضی است یا در غضب است
و شیخ طوسی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: مردي از اصحاب سلمان رضی اللّه عنه بیمار
شد، چون چند روز او را نیافت احوال پرسید که کجاست مصاحب شما؟ گفتند: بیمار است، گفت: بیایید برویم به عیادت او،
پس با او برخاستند و به جانب خانه آن مرد روانه شدند و چون به خانه او داخل شدند او را در سکرات مرگ یافتند، پس
سلمان به ملک موت خطاب کرد که: رفق و مدارا کن با دوست خدا، پس ملک موت سلمان را جواب گفت چنانکه حاضران
همه شنیدند که: اي ابو عبد اللّه! من رفق می نمایم به همه مؤمنان و اگر از براي کسی ظاهر می شدم که مرا ببیند هرآینه براي
.«2» تو ظاهر می شدم
و شیخ احمد بن ابی طالب طبرسی در کتاب احتجاج روایت کرده است که: چون عمر بعد از پسر حذیفه بن الیمان، سلمان را
والی مداین گردانید و سلمان به رخصت امیر المؤمنین علیه السّلام قبول نمود و متوجه مداین گردید عمر نامه اي به او نوشت و
در امري چند به او اعتراض نمود، پس سلمان در جواب او نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم، این نامه اي است از سلمان آزادکرده رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوي عمر بن الخطاب، »
اما بعد بتحقیق که آمد بسوي من از جانب تو نامه اي که مرا در آن نامه ملامت و سرزنش کرده بودي و در آنجا یاد کرده
بودي که مرا امیر گردانیده اي بر مداین، و
مرا امر کرده بودي که پیروي کنم اعمال پسر حذیفه را و تتبع کنم تمام ایام حکومت او را و سیرت و طریقت او را پس نیک و
بد آنها را به تو خبر دهم، و حال آنکه
ص: 1639
حق تعالی مرا نهی کرده است اي عمر در آیه محکمه کتاب خود از آنچه تو مرا به آن امر می نمایی در آنجا که فرموده است
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُ کُمْ بَعْضاً أَ یُحِبُّ أَحَ دُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ
اي گروهی که ایمان آورده اید! اجتناب نمایید از بسیاري از گمانها بدرستی » : یعنی «1» لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ
که بعضی از گمانها گناه است، و تجسس مکنید عیبهاي یکدیگر را و غیبت نکنند بعضی از شما بعضی را، آیا دوست می
دارد احدي از شما که بخورد گوشت برادر مؤمن خود را در وقتی که مرده باشد؟ پس شما کراهت دارید خوردن آن را و
و هرگز نخواهد بود که من معصیت خدا کنم در باب پسر حذیفه و تو را اطاعت نمایم. ،« بپرهیزید از عذاب خدا
و اما آنچه به من نوشته بودي که من زنبیل می بافم و نان جو می خورم، پس اینها چیزي نیست که مؤمن را به آن سرزنش
کند کسی و تعییر نماید بر آن، و بخدا سوگند اي عمر که خوردن جو و بافتن زنبیل و بی نیاز شدن از زیادتهاي خوردنی و
آشامیدنی و از غصب کردن حق مؤمنی و دعوي کردن چیزي که حق من نیست بهتر است و محبوبتر است نزد حق تعالی و به
پرهیزکاري نزدیکتر است، بتحقیق که دیدم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که هرگاه نان جو به دست او می آمد
تناول می کرد و شاد می گردید و آزرده نمی شد.
و اما آنچه ذکر کرده بودي که من آنچه بهم می رسانم به مردم عطا می کنم، پس آنها را پیش می فرستم از براي روز فقر و
احتیاج خود، و بپروردگار عزت سوگند می خورم اي عمر که پروا ندارم هرگاه طعام از دهان من بگذرد و در گلوي من
گوارا گردد از آنکه مغز گندم باشد یا مغز قلم بزغاله یا سبوس جو باشد.
و اما آنچه گفتی که من ضعیف کرده ام حکومت خدا را و سست کرده ام آن را و خوار گردانیده ام نفس خود را و خود را
خدمتکار مردم ساخته ام تا آنکه اهل مداین نمی دانند که من امیر ایشانم پس مرا به منزله پلی گردانیده اند که بر بالاي من
عبور می کنند و بارهاي
ص: 1640
خود را بر دوش من می گذارند، و چنین نوشته بودي که اینها باعث سستی سلطنت خدا می شود و ذلیل می گرداند آن را،
پس بدان که ذلیل شدن در اطاعت الهی محبوبتر است بسوي من از عزیز بودن در معصیت خدا، و تو خود می دانی که رسول
خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تألیف دلهاي مردم می نمود و به ایشان نزدیکی می جست و مردم بسوي او تقرّب می جستند و
نزدیک او می نشستند با جلالت نبوت او و پادشاهی او تا آنکه گویا یکی از ایشان بود از بسیاري نزدیکی که به ایشان می
نمود، و بتحقیق که طعام ناگوار می خورد و جامه هاي کهنه می پوشید و همه مردمان نزد او
از قرشی ایشان و عربی ایشان و سفید و سیاه ایشان نزد او در دین مساوي بودند، و گواهی می دهم که از آن حضرت شنیدم
که فرمود: هر که والی شود بر هفت نفر از مسلمانان بعد از من پس عدالت نکند در میان ایشان چون حق تعالی را ملاقات
نماید بر او غضبناك باشد، پس آرزو می کنم اي عمر که به سلامت بر هم از امارت مداین و چنان باشم که تو گفتی از ذلیل
گردانیدن نفس خود و خدمت فرمودن آن در مصالح مسلمانان، پس چگونه خواهد بود اي عمر حال کسی که خود را والی
جمیع امّت گرداند بعد از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، بدرستی که حق تعالی می فرماید تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُها
این خانه آخرت است منزل می گردانیم آن را براي » : یعنی «1» لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُ  وا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ
و بدان بدرستی که ،« کسانی که نمی خواهند بلندي را در زمین و نه فساد فسادکردنی، و عاقبت نیکو براي پرهیزکاران است
من متوجه نشدم سیاست و حکومت ایشان را و جاري نمی گردانم حدود الهی را در میان ایشان مگر به ارشاد و راهنمایی
دانایی، پس راه می روم در میانه ایشان به طریق رفتار او و سلوك می کنم در میان ایشان به سیرت او و می دانم که اگر حق
تعالی خیر این امّت را می خواست و اراده الهی متعلق به صلاح و رشد ایشان شده بود هرآینه والی می گردانید بر ایشان بهتر و
داناتر ایشان را، و اگر این امّت از خداوند عالمیان ترسان می بودند و متابعت قول پیغمبر خود می نمودند و
به حق دانا می بودند تو را امیر المؤمنین نمی نامیدند، پس هر حکمی که
ص: 1641
می خواهی بکن که حکم تو جاري نیست بر ما مگر در این زندگانی دنیا، پس مغرور مشو به طول بخشیدن خدا و مهلتی که
داده است تو را از تعجیل کردن عقوبت خود، و بدان بدرستی که بزودي تو را در خواهد یافت عاقبتهاي ستمهاي تو در دنیا و
« آخرت و بزودي از تو سؤال خواهند کرد از آنچه پیش فرستاده اي و از آنچه بعد از این بر اعمال شنیعه تو مترتب می شود
.«1»
می « جی » و قطب راوندي به سند معتبر روایت کرده است که سلمان گفت: من مردي بودم از اهل اصفهان از دهی که آن را
گفتند و پدرم رئیس آن ده بود و مرا بسیار دوست می داشت و مرا در خانه حبس می کرد چنانکه دختر را در خانه اي نگاه
دارند، و من طفلی بودم که از مذاهب مردم چیزي نمی دانستم بغیر از گبري که می دیدم تا آنکه پدرم عمارتی بنا کرد و او را
مزرعه اي بود، روزي به من گفت: اي فرزند! عمارت کردن مرا مشغول ساخته است از اطلاع بر احوال مزرعه پس برو به
جانب مزرعه و امر کن برزیگران را که چنین و چنان کنند، و بسیار ممان و زود برگرد.
پس به جانب مزرعه روانه شدم، در اثناي راه به کلیساي نصاري رسیدم و صداهاي ایشان را شنیدم، پرسیدم که: ایشان
کیستند؟ گفتند: ایشان ترسایانند نماز می گزارند، پس داخل شدم که مشاهده احوال ایشان کنم پس خوش آمد مرا آنچه
دیدم از احوال ایشان و پیوسته نزد ایشان نشستم تا آفتاب غروب گردید، و
پدرم در طلب من به هر سو فرستاد تا آنکه شب به نزد او برگشتم و به جانب مزرعه نرفتم، پس پدرم از من پرسید:
کجا بودي؟ گفتم: گذشتم به کلیساي ترسایان و خوش آمد مرا نماز کردن و دعا کردن ایشان.
پدرم گفت: اي فرزند! دین پدران تو بهتر است از دین ایشان، من گفتم: نه و اللّه چنین نیست و دین پدران ما بهتر از دین
ایشان نیست، ایشان گروهی چندند که خدا را می پرستیدند و دعا می کنند و نماز می کنند از براي او و تو آتش را می پرستی
که به دست
ص: 1642
خود افروخته اي و اگر دست از آن برداري می میرد؛ پس زنجیري در پاي من گذاشت و مرا در خانه محبوس گردانید.
پس من کسی به نزد نصاري فرستادم و از ایشان سؤال نمودم که: اصل دین شما در کجاست؟ گفتند: اصل دین ما در شام
است؛ پس پیغام کردم ایشان را که هرگاه جمعی از مردم شام به نزد شما بیایند پس مرا اعلام نمایید، گفتند: چنین باشد، پس
بعد از چند روز که تجار شام آمدند فرستادند و مرا خبر کردند، من گفتم که: هرگاه ایشان کارسازي خود بکنند و خواهند
که بیرون روند مرا اعلام نمایید، گفتند: چنین باشد.
بعد از چند روز فرستادند به نزد من که اکنون ایشان اراده سفر دارند، پس زنجیر را از پاي خود دور کردم و به ایشان ملحق
شدم و متوجه شام گردیدم، چون به شام رسیدم پرسیدم که: بهترین علماي این دین کیست؟ گفتند: آن عالمی که صاحب
کنیسه بزرگ است و او را اسقف می گویند او از همه داناتر است، پس
به نزد او رفتم و گفتم: می خواهم با تو باشم و از تو نیکیها را یاد گیرم، او قبول کرد و در خدمت او می بودم؛ و او مرد بدي
بود امر می کرد ترسایان را که تصدقها براي او بیاورند، و چون به نزد او می آوردند تصدقات را جمع می کرد آنها را و ضبط
می کرد و چیزي از آنها به فقرا و مساکین نمی داد.
پس اندك زمانی که با او ماندم او مرد، چون نصاري آمدند او را دفن کنند گفتم: این مرد بدي بود، و ایشان را مطلع کردم بر
آن گنجی که اموال صدقه را در آنجا جمع می کرد، پس هفت سبوي بزرگ بیرون آوردند پر از طلا و او را بر چوبی به دار
کشیدند و سنگباران کردند، و مرد دیگر آوردند به جاي او قرار دادند، پس از او نیکتر کسی ندیدم، از همه ایشان زاهدتر بود
در دنیا و عبادتش از همه کس بیشتر بود، پس پیوسته در خدمت او می بودم تا وقت فوت او شد و او را بسیار دوست می
داشتم.
چون آثار موت در او مشاهده نمودم گفتم: هنگام رحلت تو بسوي آخرت شده مرا به کی می گذاري که در خدمت او باشم؟
گفت: اي فرزند من! کسی را گمان ندارم بغیر از عالمی که در موصل می باشد، برو به خدمت او و اگر او را دریابی حال او
را مثل حال من خواهی یافت.
ص: 1643
چون او به رحمت الهی واصل شد رفتم به جانب موصل و به خدمت آن عالم رسیدم و او را مانند عالم اول یافتم در ترك دنیا
و عبادت حق تعالی، پس به
او گفتم که: فلان عالم مرا به تو سفارش کرده، گفت: اي فرزند! نزد من باش، پس در خدمت او نیز ماندم تا هنگام وفات او
نیز شد، پس به او گفتم که: مرا به کی حواله می نمائی؟ گفت: اي فرزند! کسی را گمان ندارم مگر مردي که در شهر
می باشد، به او ملحق شو. « نصیبین »
چون او به رحمت الهی واصل شد و او را دفن کردم به راهب نصیبین ملحق گردیدم و گفتم که: فلان عالم مرا به تو حواله
نموده، گفت: اي فرزند! نزد من باش، پس نزد او ماندم و او را نیز بر صفت آنها یافتم در علم و زهد و عبادت؛ چون هنگام
وفات او شد گفتم: مرا به خدمت کی امر می نمائی؟ گفت: گمان ندارم کسی را مگر مردي که در عموریه روم می باشد اگر
به نزد او روي او را بر مثل حال ما خواهی یافت.
چون او را دفن کردم به جانب عموریه رفتم و او را نیز مانند ایشان یافتم، پس مدتی در خدمت او ماندم و بعضی از غنایم و
اموال و گاوي چند کسب نمودم، چون هنگام وفات او شد به او گفتم که: مرا به کی می گذاري؟ گفت: گمان ندارم که
کسی بر حال ما باشد در این زمان و لیکن نزدیک شده است زمان بعثت پیغمبري که در مکه ظاهر خواهد شد و محل هجرت
او در میان دو سنگستان خواهد بود در زمین شوره زاري که درخت خرماي بسیار داشته باشد و در او علامتها ظاهر باشد، و در
میان دو کتفش مهر پیغمبري خواهد بود و هدیه را تناول می نماید و تصدق
را نمی خورد، اگر توانی که خود را به آن بلاد رسانی، بکن.
سلمان گفت: چون او را دفن کردیم در آنجا ماندم تا جماعتی از تجار عرب از قبیله بنی کلب وارد شدند، گفتم به ایشان که:
مرا رفیق خود گردانید تا بلاد عرب و من این اموال و گاوها که تحصیل نموده ام به شما می دهم؛ گفتند: چنین باشد، پس آن
اموال را به ایشان دادم و با ایشان رفیق شدم تا رسیدم به وادي القري، چون به آنجا رسیدم بر من ستم کردند و مرا به بندگی
گرفتند و فروختند به مردي از یهود، چون در آنجا درختان خرما دیدم امیدوار شدم که این آن بلاد خواهد بود که براي من
وصف کرده اند که پیغمبر آخر الزمان در
ص: 1644
آنجا مبعوث خواهد شد، پس نزد آن یهودي بودم تا آنکه مردي از بنی قریظه آمد از یهودان وادي القري و مرا خرید از آن
یهودي که نزد او بودم و مرا بسوي مدینه برد، چون مدینه را دیدم اوصافی که از آن راهب شنیده بودم همه را یافتم، پس نزد
آن یهودي مدتی ماندم تا آنکه شنیدم که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکه مبعوث گردیده است.
و چون من به قید بندگی گرفتار بودم، از احوال آن حضرت چیزي نمی شنیدم تا آنکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم به مدینه هجرت نمود و در قبا نزول اجلال فرمود، من در باغی از باغهاي آن یهودي کار می کردم ناگاه پسر عمّ آن
یهودي به باغ در آمد و گفت: خدا بکشد بنی قیله یعنی انصار که
جمع شده اند در قبا بر سر یک مردي که از مکه آمده است و گمان می کنند که او پیغمبر است. پس بخدا سوگند که چون
نام او را شنیدم لرزه بر من افتاد به مرتبه اي که نزدیک بود بر روي آقاي خود بیفتم، پس گفتم: چه خبر است و این مرد
کیست که آمده است؟ پس مولاي من دست خود را بلند کرد و بر میان سینه من زد و گفت:
تو را با اینها چه کار است؟ مشغول کار خود باش.
چون شب شد قدري از طعام برگرفتم و رفتم بسوي قبا به خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و گفتم که: شنیده ام
تو مرد شایسته اي و نزد تو اصحابی چند هستند و چیزي از تصدق نزد من بود براي تو آورده ام پس از آن تناول کن، پس
حضرت اصحاب خود را فرمود که بخورید و خود تناول نفرمود، من در خاطر خود گفتم که: این یک صفت است از صفاتی
که راهب مرا به آن خبر داده بود؛ پس برگشتم و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل مدینه شد، پس باز چیزي
جمع کردم و به خدمت حضرت آوردم و عرض کردم که: چون دیدم تصدق را تناول نمی نمائی این طعام را بر سبیل هدیه و
کرامت براي تو آورده ام و صدقه نیست، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تناول فرمود و اصحاب حضرت نیز
تناول کردند، پس در خاطر خود گفتم: این خصلت دوم است از آن خصلتها که راهب بیان فرموده بود؛ پس بار دیگر به
خدمت حضرت آمدم در وقتی که
آن حضرت از پی جنازه می رفت و دو جامه کهنه پوشیده بود و اصحاب آن حضرت در خدمتش بودند، پس برگرد آن
حضرت گردیدم که شاید مهر نبوت را ببینم در پشت آن حضرت، چون به عقب سر آن حضرت رفتم به
ص: 1645
فراست نبوت یافت که من می خواهم آن علامت را مشاهده نمایم، پس رداي خود را از کتف مبارك خود دور کرد تا خاتم
نبوت را دیدم در میان دو کتف آن حضرت به نحوي که آن راهب براي من وصف کرده بود، پس بر روي آن خاتم افتادم و
می بوسیدم و می گریستم پس فرمود: اي سلمان! بگرد و نزد من آي، پس گردیدم و در خدمتش نشستم پس حضرت فرمود:
قصه خود را نقل کن تا صحابه بشنوند؛ پس تمام قصه خود را از اول تا آخر نقل کردم، چون فارغ شدم از قصه خود حضرت
فرمود: اي سلمان! خود را مکاتب گردان و از مولاي خود خود را بخر و آزاد شو.
پس رفتم به نزد مولاي خود و خود را مکاتب گردانیدم که سیصد درخت خرما براي او بکارم و چهل اوقیه نقره به او بدهم،
پس اعانت کردند مرا اصحاب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به نهالهاي خرما، بعضی سی نهال و بعضی بیست نهال
دادند، هر کسی به قدر حال خود تا سیصد نهال تمام شد، و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: من به دست
خود می کارم، پس در آن موضعی که مقرر شده بود که باغ احداث نمایم من گودالهاي درختان را کندم و به خدمت
حضرت آمدم و گفتم که: فارغ شدم از آنها، پس حضرت بیرون آمد تا به آن موضع رسید، پس ما نهالها را می بردیم به
خدمت حضرت و آن حضرت به موضعشان می گذاشت و ما خاك بر آن می ریختیم و پر می کردیم تا آنکه همه تمام شد،
پس سوگند می خورم بحقّ آن خداوندي که او را به راستی فرستاده است که یکی از آن نهالها خطا نکرد و همه سبز شد و بر
مقدار بیضه از طلا، پس حضرت فرمود: «1» من باقی ماند آن زرها، پس مردي از براي آن حضرت آورد از بعضی از معادن
کجاست آن فارسی که خود را مکاتب گردانیده؟
چون من به خدمت آن حضرت آمدم فرمود: این طلا را بگیر و آنچه بر توست بده، گفتم: یا رسول اللّه! این کی وفا می کند
به آنچه بر من است؟ حضرت فرمود: حق تعالی برکت خواهد داد در این مال تا آنکه هر چه بر تو لازم است ادا کنی.
پس سوگند یاد می کنم بآن خداوندي که جان سلمان در قبضه قدرت اوست که از آن
ص: 1646
طلا موازي چهل اوقیه ادا کردم و از حق یهودي فارغ شدم و آزاد شدم، و به سبب بندگی از من فوت شد جنگ بدر و احد و
.«1» نتوانستم در آنها حاضر شد و در جنگ خندق حاضر شدم و در سایر غزوات در خدمت آن حضرت حاضر بودم
و به روایت دیگر از سلمان چنین روایت شد که: چون وقت وفات راهب عموریه شد گفت: برو به زمین شام که در آنجا دو
بیشه هست و در سالی یک مردي از یک بیشه
بیرون می آید و در بیشه دیگر داخل می شود، و در آن وقت بیماران و صاحبان دردهاي مزمن بر سر راه او جمع می شوند و
به دعاي او شفا می یابند پس او را دریاب در آن وقت و از او سؤال کن از دین حنیفه که ملت ابراهیم است که از من سؤال
می نمائی؛ پس به آن بیشه رفتم و یک سال انتظار کشیدم تا آنکه در شب مقرر بیرون آمد از یکی از بیشه ها و خواست که
داخل بیشه دیگر شود، چون داخل آن بیشه شد و همین دوشهاي آن پیدا بود من به او چسبیدم و گفتم: خدا تو را رحمت کند
از تو طلب می کنم ملت حنیفه را که دین حضرت ابراهیم است، گفت: از چیزي سؤال می کنی که مردم از او سؤال نمی کنند
در این روزگار بدرستی که نزدیک شده است که ظاهر شود پیغمبري نزد خانه کعبه در حرم مکه و او مبعوث خواهد شد به
.«2» این دینی که سؤال می نمائی پس اگر او را دریابی چنان است که عیسی را دریافته باشی
و به سند دیگر در کتاب خرایج و جرایح روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در قبا نزول
فرمود و فرمود که: داخل مدینه نمی شوم تا علی به من ملحق گردد، و سلمان بسیار سؤال می نمود از احوال حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و او را یکی از یهودان مدینه خریده بود و در نخلستان او خدمت می کرد، پس چون سلمان مطلع
شد که حضرت در قبا فرود آمده طبقی از خرما برگرفت و به خدمت
حضرت آورد و گفت: شنیده ام شما جماعتی غریبانید و به این موضع فرود آمده اید این طبق خرما را از صدقه خود از براي
ص: 1647
شما آوردم پس بخورید، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اصحاب خود را فرمود که نام خدا را ببرید و بخورید و
خود هیچ تناول نفرمود، سلمان ایستاده بود و نظر می کرد پس طبق را برگرفت و برگشت و به زبان فارسی گفت: این یکی،
پس طبق را پر کرد از خرما و بازآورد به خدمت حضرت و گفت: دیدم که تو از خرماي صدقه نخوردي این خرماي هدیه
است از براي تو آورده ام، پس حضرت دست دراز کرد و تناول نمود و فرمود به اصحاب خود که:
بخورید به نام خدا، پس سلمان طبق را برداشت و گفت: این دو تا، پس برگردید و به پشت سر حضرت رفت و مهر نبوت را
مشاهده نمود و به حضرت عرض کرد که: من غلام مرد یهودي ام چه می فرمائی مرا؟
حضرت فرمود: برو و با او مکاتبه کن بر یک مالی که به او بدهیم و تو را آزاد کنیم.
پس سلمان به نزد یهودي رفت و گفت: من مسلمان شدم و متابعت دین آن پیغمبر کردم که به این شهر آمده است و بعد از
این از من منتفع نخواهی شد مرا مکاتب گردان به یک مالی که بدهم و آزاد شوم.
یهودي گفت که: تو را مکاتب می کنم بر پانصد درخت خرما که براي من غرس نمائی و خدمت کنی آنها را تا به بار آیند
پس آنها را تسلیم من نمائی، و بر چهل اوقیه طلاي نیکو که
هر اوقیه چهل مثقال است.
پس سلمان برگشت و حضرت را خبر داد به گفته یهودي، حضرت فرمود: برو و با او مکاتبه کن بر آنچه گفته است؛ پس
سلمان رفت و با یهودي خود را مکاتب گردانید به نحوي که گفته بود و یهودي را گمان این بود که نخواهد شد اینها مگر
بعد از چندین سال.
پس سلمان نامه مکاتبه را آورد به خدمت آن حضرت، حضرت فرمود که: برو و پانصد هسته خرما براي من بیاور، چون دانه
هاي خرما را حاضر کردم فرمود: آنها را به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بده، و فرمود به سلمان که: ببر ما را بسوي زمینی
که می خواهد اینها را در آنجا کشته شود. پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام
و سلمان رفتند بسوي آن زمین، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زمین را به انگشت مبارك خود سوراخ می
کرد و می فرمود به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام که: هسته خرما را در سوراخ
ص: 1648
بیفکن، پس می ریخت خاك را بر آن هسته و انگشتان مبارك خود را می گشود و آب از میان انگشتانش جاري می شد و به
آن موضع می ریخت، پس به موضع دیگر می رفت و باز چنین می کرد، چون از دوم فارغ می شد اول روییده بود و سبز شده
بود، پس به موضع سوم می رفت و چون از سوم فارغ می شد اول درختی شده و به بار آمده بود و دوم روئیده بود و سبز شده
بود، چون به موضع چهارم می رفت و فارغ می شد اول و دوم به بار
آمده بودند و سوم سبز شده بود، و همچنین می کرد تا فارغ شد از کشتن پانصد دانه خرما و همه به بار آمدند.
چون یهودي این حال غریب را مشاهده کرد گفت: قریش راست می گفتند که محمد ساحر است. و گفت: من درختان خرما
را قبض کردم طلا را بیاور. پس حضرت دست دراز کرد و سنگی از پیش روي خود برداشت و به اعجاز آن حضرت طلائی
شد که از آن نیکوتر نتواند بود، پس یهودي گفت: هرگز طلائی مثل این ندیده ام و چنین تقدیر می کرد که آن طلا مقدار ده
اوقیه باشد، پس دو پله ترازو گذاشت با ده اوقیه و طلا زیادتی کرد، و همچنین سنگ را زیاده می کرد تا مساوي چهل اوقیه
شد نه زیاد و نه کم.
.«1» سلمان گفت: پس با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آزاد برگشتم و ملازمت آن حضرت اختیار نمودم
که یکی از باغهاي وقف حضرت فاطمه صلوات اللّه « میثب » و شیخ کشی از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است
علیها بود همین باغی است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از براي مکاتبه سلمان غرس نمود و خدا آن را از
یهود به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برگردانید و حضرت آن را به حضرت فاطمه داد و حضرت فاطمه وقف
.«2» نمود
و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عهدي و فرمانی نوشت از براي قبیله
سلمان که در کازرون بودند به این مضمون که: این نامه اي است از محمد بن
ص:
1649
عبد اللّه رسول خدا در هنگامی که سؤال کرد از او سلمان که سفارشی بنویسد از براي برادرش مهاد بن فروخ بن مهیار و سایر
اقارب و اهل بیت او و فرزندان او بعد از او هر چند نسل آورند، هر که از ایشان مسلمان گردد و بماند بر دین خود، سلام بر
لا اله الّا اللّه وحده لا شریک » : شما باد و حمد می کنم خدا را بسوي شما بدرستی که حق تعالی مرا امر کرده است که بگویم
می گویم آن را و امر می کنم مردم را که بگویند و امر و فرمان همه از خداست. پس خداوند است که خلق کرده است ،« له
ایشان را و می میراند ایشان را و باز زنده می گرداند ایشان را و بازگشت همه بسوي اوست.
پس در آن نامه از احترام سلمان بسیار نوشت و از جمله آنها این بود: بتحقیق که برداشتم از ایشان تراشیدن موي پیشانی را و
جزیه دادن را و خمس و عشر از اموال ایشان گرفتن را و سایر خرجها و تکالیف را، پس اگر از شما چیزي سؤال کنند به ایشان
عطا کنید، و اگر استغاثه کنند بسوي شما به فریاد ایشان برسید، و اگر امان طلب نمایند از شما ایشان را امان بدهید، و اگر بدي
کنند بیامرزید ایشان را، و اگر بدي نسبت به ایشان کنند مانع شوید، و از بیت المال مسلمانان هر سال دویست حله به ایشان
زیرا که سلمان از جانب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مستحق این کرامتها گردیده. پس «1» بدهید یا صد اوقیه نقره
در آخر نامه دعا کرد از براي کسی
که عمل به این نامه نماید و نفرین کرد کسی را که آزار و اذیت به ایشان برساند؛ و نامه را امیر المؤمنین علی بن ابی طالب
علیه السّلام نوشت.
ابن شهر آشوب رحمه اللّه گفته است که: این نامه تا امروز در دست اولاد و خویشان سلمان هست و مردم موافق فرمان
حضرت با ایشان عمل می نمایند؛ و این از جمله معجزات آن حضرت است زیرا اگر آن حضرت علم نمی داشت که دین او
.«2» جمیع زمین را خواهد گرفت چنین فرمانی نمی نوشت براي مملکتی که در تصرف او نبود
و در رجال کشی و غیر آن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: سلمان علم اول
ص: 1650
و علم آخر را دریافت و او دریائی بود از علم که آخر نمی شد علم او، و او از ما اهل بیت است، و علم او به مرتبه اي رسیده
بود که روزي گذشت به مردي که در میان گروهی ایستاده بود پس به او خطاب کرد: اي بنده خدا! توبه کن بسوي خداوند
عالمیان از آنچه دیشب در خانه خود کردي. پس سلمان گذشت و آن گروه به آن مرد گفتند: سلمان نسبت به تو داد و تو آن
.«1» را از خود دفع نکردي؟ گفت: مرا خبر داد به امري که بغیر از حق تعالی و من دیگري مطلع نبود
.«2» و به سند دیگر روایت کرده است: آن مرد ابو بکر بن ابی قحافه بود
و به سند معتبر دیگر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است آن حضرت از فضیل بن یسار پرسید: می دانی
چه معنی دارد آنکه سلمان علم اول
و علم آخر را دانست؟
فضیل گفت: یعنی دانست علم بنی اسرائیل را و علم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را.
حضرت فرمود: نه چنین است بلکه مراد آن است که علم پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علم حضرت امیر المؤمنین علیه
.«3» السّلام و غرایب امر پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و غرایب امر امیر المؤمنین علیه السّلام را دانست
و ایضا شیخ کشی و شیخ مفید به سندهاي معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده اند: روزي ابو ذر به خانه
سلمان در آمد و قزقان سلمان دربار بود، پس در اثناي آنکه با یکدیگر سخن می گفتند قزقان سرنگون شد بر روي زمین و
هیچ از مرق و چربی آن بر زمین نریخت، پس ابو ذر تعجب بسیاري کرد از آن، و سلمان باز قزقان را برگردانید و بر حال خود
گذاشت و مشغول سخن شدند، پس باز قزقان سرنگون شد و هیچ از مرق و چربی آن بر زمین نریخت، پس تعجب ابو ذر
زیاده شد و از خانه سلمان دهشت زده بیرون آمد و در غرایب آن حال تفکر می نمود ناگاه حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام
را بر در خانه سلمان دید، چون نظر حضرت امیر بر ابو ذر افتاد گفت: اي ابو ذر! چه چیز باعث شد تو را که از نزد سلمان
بیرون آمدي و چه چیز است سبب دهشت تو گردیده است؟
ص: 1651
ابو ذر گفت: یا امیر المؤمنین! سلمان را دیدم که چنین کاري کرد، به این سبب متعجب و متحیر گردیدم.
حضرت فرمود: اي ابو
ذر! اگر سلمان تو را خبر دهد به آنچه می داند هرآینه خواهی گفت که: خدا رحمت کند کشنده سلمان را، اي ابو ذر!
بدرستی که سلمان درگاه خداست در زمین، هر که او را بشناسد مؤمن است و هر که او را انکار نماید کافر است، و بدرستی
.«1» که سلمان از ما اهل بیت است
و به روایت شیخ مفید: چون حضرت به نزد سلمان آمد فرمود: اي سلمان! مدارا کن با مصاحب خود و نزد او ظاهر مساز چیزي
.«2» را که او تاب نیاورد
کلینی و کشی و شیخ طوسی به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده اند: روزي سلمان در مسجد
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با جماعتی از قریش نشسته بود پس ایشان شروع کردند در ذکر حسبهاي خود و نسبهاي
خود را بالا بردند تا آنکه نوبت به سلمان رسید، پس عمر بن الخطاب به او گفت: خبر ده مرا اي سلمان که تو کیستی و پدر تو
کیست و اصل تو چیست؟
سلمان گفت: منم سلمان پسر بنده خدا، من گمراه بودم پس حق تعالی مرا هدایت کرد به برکت محمد، و من پریشان بودم
پس خدا مرا غنی گردانید به محمد، و من بنده بودم پس خدا آزاد گردانید مرا به برکت محمد، این است نسب من و این
است حسب من.
پس در این سخن بودند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیرون آمد پس سلمان گفت: یا رسول اللّه! چه کشیدم
من از این جماعت! با ایشان نشستم پس شروع کردند به ذکر نسبهاي خود و فخر
کردند به پدران خود تا آنکه به من رسیدند پس عمر از من چنین سؤال کرد، حضرت فرمود: تو چه جواب گفتی؟ سلمان
جواب خود را نقل کرد، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اي گروه قریش! بدرستی که حسب مرد دین
اوست و مردي او خلق
ص: 1652
اوست و اصل آدمی عقل اوست، حق تعالی می فرماید إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ
بدرستی که ما آفریدیم شما را از مردي و زنی و گردانیدیم شما را شعبها و قبیله ها براي » : یعنی «1» أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و ،« آنکه بشناسید یکدیگر را، بدرستی که گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست
آله و سلّم فرمود: نیست هیچ یک از این جماعت را بر تو فضیلتی مگر به پرهیزکاري از معاصی خداوند عالمیان، و اگر تو
.«2» پرهیزکارتر ایشان باشی از ایشان افضلی
می گفتند- و عایشه در روز جمل بر آن « عسکر » و ایضا کشی روایت کرده است که: هرگاه سلمان می دید شتري را که آن را
سوار شد- تازیانه اي بر آن می زد، پس به سلمان می گفتند که: اي ابو عبد اللّه! چه می خواهی از این بهیمه؟ پس سلمان می
گفت: این بهیمه نیست و لیکن این عسکر پسر کنعان جنی است به این صورت شده است که مردم را گمراه کند. پس به
که اگر به آنجا ببري به هر قیمت که « حواب » اعرابی صاحب شتر گفت: شتر تو اینجا روا نیست و لیکن ببر آن را به سر حد
.«3» خواهی از تو می خرند
پس از امام محمد باقر
علیه السّلام روایت کرده است که: لشکر عایشه عسکر را براي او به هفتصد درهم خریدند در وقتی که به جنگ حضرت امیر
.«4» المؤمنین علیه السّلام می رفتند
مؤلف گوید: این از جمله کرامات حضرت سلمان است که سالها پیش از واقعه جمل خبر به آن داده بود و شتر عایشه را تعیین
نمود.
و ایضا کشی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: سلمان زنی خواست از قبیله کنده، چون داخل
خانه او شد دید که کنیزکی دارد و پرده اي از عبا بر در خانه اش آویخته است، پس سلمان گفت: در خانه شما مگر بیماري
هست که پرده بر در آویخته اید؟ یا خانه کعبه را به اینجا آورده اید که جامه بر آن پوشانیده اید؟ گفتند: آن زن
ص: 1653
از براي ستر بر خود این پرده را آویخته است؛ سلمان گفت: این کنیز چیست؟ گفتند: این زن مالی داشت خواست کنیزکی
بگیرد که او را خدمت کند؛ سلمان گفت: شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که هر مردي که نزد او کنیزکی
بوده باشد و با او نزدیکی نکند و او را به شوهر ندهد و آن کنیز زنا بکند پس مثل گناه آن کنیز بر آن مرد باشد، و هر که
قرضی بدهد چنان باشد که نصف آن مال را تصدق کرده باشد، و چون مرتبه دیگر قرض دهد چنان باشد که کل مال را
تصدق کرده باشد، و ادا کردن حق به صاحبش آن است که حقّ او را بر دارد و به خانه او یا به محل متاع او برساند و به
صاحب
.«1» حق بگوید که: حقّ خود را بگیر
و باز کشی به سند معتبر روایت کرده است که: روزي نزد حضرت امام محمد باقر علیه السّلام نام بردند سلمان فارسی را،
حضرت فرمود: او سلمان محمدي است بدرستی که سلمان از ماست اهل بیت، سلمان به مردم گفت: گریختید از قرآن بسوي
احادیث زیرا که قرآن را کتاب رفیعی یافتید و در آنجا شما را حساب می نمایند بر نقیر و قطمیر و فتیل- یعنی هر امر خردي و
ریزي- و بر قدر دانه خردلی پس تنگی کرد بر شما احکام قرآن پس گریختید بسوي احادیثی که کار را بر شما گشاده و
.«2» آسان کرده است
و شیخ مفید و کشی به سندهاي صحیح و موثق از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است: روزي حضرت سلمان در
کوفه در بازار حدادان عبور نمود پس در آنجا جوانی را دید که بیهوش شده بود و مردم برگرد او جمع شده بودند، پس به
سلمان گفتند: اي ابو عبد اللّه! این جوان را صرع گرفته است بیا و در گوش او دعائی بخوان شاید به هوش بازآید، چون
سلمان به نزدیک او رفت جوان به هوش آمد و گفت: اي ابو عبد اللّه! مرا آن مرض نیست که ایشان گمان بردند و لیکن چون
به این حدادان گذشتم و گرزهاي ایشان را دیدم که بر آهن می کوبیدند به خاطرم آمد آنچه حق تعالی در قرآن می فرماید وَ
پس از ترس عذاب « از براي ایشان گرزها از آهن هست » : یعنی «3» لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَدِیدٍ
ص: 1654
الهی عقلم بر طرف شد و مدهوش شدم؛ پس سلمان او
را برادر خود گرفت و در دل سلمان حلاوت محبت او در آمد از براي خدا، و پیوسته با او می بود و شرایط اخوّت را رعایت
می نمود تا آنکه آن جوان بیمار شد، سلمان به عیادت او رفت و بر بالین او نشست و دید که او در حال جان کندن است
گفت: اي ملک موت! مدارا کن به برادر من، ملک موت گفت:
.«1» اي ابو عبد اللّه! من با هر مؤمن مدارا می کنم و با ایشان مهربانم
و ایضا کشی به سند معتبر از مسیب بن نجبه روایت کرده است که: چون سلمان فارسی به امارت مداین آمد ما به استقبال او
بیرون رفتیم پس با او می آمدیم، چون به کربلا رسیدیم سلمان پرسید: این زمین چه نام دارد؟ گفتیم: این را کربلا می گویند،
گفت: این موضع کشته شدن برادران من است، این محل فرود آمدن بارهاي ایشان است، و این محل خوابیدن شتران ایشان
است، و این موضع ریختن خونهاي ایشان است، کشته شده است در این زمین بهترین پیشینیان و کشته خواهد شد در این زمین
رسیدیم که محل اجتماع خوارج نهروان بود پرسید که: این موضع چه نام دارد؟ « حرورا » بهترین پسینیان؛ پس با او آمدیم تا به
گفتیم: حرورا نام دارد، گفت: در اینجا خروج کرده اند بدترین پیشینیان و خروج خواهند کرد بعد از این بدترین پسینیان؛
.«2» چون به کوفه رسید گفت: این است کوفه؟ گفتیم: بلی، گفت: قبه اسلام است
که در آنجا بیان حق اهل بیت رسالت و «3» مؤلف گوید که: شیخ کشی خطبه طولانی از حضرت سلمان روایت کرده است
شقاوت ستمکاران این امّت و غاصبان خلافت
نموده است و خبر داده است از اکثر وقایع و ظلمهائی که بر اهل بیت رسالت واقع شده است و از خروج بنی امیّه و فتنه هاي
ایشان و خروج بنی عباس و اکثر وقایع گذشته و بسیاري از وقایعی که بعد از این واقع خواهد شد از کشته شدن نفس زکیه و
خروج حضرت قائم علیه السّلام و فرورفتن لشکر سفیانی در بیدا و غیر آنها از وقایعی که در احادیث معتبره واقع شده است،
ص: 1655
و شاید که بعد از این در کتاب غیبت مذکور شود ان شاء اللّه تعالی.
و در تفسیر حضرت امام حسن عسکري علیه السّلام مذکور است که: سلمان روزي بر جماعتی از یهود گذشت پس از او سؤال
کردند که نزد ایشان بنشیند و نقل کند از براي ایشان آنچه شنیده است از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در آن روز.
پس به نزد ایشان نشست از نهایت حرصی که بر اسلام ایشان داشت و گفت: شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
که خداوند عالمیان می فرماید که: اي بندگان من! آیا چنین نیست که جمعی را که بسوي شما حاجتهاي بزرگ باشد و شما
آن حاجتها را برنمی آورید مگر آنکه شفیع گردانند نزد شما محبوبترین خلق را بسوي شما، پس چون ایشان را شفیع گردانند
از براي کرامت آنها نزد شما حاجتهاي ایشان را برمی آورید، پس بدانید گرامی ترین خلق نزد من و نیکوتر و فاضل ترین
ایشان نزد من محمد است و برادر او علی و آنان که بعد از اویند از ائمه علیهم السّلام که وسیله هاي خلایقند بسوي من، پس
هر که را حاجتی رو دهد که از من طلب نفع آن نماید یا بلائی عارض شود که از من دفع آن را خواهد پس بخواند مرا بحقّ
محمد و آل او که نیکوترین خلقند و پاکان و پاکیزگانند از نقایص و گناهان تا برآورم من حاجت او را نیکوتر از آنچه برمی
آورد آن کسی که شفیع می گردانید بسوي او عزیزترین خلق را نزد او.
پس آن یهودان گفتند به سلمان از روي استهزا و سخریه: چرا تو از خدا سؤال نمی کنی به شفاعت ایشان و متوسل نمی شوي
بسوي خدا بحقّ ایشان که تو را بی نیازترین اهل مدینه گرداند؟
پس سلمان گفت: خدا را خواندم به سبب ایشان و سؤال کردم از خدا به شفاعت ایشان چیزي را که جلیل تر و بزرگتر و نافع
تر است از جمیع ملک دنیا، سؤال کردم بحقّ ایشان که مرا عطا فرماید زبانی که براي بیان بزرگواري و ثناي او یادکننده باشد
و دلی عطا کند که شکر کننده نعمتهاي او باشد و بر مصیبتهاي عظیم صبرکننده باشد، و حق تعالی اجابت من نمود در آنچه
طلب کردم و آن بهتر است از پادشاهی تمام دنیا و آنچه در دنیا هست از نعمتها صد هزار هزار مرتبه.
ص: 1656
پس ایشان استهزا کردند به سلمان و گفتند: اي سلمان! دعوي کردي مرتبه عظیم شریفی را که ما محتاجیم که امتحان کنیم در
آن دعوي راست و دروغ تو را، اول امتحان ما آن است که برمی خیزیم و تازیانه هاي خود را بر تو می زنیم پس از پروردگار
خود سؤال کن که دست ما را از تو بازدارد.
سلمان گفت: خداوندا! مرا بر بلا
صبرکننده گردان؛ و سلمان مکرر این دعا می کرد و ایشان او را به تازیانه هاي خود می زدند تا آنکه وامانده شدند و ملال
بهم رسانیدند و سلمان بغیر آن دعا سخنی نمی گفت.
چون وامانده شدند ایشان گفتند که: ما گمان نداشتیم که روحی در بدنی بماند با چنین عذاب شدیدي که ما بر تو وارد
ساختیم، چرا از پروردگار خود سؤال نکردي که ما را از ضرر تو بازدارد؟
سلمان گفت: زیرا که این سؤال خلاف صبر است بلکه تسلیم کردم و راضی شدم به مهلتی که حق تعالی شما را داده است و
سؤال کردم از او که مرا شکیبائی دهد بر این بلا.
چون ساعتی استراحت کردند باز برخاستند و گفتند: در این مرتبه آن قدر بر تو تازیانه خواهیم زد که جان تو از بدنت مفارقت
کند یا کافر شوي به محمد.
گفت: هرگز چنین نخواهم کرد که کافر شوم به محمد، بدرستی که حق تعالی فرستاده است بر رسول خودش الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ
و بدرستی که صبر کردن من بر مکروهات شما براي آنکه داخل شوم در زمره « ایمان می آورند در غایبانه » : یعنی «1» بِالْغَیْبِ
آن جماعتی که حق تعالی در این آیه مدح ایشان کرده بر من سهل و آسان است.
پس باز شروع کردند و زدند او را به تازیانه هاي خود تا آنکه مانده شدند، بازنشستند و گفتند: اي سلمان! اگر تو را قدري نزد
حق تعالی می بود به سبب ایمانی که به محمد آورده اي هرآینه دعاي تو را مستجاب می گردانید و بازمی داشت ما را از تو.
سلمان فرمود: چه بسیار جاهلید شما! چگونه مستجاب کرده باشد دعاي مرا هرگاه
ص: 1657
بکند نسبت به من
خلاف آن چیزي را که از او طلب کرده ام زیرا که من از او صبر طلبیدم پس دعاي مرا مستجاب گردانید و مرا صبر کرامت
فرمود، و از او نطلبیدم که شما را از من بازدارد تا آنکه به بازنداشتن شما خلاف دعاي مرا بعمل آورده باشد چنانکه شما
گمان می کنید.
پس باز مرتبه سوم برخاستند و تازیانه ها کشیدند و بر او می زدند و سلمان زیاده بر این نمی گفت که: خداوندا! مرا صبر ده بر
بلاهائی که به من می رسد در محبت برگزیده و دوست تو محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.
پس آن کافران گفتند: اي سلمان! واي بر تو، آیا محمد تو را رخصت نداده است که از براي تقیه از دشمنان خود بگوئی
کفري را که خلاف آن چیزي است که در خاطر توست و اعتقاد به آن داري؟ پس چرا نمی گوئی آنچه را جبر می کنیم تو را
به آن از براي تقیه؟
سلمان گفت: خدا مرا رخصت داده است که در این امر تقیه کنم و بر من واجب نگردانیده است بلکه جایز ساخته است از
براي من که بگویم آنچه شما مرا به آن جبر می نمائید و صبر کنم بر آزارها و مکروهات شما و این را بهتر گردانیده از آنکه
از روي تقیه آنچه گوئید بگویم و من غیر این را اختیار نخواهم کرد.
پس بار دیگر برخاستند و تازیانه بسیار بر او زدند بحدي که خون از بدن او روان شد و از روي سخریه و استهزا به او گفتند: از
خدا سؤال نمی کنی که ما را از ضرر تو بازدارد و آنچه ما از تو طلب می کنیم نمی گوئی که
ما دست از تو بازداریم؟ پس نفرین کن بر ما که خدا ما را هلاك کند اگر از جمله راستگویانی در دعوائی که می کنی که
خداوند عالمیان رد نمی کند دعاي تو را اگر سؤال کنی بحقّ محمد و آل طیبین او.
پس سلمان گفت که: من کراهت دارم از آنکه خدا را بخوانم براي هلاك شما از ترس آنکه مبادا در میان شما کسی باشد
که حق تعالی داند که او بعد از این ایمان خواهد آورد پس از خدا سؤال کرده باشم که اسم او را منقطع گرداند از ایمان.
آن کافران معاند گفتند: هرگاه از این می ترسی چنین دعا کن که: خداوندا! هلاك گردان هر که را که در علم تو هست که
او باقی خواهد ماند بر تمرّد و کفران خود که اگر
ص: 1658
چنین کنی دعاي تو متضمن آن چیزي نخواهد بود که از آن می ترسی.
پس شکافته شد دیوار آن خانه که آن قوم در آنجا بودند و سلمان مشاهده کرد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را و
حضرت فرمود: دعا کن بر ایشان به هلاك شدن زیرا که در میان ایشان کسی نیست که ایمان بیاورد و به رشد و صلاح در
آید چنانکه حضرت نوح علیه السّلام نفرین کرد بر قوم خود در وقتی که دانست از قوم او ایمان نخواهد آورد احدي بغیر از
آنها که ایمان آورده اند.
پس سلمان گفت که: چگونه می خواهید نفرین کنم بر شما به هلاك؟
گفتند: دعا کن که خداوند عالمیان منقلب گرداند تازیانه هر کسی را به افعی که سر خود را برگرداند و استخوانهاي بدن
صاحبش را بخاید.
پس حضرت
سلمان علیه السّلام چنین دعا کرد تا آنکه تازیانه هر یک از ایشان افعی شد که دو سر داشت، به یک سر سر صاحبش را
گرفت و به سر دیگر دست راستش را گرفت که به آن تازیانه گرفته بود، پس همه استخوانهایش را در هم شکست و خایید و
فرو برد.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در آن مجلسی که نشسته بود فرمود: اي گروه مسلمانان! بدرستی که حق تعالی
یاري کرد مصاحب شما سلمان را در این ساعت بر بیست نفر منافقان و یهودان و منقلب ساخت تازیانه هاي ایشان را به افعیها
که ایشان را کوبیدند و خاییدند و استخوانهاي ایشان را در هم شکستند و فرو بردند ایشان را؛ پس برخیزید که نظر کنیم بسوي
آن افعیها که حق تعالی برانگیخت از براي نصرت سلمان.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اصحابش برخاستند و متوجه آن خانه شدند، و در آن وقت جمع شده بودند
در آن خانه همسایگان او از منافقان و یهودان در وقتی که صداهاي آن کافران را شنیده بودند که افعیها ایشان را می دریدند،
و چون آن حال را مشاهده کرده بودند ترسیده بودند از آن افعیها و نفرت می کردند از نزدیکی آنها. پس چون حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تشریف آورد آن افعیها از خانه بیرون آمدند در شارع مدینه و آن شارع بسیار تنگ بود و
حق تعالی آن شارع را گشاده گردانید و ده برابر آنچه بود گشادگی داد، پس آن افعیها به امر الهی ندا کردند حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و
السّلام علیک یا محمّد » : آله و سلّم را
ص: 1659
السّلام علیک یا علیّ » : پس سلام کردند بر حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و گفتند ،« السّلام علیک یا سیّد الاوّلین و الآخرین
السّلام علی ذرّیّتک الطّیّبین الطّاهرین الّذین جعلوا » : پس سلام کردند بر ذرّیّت مقدسه آن حضرت و گفتند ،« یا سیّد الوصیّین
سلام بر ذرّیّت تو باد که پاکان و معصومانند و حق تعالی ایشان را قیام نماینده گردانیده است به » : یعنی « علی الخلایق قوّامین
اینک ما تازیانه هاي این منافقانیم که حق تعالی ما را افعیها گردانید به دعاي این مؤمن که سلمان است. ،« امور خلق
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: حمد و سپاس خداوندي را سزاست که در میان امّت من کسی را قرار
داده است که شبیه است به حضرت نوح علیه السّلام در صبر کردن و دعا نکردن در بدو حال و نفرین کردن در آخر کار.
پس آن افعیها ندا کردند: یا رسول اللّه! شدید شده است غضب ما و خشم ما بر این کافران، و حکمهاي تو و حکمهاي وصیّ
تو جاري است بر ما در ممالک پروردگار عالمیان، و ما از تو سؤال می کنیم که از حق تعالی سؤال کنی که بگرداند ما را از
افعیهاي جهنم که بر ایشان مسلط خواهد گردانید تا آنکه در جهنم نیز از عذاب کنندگان ایشان باشیم چنانکه در دنیا ایشان را
فرو بردیم.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: آنچه طلب کردید براي شما روا شد، پس ملحق شوید به پائین ترین
درکات جهنم بعد از آنکه بیرون افکنید آنچه در شکمهاي شماست از
اجزاي این کافران تا آنکه براي خواري ایشان تمام تر باشد و عار ایشان در روزگار بیشتر باقی ماند به سبب آنکه در میان
مردم مدفون گردند و از حال ایشان عبرت گیرند مؤمنانی که بر قبرهاي ایشان گذرند و گویند: اینهایند این ملعونان که به
غضب الهی گرفتار شدند به سبب دعاي سلمان محمدي که دوست محمد است و برگزیده مؤمنان است.
پس آن افعیها انداختند آنچه در شکمهاي ایشان بود از جزوهاي بدنهاي ایشان، و خویشان ایشان آمدند و آن کافران را دفن
کردند و بسیاري از کافران به سبب دیدن این معجزه مسلمان شدند، و مؤمن خالص شدند بسیاري از منافقان، و شقاوت غالب
شد بر بسیاري از کافران و منافقان و گفتند: این سحري است هویدا، پس رو کرد حضرت
ص: 1660
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوي سلمان و گفت: اي ابو عبد اللّه! تو از خواص برادران مؤمن مائی و محبوب دلهاي
ملائکه مقرّبانی، و بدرستی که تو در آسمانها و در حجب حق تعالی و در کرسی و عرش اعظم الهی و آنچه در میان عرش
است تا تحت الثري مشهورتري در فضیلت و کرامت نزد اهل آنها از آفتابی که طالع گردیده باشد در روزي که در هوا هیچ
.«1» ابر و غبار و تیرگی نبوده باشد، تو از نیکوترین مدح کرده شدگانی در آیه کریمه الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ
و شیخ طوسی به سند معتبر روایت کرده است که مردي به حضرت صادق علیه السّلام عرض کرد: چه بسیار می شنوم از شما
ذکر سلمان فارسی را.
حضرت فرمود: مگو سلمان فارسی و لیکن بگو سلمان محمدي، آیا می دانی به
چه سبب من او را بسیار یاد می کنم؟
راوي گفت: نه.
حضرت فرمود: براي سه خصلت: اول آنکه او اختیار کرد خواهش حضرت امیر المؤمنین را بر خواهش نفس خود؛ دوم آنکه
فقرا را دوست می داشت و ایشان را اختیار نمود بر مالداران و اهل عزت و شرف؛ سوم آنکه علم و علما را دوست می داشت
بدرستی که سلمان بنده شایسته خدا بود و میل کننده بود از هر باطل بسوي حق، و مسلمان حقیقی بود و هیچ گونه شرك
.«2» اختیار ننمود
و ابن بابویه به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود که:
میان سلمان و مردي سخنی و خصومتی واقع شد پس آن مرد گفت: تو کیستی یا سلمان؟ سلمان گفت: اما اول من و اول تو
پس نطفه نجسی است و اما آخر من و آخر تو پس مردار گندیده اي است، و چون قیامت برپا شود و نصب نمایند ترازوهاي
اعمال را پس هر که سنگین باشد میزان حسنات او گرامی و بزرگوار است
ص: 1661
.«1» و هر که سبک باشد ترازوي اعمال او لئیم و بی مقدار است
و در کتاب حسین بن سعید به سند معتبر منقول است که: حضرت سلمان رحمه اللّه علیه می گفت: اگر نه سجده کردن می
بود از براي خدا و همنشینی با گروهی که کلام نیک از دهان خود می افکنند همچنانکه خرماي نیک از درخت می ریزد
.«2» هرآینه آرزوي مرگ می کردم
و ابن ابی الحدید روایت کرده است از ابو وایل که: من با رفیق خود رفتیم به نزد سلمان و نزد او نشستیم، سلمان گفت: اگر نه
این بود که
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نهی فرمود از آنکه تکلف کنند براي مهمان هرآینه براي شما تکلف می کردم- و
تکلف آن است که چیزي که نزد آن شخص نباشد به مشقت حاضر کند- پس نانی و نمک سوده اي که چیزي دیگر با آن
می بود بهتر بود، سلمان مطهره خود را فرستاد و «3» مخلوط نبود از براي ما آورد، پس رفیق من گفت: اگر با این نمک سعتر
در گرو سعتر کرد و از براي ایشان آورد، چون خوردیم رفیق من گفت: شکر می کنم خداوندي را که قانع گردانید ما را به
آنچه روزي ما کرده است، سلمان گفت که: اگر قانع شده بودي به آنچه خدا روزي کرده است تو را مطهره من به گرو نمی
.«4» رفت
و ایضا ابن ابی الحدید گفته است که: سلمان از اهل فارس بود از رامهرمز؛ و بعضی گفته اند: بلکه از اهل اصفهان بود از قریه
می گویند، و او از جمله موالی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است و کنیت او ابو عبد اللّه بوده « جی » اي که آن را
است، و چون از او می پرسیدند که تو پسر کیستی، می گفت: من سلمان پسر اسلامم و از فرزندان آدمم. و روایت کرده اند
که: او را
ص: 1662
.«1» زیاده از ده آقا مالک شد و دست به دست می گردید تا به دست رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید
ابن عبد البر در کتاب استیعاب روایت کرده است از حسن بصري که: عطائی که هر سال به سلمان می دادند از بیت المال پنج
هزار درهم بود، و چون آن
را می گرفت همه را تصدق می کرد و از عمل دست خود می خورد، و او را یک عبا بود که نصف را بر زمین می انداخت و
نصفی را بر خود می پوشانید.
و ذکر کرده اند که: سلمان را خانه نبود و در سایه دیوارها و سایه درختان بسر می برد، روزي شخصی به او گفت: می خواهی
از براي تو خانه بسازم که در آن ساکن شوي؟
گفت: مرا احتیاج به آن نیست.
پس پیوسته آن مرد مبالغه می نمود در این باب تا آنکه گفت: می دانم خانه اي که موافق توست کدام است و چنان خانه اي
از براي تو می سازم.
سلمان گفت: وصف کن از براي من خانه اي را که موافق من است.
مرد گفت: خانه اي از براي تو می سازم که هرگاه تو در آن خانه بایستی سرت به سقف آن برسد و اگر پاهاي خود را دراز
کنی به دیوار برسد.
گفت: بلی، چنین خانه می خواهم؛ پس چنین خانه اي براي او بنا کرد.
و ایضا در استیعاب روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اگر ایمان در ثریّا باشد هرآینه به
.«2» او خواهد رسید سلمان
و ایضا از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که: سلمان فارسی مانند لقمان حکیم است.
.«3» و از کعب الاحبار روایت کرده است که: سلمان را پر کرده اند از علم و حکمت
و کشی به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: علی بن ابی طالب علیه السّلام
ص: 1663
.«1» محدّث بود و سلمان رضی اللّه عنه محدّث بود، یعنی ملائکه با هر دو سخن می گفتند
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام
روایت کرده است که: معنی محدّث بودن سلمان آن است که امامش او را حدیث می گفت و اسرار خود را تعلیم او می نمود
نه آنکه از جانب حق تعالی به او حدیث می رسید زیرا که بغیر از حجت خدا کسی دیگر را حدیث از جانب خدا به او نمی
.«2» رسد
مؤلف گوید: ممکن است آنچه در این حدیث نفی شده است سخن گفتن حق تعالی بی واسطه ملک باشد، و ملک با سلمان
سخن می گفته باشد، چنانکه پیش گذشت.
و ایضا به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: از آن حضرت پرسیدند از معنی محدّث بودن
.«3» سلمان، فرمود که: ملک در گوشش سخن می گفت
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: ملک بزرگواري با او سخن می گفت، راوي گفت:
هرگاه سلمان چنین باشد پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام چگونه خواهد بود؟ حضرت فرمود: پی کار خود باش و به
.«4» اینها کاري مدار
و در حدیث دیگر فرمود: سلمان از ؛«5» و در حدیث معتبر دیگر فرمود: ملکی در دل او نقش می کرد که چنین و چنان است
.«6» جمله متوسّمان بود، یعنی به فراست احوال مردم را می دانست
.«7» و به سند معتبر دیگر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: سلمان اسم اعظم را می دانست
و ایضا به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: روزي تقیه
ص: 1664
نزد حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام مذکور شد، حضرت فرمود: اگر ابو ذر می دانست آنچه در دل سلمان بود هرآینه او را
می کشت، و حال آنکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برادري
.«1» افکنده بود میان ایشان، پس چه گمان دارید به سایر مردمان
و ایضا به سند معتبر روایت کرده است که: سلمان رضی اللّه عنه دختر از عمر بن الخطاب طلبید و عمر بن الخطاب دختر به او
نداد، و بعد از آن عمر پشیمان شد و خواست که به او دختر بدهد؛ سلمان گفت: نمی خواهم، مطلب من این بود که بدانم آیا
.«2» حمیّت جاهلیت و کفر از دل تو به در رفته است یا آنکه باقی است چنانکه بود
و ابن بابویه به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است: روزي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
به اصحاب خود فرمود که: کدامیک از شما تمام سال روزه می دارید؟ سلمان گفت: من.
فرمود: کدامیک از شما همه شب را احیا می کنید؟ سلمان گفت: من.
فرمود: کدامیک از شما هر روز ختم قرآن می کند؟ سلمان گفت: من.
پس عمر به خشم آمد و گفت: این مردي است از فارس می خواهد بر ما که از قریشیم فخر کند، دروغ می گوید، در اکثر
روزها روزه نیست و در اکثر شب خواب است و در اکثر روزش خاموش می باشد.
حضرت فرمود: او مانند و شبیه لقمان حکیم است، از او سؤال کن تا جوابت بگوید.
عمر پرسید؛ سلمان فرمود: اما روزه سال، من ماهی سه روز روزه می دارم و حق تعالی می فرماید هر که حسنه اي بکند ده
برابر به او ثواب می دهم، این برابر روزه سال می شود با آنکه ماه شعبان را هم روزه می گیرم و با ماه رمضان پیوند می کند؛
و اما بیداري شب، هر شب با وضو می خوابم و از حضرت رسول صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم شنیدم که می فرمود: هر که با وضو بخوابد چنان است که تمام شب را به عبادت احیا کرده باشد؛ و اما ختم
قرآن، در هر روز سه مرتبه
ص: 1665
را می خوانم و از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام « قل هو اللّه احد » سوره
را یک بار بخواند چنان « قل هو اللّه احد » است هر که سوره « قل هو اللّه احد » می فرمود: یا علی! مثل تو در میان امّت من مثل
است که ثلث قرآن را خوانده است، و هر که دو بار بخواند چنان است که دو ثلث قرآن را خوانده است، و هر که سه بار
بخواند چنان است که قرآن را ختم کرده است، پس هر که تو را به زبان دوست دارد ثلث ایمان در او تمام شده است و هر که
تو را به زبان و دل و دوست دارد و به دست خود تو را یاري کند تمام ایمان در او کامل شده است، یا علی! بحقّ آن
خداوندي که مرا به راستی فرستاده است سوگند که اگر تو را اهل زمین دوست می داشتند چنانکه اهل آسمان تو را دوست
.«1» می دارند خدا هیچ کس را به آتش جهنم عذاب نمی کرد
.«2» پس عمر ساکت شد گویا سنگی به دهانش گذاشتند
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام محمد تقی علیه السّلام روایت کرده است که: روزي سلمان ابو ذر را به ضیافت طلبید
پس دو گرده نان نزد او حاضر ساخت، ابو ذر گرده هاي نان را برداشت و می گردانید و در آن
نظر می کرد.
سلمان گفت: از براي چه کار این نانها را می گردانی؟
گفت: می ترسم که خوب پخته نشده باشد.
پس سلمان بسیار در غضب شد و فرمود: چه بسیار جرأت داري که این نانها را می گردانی و نظر می کنی، بخدا سوگند که
در این نان کار کرده است آبی که در زیر عرش الهی است، و ملائکه در آن عمل کرده اند تا آنکه آن را در هوا افکنده اند،
و باد در آن عمل کرده است تا آن را به ابر افکنده است، و ابر در آن کار کرده است تا آنکه آن را به زمین افشانده است، و
رعد و ملائکه در آن همه کار کرده اند تا آنکه قطرات آن را در جاهاي خود گذاشته اند، و عمل کرده اند در آن زمین و
چوب و آهن و چهارپایان و آتش و هیزم
ص: 1666
و نمک و آنچه را من احصا نمی توانم کرد زیاده از آن است که گفتم از کارکنان در این نان، پس چگونه می توانی به شکر
این نعمت قیام نمائی؟
پس ابو ذر گفت: توبه می کنم بسوي خدا و طلب آمرزش می کنم از او از آنچه کردم، و بسوي تو عذر می طلبم از آنچه تو
نخواستی.
و فرمود: روزي دیگر سلمان ابو ذر را طلبید و از همیان خود چند پاره نان خشکی بیرون آورد و آن نانها را تر کرد از مطهره
اي که داشت و نزد ابو ذر گذاشت، پس ابو ذر گفت:
چه نیکو است این نان، کاش نمکی با آن می بود.
سلمان برخاست و بیرون رفت و مطهره خود را گرو گذاشت و نمکی گرفت و براي ابو ذر آورد، پس شروع کرد ابو ذر و آن
نان را می خورد و نمک بر آن می پاشید و می گفت:
حمد می کنم خداوندي را که روزي کرده است ما را چنین قناعتی.
.«1» سلمان گفت: اگر قناعت می داشتی مطهره من به گرو نمی رفت
و در بصائر الدرجات به سند معتبر از فضل بن عیسی روایت کرده است که گفت: من و پدرم به خدمت حضرت صادق علیه
السّلام رفتیم پس پدرم به خدمت آن حضرت عرض کرد:
آیا راست است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: سلمان از ما اهل بیت است؟ فرمود: بلی.
پدرم گفت: آیا از فرزندان عبد المطلب است؟ حضرت فرمود: از ما اهل بیت است.
باز فرمود: از فرزندان ابو طالب است؟ حضرت فرمود: از ما اهل بیت است.
پدرم گفت: من نمی فهمم این را، حضرت فرمود: چنین بدان که از ما اهل بیت است، پس اشاره فرمود به سینه خود و فرمود:
چنان نیست که تو فهمیدي، بدرستی که حق تعالی طینت ما را از علّیّین خلق کرد و طینت شیعیان ما را از یک مرتبه پست تر از
آن خلق کرد، پس ایشان از مایند؛ و طینت دشمنان ما را از سجّین خلق کرد و طینت دوستان ایشان را یک مرتبه پست تر از آن
.«2» خلق کرد، پس آنها از ایشانند؛ و سلمان بهتر است از لقمان
ص: 1667
و در کتاب روضه الواعظین روایت کرده است که ابن عباس گفت: در خواب دیدم سلمان را پس گفتم: تو سلمانی؟ گفت:
بلی، گفتم: تو آن نیستی که آزاد کرده رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بودي؟ گفت: بلی؛ و تاجی از یاقوت بر سر او
دیدم و به
انواع حله ها و زیورها زینت کرده بود، پس من گفتم: اي سلمان! این منزلت نیکوئی است که حق تعالی به تو عطا کرده
است؟ گفت: بلی، گفتم: در بهشت بعد از ایمان به خدا و رسول چه چیز را نیکوترین اعمال یافتی؟ گفت: در بهشت بعد از
.«1» ایمان به خدا و رسول هیچ چیز بهتر از محبت علی بن ابی طالب نیست و متابعت آن حضرت کردن
و ایضا از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که: بهشت مشتاق تر است بسوي سلمان از سلمان
.«2» بسوي بهشت، و بهشت عاشق تر است بسوي سلمان از سلمان بسوي بهشت
و کلینی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول برادر گردانید سلمان و ابو ذر را و
.«3» شرط کرد بر ابو ذر که مخالفت سلمان نکند
و در کتاب اختصاص به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که اصبغ بن نباته از آن حضرت
پرسید از فضیلت سلمان، حضرت فرمود: چه گویم در باب کسی که از طینت ما خلق شده است و روح او به روح ما مقرون
است! حق تعالی او را مخصوص گردانیده است از علوم به اول آنها و آخر آنها و ظاهر آنها و باطن آنها و پنهان آنها و آشکار
آنها، و روزي نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حاضر شدم و سلمان در خدمت حضرت بود پس اعرابی داخل
شد و او را از جاي خود دور کرد و در جاي او نشست، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم در غضب شد تا آنکه پرشد رگی که در میان دو چشم آن حضرت بود و دیده هاي مبارکش سرخ شد پس فرمود: آیا
دور می کنی مردي را که خداوند عالمیان او را دوست می دارد و دوستی خود را نسبت به او ظاهر گردانیده در آسمان
ص: 1668
و رسول خدا او را در زمین دوست می دارد، اي اعرابی! آیا دور می کنی مردي را که جبرئیل نیامده است پیش من هیچ مرتبه
مگر آنکه مرا امر کرده است از جانب پروردگار من که او را سلام برسانم؟! اي اعرابی! بدرستی که سلمان از من است هرکه
او را جفا کند مرا جفا کرده است و هر که او را آزار کند مرا آزار کرده و هر که او را دور گرداند مرا دور گردانیده است و
هر که او را نزدیک گرداند مرا نزدیک گردانیده، اي اعرابی! غلط مکن در باب سلمان بدرستی که حق تعالی مرا امر کرده
است که مطلع گردانم او را بر مرگهاي مردم و بلاهائی که به ایشان می رسد و نسبهاي مردم و سخنانی که جدا کننده حق
است از باطل.
اعرابی گفت: یا رسول اللّه! من گمان نداشتم که اعمال سلمان به این مرتبه رسیده است، آیا او مجوسی نبود که مسلمان شد؟
حضرت فرمود: اي اعرابی! من از حق تعالی فضیلت سلمان را براي تو نقل می کنم و تو در برابر می گوئی که سلمان مجوسی
بوده است؟! بدرستی که سلمان مجوسی نبود و لیکن شرك را ظاهر می کرد براي تقیه و ایمان را پنهان می کرد، اي اعرابی!
مگر نشنیده اي حق تعالی می فرماید فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّی
پس نه بحقّ پروردگار تو » : یعنی «1» یُحَکِّمُوكَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَ َ ض یْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیماً
ایمان نمی آورند ایشان تا حکم گردانند تو را در هر منازعه اي که میان ایشان واقع شود پس نیابند در نفسهاي خود تنگی و
آنچه عطا » : آیا نشنیده اي که حق تعالی می فرماید که « حرجی از آنچه تو حکم کنی در میان ایشان و انقیاد کنند انقیادکردنی
اي اعرابی! بگیر آنچه به تو ،«2» « کند به شما رسول او پس بگیرید آن را و آنچه شما را از آن نهی فرموده است ترك کنید
عطا می کنم و از جمله شکر کنندگان باش و انکار مکن گفته مرا که مستحق عذاب الهی گردي و انقیاد کن گفته رسول خدا
.«3» را تا از ایمنان گردي
مؤلف گوید که: دور نیست که مراد از اعرابی عمر باشد چنانکه در بسیاري از احادیث
ص: 1669
براي تقیه به این عبارت از او تعبیر نموده اند.
و ایضا در کتاب اختصاص به سند معتبر روایت کرده است که: روزي سلمان فارسی داخل مجلس پیغمبر خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم شد پس صحابه او را تعظیم کردند و او را بر خود مقدم داشتند و در صدر مجلس او را جا دادند براي عظیم شمردن
حق او و تعظیم پیري او و براي اختصاصی که او را بود به حضرت رسول و آل آن حضرت، پس عمر داخل شد و دید که او را
در صدر مجلس نشانیده اند، گفت: کیست این عجمی که در صدر مجلس نشسته است در میان عربان؟ پس حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم بر منبر بالا رفت و خطبه اي خواند و فرمود:
بدرستی که همه مردم از زمان آدم تا این زمان مانند دندانهاي شانه اند و فضیلتی نیست عربی را بر عجمی و نه سرخی را بر
سیاهی مگر به تقوي و پرهیزکاري، سلمان دریائی است که آخر نمی شود و گنجی است که منتهی نمی شود، سلمان از ما اهل
.«1» بیت است، سلمان عطا می کند حکمت را و برهانهاي حق را ظاهر می گرداند
و ایضا در کتاب اختصاص روایت کرده است که: روزي در خدمت حضرت صادق علیه السّلام نام سلمان و جعفر طیار مذکور
شد و حضرت تکیه فرموده بودند پس بعضی جعفر را بر سلمان تفضیل دادند، و ابو بصیر در آن مجلس حاضر بود پس گفت:
سلمان گبري بود و مسلمان شد، حضرت صادق علیه السّلام درست نشست غضبناك و فرمود: اي ابو بصیر! حق تعالی سلمان
را علوي کرد بعد از آنکه مجوسی بود و آن را قرشی گردانید بعد از آنکه فارسی بود پس صلوات خدا بر سلمان باد، و
.«2» بدرستی که جعفر را رتبه عظیمی نزد حق تعالی هست و با ملائکه در بهشت پرواز می کند
و ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که: روزي سلمان در میان جماعتی نشسته بود و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام
بر ایشان گذشت و بر استر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سوار بود، پس سلمان به آن جماعت گفت: چرا برنمی
خیزید که چنگ در دامان او بزنید و مسائل
ص: 1670
دین خود را از او بپرسید! سوگند یاد می کنم بحقّ آن خداوندي که دانه را شکافته است
و خلایق را آفریده است که خبر نمی دهد شما را به سیرتهاي پیغمبر شما کسی غیر او، و بدرستی که اوست عالم زمین و آن
که کارهاي او همه خدائی است بر زمین و به برکت او زمین ساکن است، و اگر او از میان شما برود علم را نخواهید یافت و
.«1» اطوار مردم را منکر خواهید شد
و ابن ابی الحدید گفته است که: وفات سلمان در آخر خلافت عثمان بود در سال سی و پنجم از هجرت؛ و بعضی گفته اند در
.«2» اول سال سی و ششم بود؛ و بعضی گفته اند که وفات او در خلافت عمر بود. و اشهر، قول اول است
و در کتاب فضایل شاذان بن جبرئیل از اصبغ بن نباته منقول است که گفت: من با سلمان فارسی رضی اللّه عنه بودم در وقتی
که امیر مداین بود در ابتداي خلافت حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام زیرا که عمر او را والی مداین گردانید و تا ابتداي
خلافت حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام والی بود، پس روزي به نزد او رفتم و او را بیمار یافتم و در آن مرض به رحمت
الهی واصل شد، و پیوسته او را عیادت می کردم در آن بیماري تا آنکه مرض او شدید شد و یقین کرد به مرگ خود پس
متوجه من شد و فرمود: اي اصبغ! حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا خبر داد که چون نزدیک مرگ من شود مرده
با من سخن خواهد گفت و می خواهم که بدانم وفات من نزدیک شده است یا نه؟
اصبغ گفت که: آنچه می خواهی بفرما تا من از براي تو بعمل
آورم.
سلمان گفت که: تختی بیاور و به روي آن فرش کن آنچه براي مردگان فرش می کنند و چهار کس مرا بردارند و به قبرستان
برند.
اصبغ گفت: من گفتم چنین می کنم و به جان منّت می دارم، پس به سرعت بیرون رفتم و بعد از ساعتی برگشتم و آنچه
فرموده بود بعمل آوردم و گروهی را آوردم که او را
ص: 1671
برداشتند و به قبرستان مداین رسانیدند، چون او را در قبرستان بر زمین گذاشتند گفت: اي قوم! روي مرا به قبله کنید پس به
آواز بلند ندا کرد که: السلام علیکم اي اهل عرصه کهنه شدن و پوسیدن، سلام خدا بر شما باد اي گروهی که محجوب
گردانیده اند شما را از دنیا، پس کسی جواب او نداد؛ پس بار دیگر ایشان را ندا کرد و گفت: السلام علیکم اي گروهی که
مرگ را چاشتگاه شما قرار داده اند، السلام علیکم اي گروهی که زمین را لحاف شما گردانیده اند، السلام علیکم اي گروهی
که رسیده اید به عملهائی که در دار دنیا کرده بودید، السلام علیکم اي گروهی که انتظار می کشید که اسرافیل در صور بدمد
و از قبرها بیرون آیید، سؤال می کنم از شما بحقّ خداوند عظیم و بحقّ پیغمبر کریم که البته یکی از شما مرا جواب بگوید،
بدرستی که منم سلمان فارسی آزاد کرده رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و آن حضرت مرا خبر داده است که چون
نزدیک وفات من شود مرده با من سخن خواهد گفت و می خواهم بدانم که وفات من نزدیک شده است یا نه.
چون سلمان سخن خود را تمام کرد ناگاه میتی از قبر خود
به سخن در آمد و گفت:
السلام علیکم و رحمه اللّه و برکاته، اي گروهی که بناها می سازید و فانی خواهید شد و مشغول گردیده اید به عرصه دنیا،
اینک سخن تو را می شنویم و بزودي تو را جواب می گوئیم، از آنچه خواهی بپرس خدا تو را رحمت کند.
سلمان گفت: اي سخن گوینده بعد از مرگ! و اي کلام گوینده بعد از حسرت مردن! آیا تو از اهل بهشتی یا از اهل جهنم؟
گفت: اي سلمان! من از آنهایم که خدا انعام کرده است بر ایشان به عفو و کرم خود و ایشان را داخل بهشت گردانیده است به
رحمت خود.
پس سلمان گفت: اي بنده خدا! وصف کن از براي من که مرگ را چگونه یافته اي و چه رسید به تو از آن، و چه دیدي و چه
مشاهده نمودي؟
گفت: مهلت ده مرا اي سلمان و مبالغه منما، پس بخدا سوگند که بریدن بدن به ارّه ها و جدا کردن و پاره کردن به مقراضها
آسانتر است بر من از شدت مرگ، بدان که حق تعالی در دار دنیا مرا نیکیها الهام کرده بود و عمل به خیر می کردم و فرایض
الهی را بجا می آوردم
ص: 1672
و قرآن را می خواندم و در نیکی پدر و مادر حریص بودم و اجتناب از چیزهاي حرام می نمودم و از ظلم و ستم بر بندگان
ترسان بودم و در شب و روز تعب می کشیدم و سعی می نمودم در طلب حلال از ترس ایستادن نزد خدا براي سؤال، پس
روزي از روزها در نهایت عیش و لذت و فرح و شادي و سرور بودم ناگاه بیمار شدم و چند روز در آن
مرض ماندم تا آنکه از دنیا مدت من منقضی شد، پس در آن وقت مردي به نزد من آمد با خلقتی عظیم و منظري مهیب و در
برابر من ایستاد در هوا نه بسوي آسمان بالا می رفت و نه بسوي زمین فرود می آمد، پس اشاره کرد بسوي دیده من و آن را
کور گردانید و بسوي گوش من و آن را کر گردانید و بسوي زبان من و آن را لال گردانید پس چنان شدم که هیچ چیز از
چیزهاي دنیا را به این چشم نمی دیدم و به این گوش نمی شنیدم، پس در این وقت گریستند اهل و یاران من و خبر من به
برادران و همسایگان من رسید، پس در این وقت گفتم او را: تو کیستی اي آن کسی که مرا مشغول گردانیدي از اهل و مال و
فرزندان من؟
گفت: منم ملک موت آمده ام به نزد تو که نقل فرمایم تو را از خانه دنیا به خانه آخرت و بتحقیق که منقضی شده است مدت
حیات تو و آمده است وقت مرگ تو.
و در این حال که او با من مخاطبه می کرد دو شخصی دیگر آمدند به نزد من و ایشان به حسب خلقت و صورت نیکوترین
مردم بودند که من دیده بودم و یکی از ایشان در جانب راست من نشست و دیگري در جانب چپ، پس گفتند به من که:
السلام علیک و رحمه اللّه و برکاته بتحقیق که آورده ایم بسوي تو نامه تو را، الحال بگیر و نظر کن در آن.
گفتم: این چه نامه اي است که باید من بخوانم؟
گفتند: مائیم آن دو ملک که با تو می بودیم در دار دنیا
و نیکیها و بدیهاي تو را می نوشتیم، این است نامه عمل تو.
می گفتند و شاد شدم به آنچه در آن دیدم « رقیب » پس نظر کردم در نامه حسنات خود و آن نامه در دست ملکی بود که او را
می « عتید » از نیکیها و خندان شدم و مرا فرحی عظیم رو داد، پس نظر کردم به نامه گناهان و آن در دست ملکی بود که او را
گفتند و بسیار غمگین شدم از آنچه در آن مشاهده کردم و به گریه در آورد مرا، پس به من گفتند: بشارت
ص: 1673
باد تو را که از براي تو خیر و نیکی خواهد بود.
پس به نزدیک من آمد آن مرد اول یعنی ملک موت و روح را از تن من کشید و هر جذبه و کشیدنی از او برابري می کرد با
همه سختیها از آسمان تا زمین، و پیوسته در این شدت بودم تا آنکه جان به سینه من رسید، پس اشاره کرد بسوي من به حربه
اي که اگر آن را بر کوهها می گذاشت می گداختند و روح مرا از بینی من قبض نمود، پس در آن وقت صداي گریه اهل من
بلند شد و هر چه می گفتند همه را می شنیدم و هر چه می کردند بر آن مطلع بودم.
پس چون بسیار شدید شد گریه و جزع اهل بیت من بر من، ملک موت با نهایت خشم و آزردگی متوجه ایشان شد و گفت:
اي گروه! از چه چیز است گریه شما؟ پس بخدا سوگند که ما ستمی بر او نکرده ایم که شما شکایت کنید و تعدي بر او
نکرده ایم که شما فریاد کنید، گریه کنید و لیکن ما
و شما بنده یک خداوندیم اگر خدا شما را امر می کرد در باب ما امري چنانکه ما را در باب شما امر کرده است هرآینه شما
امتثال امر او می کردید در حقّ ما چنانکه ما امتثال امر او نمودیم در حقّ شما، بخدا سوگند که ما روح او را نگرفتیم تا آنکه
روزي مقدر او تمام شد و مدت حیات او منقطع شد و رفت بسوي پروردگار کریمی که هر حکمی که خواهد درباره او می
نماید و او بر همه چیز قادر است، پس اگر صبر کنید مزد می یابید و اگر جزع نمائید گناهکار خواهید گردید، چه بسیار
برگشتی خواهد بود مرا بسوي شما می گیرم پسران و دختران را و پدران و مادران را.
پس در آن وقت از نزد من روانه شد و روح مرا با خود برد، در این وقت ملکی دیگر آمد و روح مرا از او گرفت و او را در
جامه حریري پیچید و بالا برد بسوي آسمان و او را نزد حق تعالی گذاشت در کمتر از یک چشم زدن، پس چون روح من نزد
حق تعالی حاضر گردید از هر عمل صغیر و کبیري از من سؤال نمود و از نماز و روزه ماه مبارك رمضان و حج بیت اللّه
الحرام و تلاوت قرآن و زکات دادن و تصدق نمودن و از هر عملی که در سایر ایام و اوقات کرده بودم و از اطاعت پدر و
مادر و از کشتن آدمی به ناحق و از خوردن مال یتیم و از مظلمه هاي بندگان خدا و از عبادت کردن در شب در وقتی که
مردمان در خوابند
ص:
1674
و آنچه مشابه اینهاست از اعمال از همه اینها سؤال نمود از روح من، پس بعد از این روح را به زمین برگردانیدند به اذن حق
تعالی.
در این وقت غسل دهنده من به نزد من آمد و جامه هاي مرا کند و شروع نمود در غسل دادن من، پس روح من او را ندا کرد
که: اي بنده خدا! مدارا کن با این بدن ضعیف بخدا سوگند که من از هیچ رگی از رگهاي او بیرون نیامدم مگر آنکه آن
منقطع گردید و از هیچ عضو او بیرون نیامدم مگر آنکه آن عضو در هم شکسته شد، بخدا سوگند که اگر آن غسل دهنده این
سخن را می شنید هرآینه هرگز مرده اي را غسل نمی داد، پس آب بر بدن من ریخت و سه غسل داد مرا و مرا کفن کرد در
سه جامه و مرا حنوط کرد و همین بود توشه من که به آن بیرون رفتم بسوي خانه آخرت، پس انگشتر را از دست راست من
بیرون آورد و بعد از فارغ شدن از غسل من به پسر بزرگ من تسلیم نمود و گفت: خدا تو را ثواب دهد در مصیبت پدرت و
تو را مزد و صبر بسیار دهد، پس مرا در کفن پیچید و مرا تلقین نمود و ندا کرد اهل و همسایگان مرا و گفت: بیایید به نزدیک
او و او را وداع کنید؛ پس ایشان به نزد من آمدند که مرا وداع کنند، و چون از وداع من فارغ شدند مرا بر تختی از چوب
نهادند و در این وقت روح میان رو و کفن من بود تا آنکه مرا گذاشتند و
بر من نماز کردند، و چون از نماز فارغ شدند مرا به جانب قبر روانه کردند، چون مرا به قبر گردانیدند و در قبر آویختند هولی
عظیم مشاهده نمودم اي سلمان که گویا از آسمان به زمین در افتادم، پس مرا در لحد گذاشتند و خشت بر من چیدند و خاك
در قبر من ریختند.
و چون مردم را ندا کردند که از قبر من برگردند شروع کردم ،«1» پس در این وقت روح برگردانید بسوي زبان و گوش من
در ندامت و پشیمانی و گفتم: کاش من از این جماعت بودم و برمی گشتم، پس شخصی از کنار قبر مرا جواب داد گفت: نه
چنین است و بر نمی توان گشتن، و این آیه را خواند کَلَّا إِنَّها کَلِمَهٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلی
ص: 1675
این سخنی است که حق تعالی بر ردّ جمعی از کافران فرمود که ایشان طلب برگشتن به دنیا می کنند بعد از «1» یَوْمِ یُبْعَثُونَ
حاشا که او را بازگردانند، این کلمه اي است که او گوینده آن است و از پس ایشان برزخی هست تا روزي که » مرگ یعنی
پس به او گفتم: کیستی تو که با من سخن می گوئی؟ ،« زنده شوند و مبعوث گردند، و برزخ فاصله میان دنیا و آخرت است
و منم ملکی که حق تعالی مرا موکّل گردانیده است به جمیع خلایق که تنبیه نمایم ایشان را بعد از مردن « منبه » گفت: منم
ایشان تا بنویسند عملهاي خود را بر نفسهاي خود که حجت باشد بر ایشان نزد خداوند عالمیان؛ پس مرا کشید و نشانید و
گفت: بنویس عمل خود را.
من گفتم: به خاطر ندارم عملهاي
خود را.
احصا کرده است کرده » : یعنی «2» گفت: مگر نشنیده اي سخن پروردگار خود را که در قرآن فرموده است أَحْصاهُ اللَّهُ وَ نَسُوهُ
پس گفت: تو بنویس و من بر تو املا می کنم و اعمال تو را ،« هاي ایشان را خدا و فراموش کرده اند ایشان کرده هاي خود را
می گویم.
گفتم: کاغذ کجاست که بنویسم؟
پس کنار کفن مرا کشید، ناگاه کفن خود را کاغذي دیدم و گفت: این صحیفه توست.
گفتم: قلم از کجا بیاورم؟
گفت: انگشت شهادت تو قلم توست.
گفتم: مرکّب از کجا بیاورم؟
گفت: آب دهان تو به جاي مرکّب است.
پس املا کرد بر من آنچه کرده بودم در دار دنیا و نماند از اعمال من خردي و بزرگی مگر آنکه او را بر من املا کرد چنانکه
حق تعالی فرموده است وَ یَقُولُونَ یا وَیْلَتَنا ما لِهذَا
ص: 1676
می گویند کافران: » : یعنی «1» الْکِتابِ لا یُغادِرُ صَ غِیرَهً وَ لا کَبِیرَهً إِلَّا أَحْصاها وَ وَجَ دُوا ما عَمِلُوا حاضِ راً وَ لا یَظْلِمُ رَبُّکَ أَحَ داً
واي بر ما چیست این نامه ما که ترك نکرده است گناه کوچکی را و نه بزرگی را مگر آنکه احصا کرده است آن را، و یافتند
.« آنچه کرده بودند حاضر، و ستم نمی کند پروردگار تو احدي را
پس ملک آن نامه را گرفت و مهري بر آن زد و طوق گردانید آن را بر گردن من، پس گمان کردم که جمیع کوههاي دنیا را
طوق کرده اند در گردن من، پس به او گفتم: اي منبه! چرا با من چنین می کنی؟
گفت: آیا نشنیده اي سخن پروردگار خود را که فرموده است وَ کُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِی عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ الْقِیامَهِ کِتاباً
یَلْقاهُ مَنْشُوراً. اقْرَأْ
و هر انسانی را ملازم او گردانیده ایم طایر او را- یعنی عمل نیک و بد او » : یعنی «2» کِتابَکَ کَفی بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیباً
را، یا تقدیرات خدا را که براي او کرده است- در گردن او و بیرون می آوریم از براي او در روز قیامت نامه اي را که آن را
ملاقات نماید گشوده شده، پس به او گفته می شود که:
.« بخوان نامه خود را کافی است نفس تو حساب کننده و گواه بر تو
پس منبه گفت: این خطابی است که تو را به آن خطاب خواهند ساخت در روز قیامت و تو را حاضر خواهند گردانید در آن
روز و حال آنکه نامه عمل تو در میان دو دیده تو گشوده باشد و گواهی دهی در آن روز بر نفس خود.
پس منبه از من دور شد، و به نزد من آمد منکر با عظیمترین منظري و منکرترین صورتی و عمودي از آهن در دست او بود که
اگر جن و انس جمع می شدند آن عمود را حرکت نمی توانستند داد، پس صداي موحشی بر من زد که اگر جمیع اهل زمین
آن صدا را می شنیدند هرآینه همه می مردند، پس به من گفت: اي بنده خدا! خبر ده مرا که پروردگار تو کیست و دین تو
چیست و پیغمبر تو کیست و امام تو کیست و بر چه طریقه و حالت
ص: 1677
بوده اي و چه اعتقاد داشته اي در دنیا؟
پس زبان من بسته شد از ترس و بیم او و حیران شدم در امر خود و ندانستم که چه بگویم در جواب او، و در بدن من هیچ
عضوي نماند مگر آنکه مفارقت کرد از ترس، پس
دریافت مرا رحمتی از جانب پروردگار من که دل مرا نگاه داشت و زبان مرا گویا گردانید پس به او گفتم: بنده خدا! چرا مرا
می ترسانی و حال آنکه من شهادت می دهم به وحدانیت خدا و شهادت می دهم که محمد رسول خداست و گواهی می دهم
که خداوند عالمیان پروردگار من است و محمد پیغمبر من است و اسلام دین من است و قرآن کتاب من است و کعبه قبله من
است و علی امام من است و مؤمنان برادران منند؛ و گفتم: این است گفتار من و اعتقاد من و بر این اعتقاد ملاقات می کنم
پروردگار خود را در روز معاد.
پس در این وقت گفت: اي بنده خدا! بشارت باد تو را به سلامتی، بدرستی که نجات یافتی؛ و از پیش من رفت.
پس نکیر به نزدیک من آمد و صداي مهیب بر من زد عظیمتر از صداي اول، پس اعضاي من بعضی بر بعضی داخل شدند و
گفت: عمل خود را بگو اي بنده خدا.
پس حیران ماندم و متفکر شدم که چه جواب بگویم، پس در این وقت گردانید حق تعالی از من شدت ترس و بیم را و حجت
مرا به من الهام کرد به یقین نیکو و توفیق مرا کرامت فرمود، پس گفتم: اي بنده خدا! مدارا کن با من و من از دنیا بیرون آمدم
و حال آنکه گواهی می دادم که خداوندي نیست بغیر خداوند یگانه و او را شریکی نیست و گواهی می دادم که محمد بنده و
و آنکه بهشت حق است «1» [ رسول خداست [و آنکه امیر المؤمنین علی بن ابی طالب و ائمه طاهرین از ذرّیّت او امامان منند
و عذاب آتش جهنم حق است و صراط حق است و میزان حق است و حساب کردن خلایق حق است و سؤال منکر و نکیر در
قبر حق است و زنده شدن در قبر حق است و زنده شدن در قبر حق است و آنکه بهشت و آنچه حق تعالی وعده کرده است در
آن از نعمتها حق است و آنکه جهنم و آنچه حق تعالی وعید فرموده است در آن از
ص: 1678
عذاب حق است و آنکه قیامت آمدنی است و شکی در آن نیست و آنکه خدا زنده می گرداند آنها را که در قبرهایند.
پس مرا گفت: اي بنده خدا! بشارت باد تو را به نعیم ابدي و خیري که هرگز زایل نگردد. پس مرا در لحد خوابانید و گفت:
بخواب مانند خوابیدن داماد، و از نزدیک سر من دري گشود از بهشت، و دري از پیش پاي من گشود بسوي جهنم پس
گفت: نظر کن اي بنده خدا بسوي آنچه خواهی یافت بسوي آن از بهشت و نعمتهاي آن و نظر کن بسوي آنچه نجات یافتی از
آن از آتش جهنم، پس دري که از پیش پایم بسوي جهنم گشوده شد آن را مسدود گردانید و دري را که از پیش سرم بسوي
بهشت گشوده بود چنان گشاده گذاشت، و پیوسته داخل می شد بر من از آن در شمیم بهشت و نعمتهاي آن و لحد مرا فراخ
گردانید بقدر آنچه دیده کار کند، و از نزد من رفت- و اي سلمان! من نیافتم نزد حق تعالی چیزي را که خدا دوست دارد
بزرگتر از سه چیز: اول نماز کردن در شب
بسیار سرد، دوم روزه داشتن در روز بسیار گرم، سوم تصدقی که به دست راست کنی که دست چپ تو از آن خبر نداشته
پس این است سخن من و وصف من و آنچه من دریافته بودم آن را از شدت اهوال، و من گواهی به وحدانیت الهی -«1» باشد
و رسالت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و گواهی می دهم که مرگ حق است، پس در مقام مراقبه و خوف حق تعالی باش
از ایستادن نزد او در وقت سؤال.
و در این وقت سخن آن مرد منقطع شد و سلمان گفت که: مرا بر زمین گذارید، چون سریر او را بر زمین گذاشتیم گفت: مرا
یا من بیده ملکوت کلّ شی ء و الیه ترجعون، و هو » : تکیه دهید، چون او را تکیه دادیم نظر به جانب آسمان افکند و گفت
یجیر و لا یجار علیه، بک آمنت و لنبیّک اتّبعت و بکتابک صدّقت و قد اتانی ما وعدتنی یا من لا یخلف المیعاد اقبضنی الی
رحمتک و انزلنی دار کرامتک فانا اشهد ان لا اله الّا اللّه وحده لا شریک
ص: 1679
پس چون از این دعا و شهادت فارغ شد رخت از سراي فانی به دار باقی کشید و به ،«1» « له و اشهد انّ محمّدا عبده و رسوله
رسول خدا و ائمه طاهرین صلوات اللّه علیهم اجمعین ملحق گردید.
اصبغ گفت: ما در حیرت این حال بودیم که ناگاه مردي پیدا شد که بر استر اشهبی سوار بود و نقابی بر رو بسته بود، چون به
نزدیک ما رسید بر ما سلام کرد و ما جواب سلام او گفتیم، چون
سخن گفت دانستیم که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام است پس گفت: اي اصبغ! اهتمام نمائید در امر تجهیز سلمان، پس
ما شروع کردیم در تهیه غسل و کفن او و خواستیم که کفن و حنوط تحصیل نمائیم، حضرت فرمود که: حاجتی به آنها نیست
و نزد من هست، پس آبی و تختی که بر روي آن غسل دهند نزد آن حضرت حاضر کردیم، پس به دست مبارك خود او را
غسل داد و کفن کرد و پیش ایستاد و بر او نماز کردیم و او به دست مبارك خود او را در لحد گذاشت، و چون از دفن
سلمان فارغ شد و خواست که برگردد من به جامه حضرت چسبیدم و گفتم: یا امیر المؤمنین! چگونه آمدي و کی تو را خبر
داد به مردن سلمان؟ حضرت رو به جانب من گردانید و گفت: می گیرم بر تو اي اصبغ عهد و پیمان خدا را که نقل نکنی این
قصه را به احدي تا من زنده باشم.
پس گفتم: یا امیر المؤمنین! من پیش از تو خواهم مرد؟
حضرت فرمود: نه اي اصبغ.
گفتم: یا امیر المؤمنین! بگیر از من عهد و پیمان که من سخن تو را می شنوم و اطاعت تو می نمایم و نقل نخواهم کرد این
سخن را به احدي تا حکم کند در باب تو خدا به آنچه حکم خواهد کرد و خدا بر همه چیز قادر است.
پس حضرت فرمود: اي اصبغ! حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا خبر داده بود که سلمان در این وقت خواهد مرد و
من در این ساعت در کوفه نماز کردم و از مسجد بیرون
آمدم که به خانه روم، چون به خانه رسیدم و خوابیدم در خواب دیدم که شخصی مرا گفت سلمان
ص: 1680
وفات یافته، پس بیدار شدم و بر استر خود سوار شدم و چیزهائی که براي مرده ضرور است از کفن و حنوط و غیر آن با خود
برداشتم و روانه شدم، پس حق تعالی دور را براي من نزدیک گردانید تا آنکه به این زودي به این موضع رسیدم و مرا به این
امور رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خبر داده بود.
پس حضرت ناپیدا شد، ندانستم که بسوي آسمان بالا رفت یا به زمین فرو رفت، چون به کوفه رسیدم شنیدم که حضرت در
وقتی به کوفه رسیده بوده است که در آن روز منادي براي نماز مغرب ندا می کرده است و حضرت نماز مغرب را با ایشان ادا
.«1» کرده بود
مؤلف گوید که: این حدیث غرایب بسیار دارد و از جمله آنها فوت سلمان است در زمان خلافت امیر المؤمنین علیه السّلام و
آمدن آن حضرت به کوفه و این خلاف مشهور و احادیث دیگر است، و چون مشتمل بر فواید بسیار بود ایراد نمودیم.
و ابن شهر آشوب از جابر بن عبد اللّه انصاري روایت کرده است که: روزي حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در مدینه نماز
صبح را با ما ادا نمود پس روي مبارك به جانب ما گردانید و گفت: اي گروه مردمان! خدا اجر شما را عظیم گرداند در
مصیبت برادر شما سلمان، و مردم در این باب سخن بسیار گفتند پس حضرت عمامه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم را بر
سر بست و پیراهن حضرت را پوشید و عصاي آن حضرت را در دست گرفت و شمشیر آن حضرت را حمایل نمود و بر شتر
عضباء آن حضرت سوار شد و قنبر را گفت: ده گام بشمار یا آنکه از یک تا ده بشمار.
قنبر گفت: چون از شمردن فارغ شدم به در خانه سلمان رسیده بودیم.
پس زاذان روایت کرد که: چون وقت وفات سلمان شد از او پرسیدم: کی تو را غسل می دهد؟ گفت: آن که رسول خدا صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم را غسل می داد.
من گفتم: تو در مداینی و او در مدینه است! سلمان گفت: اي زاذان! چون من بمیرم و لحیین مرا ببندي صدائی خواهی شنید؛
پس چون دهان او را بستم صدائی شنیدم و از پی
ص: 1681
صدا به در خانه آمدم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را مشاهده نمودم پس گفت: اي زاذان! به رحمت حق واصل شد ابو
عبد اللّه سلمان؟ گفتم: بلی اي سید من. پس او داخل شد و ردا از روي سلمان برداشت و سلمان تبسم نمود بر روي آن
حضرت، پس حضرت به او گفت:
مرحبا اي ابا عبد اللّه هرگاه دریابی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را پس خبر ده او را به آنچه گذشت بر برادر تو از
قوم او؛ پس حضرت شروع کرد در تجهیز او و چون نماز کرد بر سلمان از حضرت تکبیرهاي بلند می شنیدیم و دو کس با آن
حضرت می دیدیم که همراه او بودند، چون پرسیدم که اینها کیستند فرمود: یکی برادرم جعفر و دیگري حضرت خضر علیه
السّلام و با
.«1» هر یک از ایشان هفتاد صف از ملائکه آمده بود که در هر صفی هزار هزار ملک بودند
و در کتاب مشارق الانوار روایت کرده است که: چون حضرت جامه از روي سلمان برداشت سلمان تبسم نمود و خواست که
.«2» بنشیند، حضرت فرمود: به مرگ خود برگرد؛ و او به حال اول عود نمود
و قطب راوندي روایت کرده است که: حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بامدادي داخل مسجد مدینه شد و فرمود: رسول خدا
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در خواب دیدم و به من گفت: سلمان از دنیا رحلت نموده است، و سلمان مرا وصیت کرده بود
که او را غسل دهم و کفن کنم و نماز کنم بر او و او را دفن کنم و اینک من می روم به مداین براي این کار.
پس عمر گفت: کفن را از بیت المال بردار، حضرت فرمود: کفن او را تهیه کرده اند و حاضر شده است؛ پس با جماعتی از
صحابه بیرون رفت از مدینه و حضرت به جانب مداین روانه شد و مردم برگشتند و پیش از زوال مراجعت نمود و فرمود: من او
را دفن کردم، و اکثر مردم در این باب حضرت را تصدیق ننمودند تا آنکه بعد از مدتی از مداین مکتوبی رسید که سلمان
وفات یافت در آن روز و اعرابی داخل شد و او را غسل داد و کفن کرد و بر او نماز کرد و او را دفن کرد و برگشت، پس همه
.«3» مردم تعجب کردند
ص: 1682
و در کتاب روضه الواعظین از سعد بن ابی وقاص روایت کرده است که او به
عیادت سلمان رفت در هنگامی که او بیمار بود و او را گریان یافت، سعد گفت: چه سبب دارد گریه تو اي ابو عبد اللّه و حال
آنکه چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رحلت نمود از تو راضی بود و در حوض کوثر به نزد او خواهی
رفت؟
سلمان گفت: من از جزع مرگ نمی گریم و گریه من از حرص دنیا نیست و لیکن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
عهد کرد بسوي ما و فرمود: باید متاع ضروري هر یک از شما مانند توشه مسافران باشد و من در دور خود این متاعها را می
.«1» بینم و به این سبب آزرده ام؛ و در دور او نبود مگر طغاري و کاسه اي و مطهره اي
و شیخ کشی به سند معتبر روایت کرده است که سلمان رضی اللّه عنه گفت: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:
چون مرگ تو را حاضر شود گروهی چند نزد تو حاضر خواهند شد که بوي نیک و بد را می یابند و طعام نمی خورند یعنی
ملائکه، پس سلمان کیسه اي بیرون آورد و گفت:
این هبه است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به من بخشیده است و آن بوي خوشی بود، گفت:
پس آن را در آب ریخت و بر دور خود پاشید پس زن خود را گفت که: برخیز و در را ببند، پس زن برخاست و در را بست،
.«2» چون برگشت مرغ روح او به عالم قدس پرواز کرده بود
باب شصتم در بیان احوال خیر مآل محرم اسرار ربانی ابو ذر غفاري رضی اللّه عنه و فضائل و مناقب اوست
و در آن چند فصل است
ص: 1685
بدان که از احادیث معتبره سابقه
و لاحقه چنین مستفاد می شود که در میان صحابه بعد از سلمان فارسی رضی اللّه عنه کسی در فضیلت به ابو ذر نمی رسد، و
ابو ذر کنیت اوست و اسم او بر قول اصح جندب بن جناده است و اصل او عرب بوده است از قبیله بنی غفار.
کلینی به اسناد معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت به شخصی از اصحاب خود
فرمود: می خواهید شما را خبر دهم که چگونه بود مسلمان شدن سلمان و ابو ذر؟
آن شخص گفت که: کیفیت اسلام سلمان را می دانم، مرا خبر ده به کیفیت اسلام ابو ذر؛ و خطا کرد که هر دو را از حضرت
نپرسید.
که محلی است در یک منزلی مکه معظمه گوسفندان خود را چرا می فرمود، « بطن مر » پس فرمود که: بدرستی که ابو ذر در
ناگاه گرگی از جانب راست متوجه گوسفندان او شد و به عصاي خود آن را براند، پس از جانب چپ متوجه شد و ابو ذر
عصا بر وي حواله نمود و گفت: من گرگ از تو خبیث تر و بدتر ندیده ام.
آن گرگ به اعجاز آن حضرت به سخن آمد و گفت: و اللّه که اهل مکه از من بدترند، خداوند عالمیان بسوي ایشان پیغمبري
فرستاده او را به دروغ نسبت می دهند و نسبت به او دشنام و ناسزا می گویند.
ابو ذر چون این سخن بشنید به زن خود گفت: توشه و مطهره و عصاي مرا بیاور؛ پس اینها را گرفت و به پاي خود به جانب
مکه روان شد که تا خبري که از گرگ شنید معلوم نماید و طی مسافت نموده در ساعتی بسیار
گرم داخل مکه شد و تعب بسیار کشیده بود و تشنگی بر او غالب گردیده نزد چاه زمزم آمد و دلوي از آن آب براي خود
کشید، چون
ص: 1686
نظر کرد دید که آن دلو پر از شیر است، در دل او افتاد که این گواه آن خبري است که گرگ مرا به آن خبر داده و این نیز از
معجزات آن پیغمبر است؛ پس بیاشامید و به کنار مسجد آمد دید جماعتی از قریش برگرد یکدیگر نشسته اند، نزد ایشان
بنشست، دید که ایشان ناسزا به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گویند به نحوي که گرگ از آن خبر داده بود،
و پیوسته در این کار بودند تا آخر روز ناگاه حضرت ابو طالب بیامد، چون نظر ایشان بر او افتاد به یکدیگر گفتند: خاموش
شوید که عمویش آمد، پس زبان از مذمت آن حضرت کوتاه کردند؛ و چون ابو طالب بیامد با او مشغول سخن گفتن شدند تا
آخر روز.
ابو ذر گفت: چون ابو طالب از نزد ایشان برخاست من از پی او روانه شدم، رو به جانب من کرد و گفت: حاجت خود را بگو.
گفتم: به طلب پیغمبري آمده ام که در میان شما مبعوث شده است.
گفت: با او چه کار داري؟
گفتم: می خواهم به او ایمان بیاورم و آنچه فرماید به راستی او اقرار نمایم و خود را منقاد او گردانم و آنچه فرماید او را
اطاعت نمایم.
گفت: البته چنین خواهی کرد؟
گفتم: بلی.
گفت: فردا این وقت نزد من بیا تا تو را به او برسانم.
من شب در مسجد به روز آوردم و چون روز شد در مجلس آن کفار
بنشستم و ایشان زبان ناسزا گشودند بر منوال روز گذشته، و چون ابو طالب بیامد زبان از آن قول ناشایست بر گرفتند و با او
مشغول سخن شدند، و چون از نزد ایشان برخاست از پی او روانه شدم و باز سؤال روز گذشته را اعاده فرمود و من همان
جواب گفتم و تأکید فرمود که: البته آنچه می گوئی خواهی کرد؟ گفتم: بلی.
پس مرا با خود برد به خانه اي که در آنجا حضرت حمزه بود، بر او سلام کردم و از حاجت من پرسید، همان جواب گفتم،
.« اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه » : گفت: گواهی می دهی که خدا یکی است و محمد فرستاده اوست؟ گفتم
ص: 1687
پس حمزه مرا با خود برد به خانه اي که حضرت جعفر طیار در آنجا بود سلام کردم و نشستم و از مطلب من سؤال کرد و
همان جواب گفتم و تکلیف شهادتین کرد، بر زبان راندم.
پس جعفر برد مرا به خانه اي که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در آنجا بود، و بعد از سؤال و امر به شهادتین آن حضرت
مرا به خانه اي بردند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تشریف داشتند، سلام کردم و نشستم و از حاجت من سؤال
نمودند و کلمه شهادتین تلقین فرمودند، و چون شهادتین گفتم فرمودند که: اي ابو ذر! به جانب وطن خود برو و تا رفتن تو
پسر عمی از تو فوت شده خواهد بود که بغیر از تو وارثی نداشته باشد، مال او را بگیر و نزد اهل و عیال خود باش تا امر نبوت
ما ظاهر گردد آخر
به نزد ما بیا.
چون ابو ذر به وطن خویش بازآمد پسر عمش فوت شده بود و مال او را به تصرف در آورده مکث نمود تا هنگامی که
حضرت به مدینه هجرت نمود و امر اسلام رواج گرفت و در مدینه به خدمت حضرت مشرف شد.
حضرت صادق علیه السّلام فرمود: این بود خبر مسلمان شدن ابو ذر، و خبر اسلام سلمان را که شنیده اي.
.«1» آن شخص پشیمان شد از اظهار دانستن اسلام سلمان و استدعا کرد که: آن را نیز بفرمائید، حضرت نفرمود
و ابن عبد البر که از اعاظم علماي اهل سنت است در کتاب استیعاب از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده
.«3» و به روایت دیگر شبیه عیسی بن مریم است در زهد ؛«2» است که: ابو ذر در میان امّت من بر زهد عیسی بن مریم است
و ایضا روایت نمود که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: ابو ذر علمی چند ضبط کرد که
ص: 1688
.«1» مردمان از حمل آن عاجز بودند و گرهی بر آن زد که هیچ از آن بیرون نیامد
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزي ابو ذر بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم گذشت و جبرئیل به صورت دحیه کلبی در خدمت آن حضرت به خلوت نشسته بود و سخنی در میان داشت، ابو ذر
گمان کرد که دحیه کلبی است و با حضرت حرف نهانی دارد، بگذشت، جبرئیل گفت: یا محمد! اینک ابو ذر بر ما گذشت و
سلام نکرد اگر سلام می کرد ما او را جواب
می گفتیم بدرستی که او را دعائی هست که در میان اهل آسمانها معروف است چون من عروج نمایم از وي سؤال کن.
چون جبرئیل برفت و ابو ذر بیامد حضرت فرمود: اي ابو ذر! چرا بر ما سلام نکردي؟
ابو ذر گفت: چنین یافتم که دحیه کلبی نزد تو بود و براي امري او را به خلوت طلبیده اي نخواستم کلام شما را قطع نمایم.
حضرت فرمود: جبرئیل بود، و چنین گفت.
ابو ذر بسیار نادم شد. حضرت فرمود که: چه دعاست که خدا را به آن می خوانی که جبرئیل خبر داد که در آسمانها معروف
است؟
اللّهمّ انّی أسألک الایمان بک و التّصدیق بنبیّک و العافیه من جمیع البلاء و الشّ کر علی العافیه و » : گفت: این دعا را می خوانم
.«2» « الغنی عن شرار النّاس
و در تفسیر امام حسن عسکري علیه السّلام مذکور است که: ابو ذر از برگزیدگان صحابه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم بود، روزي به خدمت حضرت عرض نمود: من شصت گوسفند دارم و نمی خواهم که بروم نزد آنها و از خدمت تو
محروم شوم، و کراهت دارم از آنکه آنها را به شبانی بگذارم که ستم کند بر آنها و نیکو رعایت آنها نکند.
حضرت فرمود که: برو به نزد آنها.
چون روز هفتم شد به خدمت حضرت برگشت، حضرت فرمود: اي ابو ذر!
ص: 1689
عرض کرد: لبیک یا رسول اللّه.
حضرت فرمود: چه کردي گوسفندان خود را؟
گفت: یا رسول اللّه! قصه آنها عجیب است، روزي من مشغول نماز بودم ناگاه گرگی دوید بر گوسفندان من پس مردد شدم
میان آنکه نماز را قطع کنم و محافظت گوسفندان خود نمایم یا نماز را تمام
کنم و از گوسفندان خود بگذرم، پس نماز را بر گوسفندان خود اختیار کردم و در آن حال شیطان در خاطر من وسوسه کرد
که اکنون گرگ در گله تو می افتد و همه را هلاك می کند و براي تو چیزي نمی ماند که به آن تعیش نمائی؛ من در جواب
شیطان گفتم که: اگر گوسفندان از دست من می روند براي من می ماند توحید حق تعالی و ایمان به رسول خدا صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم و موالات برادر او علی بن ابی طالب علیه السّلام که بهترین خلق است بعد از او و موالات هدایت کنندگان و
پاکان از فرزندان او و دشمنی دشمنان ایشان، و بعد از آنکه اینها با من باشند هر چه از من فوت شود سهل است؛ پس به نماز
خود رو آوردم و گرگ را دیدم که در میان گله در آمد و بره اي را گرفت و برد، ناگاه شیري پیدا شد و آن گرگ را به
دونیم کرد و بره را از آن گرفت و بسوي گله برگردانید و مرا ندا کرد که:
اي ابو ذر! مشغول نماز خود باش که حق تعالی مرا موکّل گردانیده است به گوسفندان تو تا از نماز فارغ شوي، پس با حضور
قلب نماز خود را به آداب و شرایط بجا آوردم، و چون از نماز فارغ شدم شیر به نزد من آمد و گفت: برو به نزد محمد صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم و او را خبر ده که حق تعالی گرامی داشت مصاحب تو را و حفظ کننده شریعت تو را و شیري را موکّل
گردانید به گوسفندان او
تا از نماز فارغ شد.
چون جماعتی از صحابه که نزد آن حضرت بودند این خبر را از ابو ذر شنیدند در شگفت شدند، پس حضرت فرمود: راست
گفتی اي ابو ذر، تصدیق کردیم تو را در این سخن من و علی و فاطمه و حسن و حسین.
چون منافقان این سخنان را شنیدند گفتند: این توطئه اي است میان محمد و ابو ذر، و محمد می خواهد ما را به این حیله ها
فریب دهد که به آنچه او می گوید اعتقاد کنیم؛ و جمعی از ایشان گفتند: می رویم نزد گله او که مشاهده کنیم او را در
حالت نماز کردن که
ص: 1690
آیا شیر محافظت گوسفندان او می نماید در آن حالت تا دروغ او را بر مردم ظاهر کنیم.
چون به نزدیک او رفتند دیدند که ابو ذر ایستاده است و نماز می کند و شیر بر دور گوسفندان او می گردد و آنها را می
چراند و هر گوسفندي که از گله دور می رود بسوي گله بر می گرداند، و چون ابو ذر از نماز فارغ شد شیر به قدرت حق
تعالی به سخن آمد و گفت:
بگیر گوسفندان خود را بسلامت.
پس شیر ندا کرد آن منافقان را که: اي گروه منافقان که انکار می کنید که حق تعالی مرا مسخّر گردانیده براي محافظت
گوسفندان کسی که موالی محمد و علی و آل طیبین ایشان است و بسوي خدا توسل می جوید به ایشان! سوگند یاد می کنم
بحقّ آن خداوندي که گرامی داشت محمد و آل طیبین او را که حق تعالی مرا مطیع ابو ذر گردانیده است حتی آنکه اگر امر
کند که شما را از هم بدرم و هلاك گردانم هلاك خواهم
کرد شما را، و سوگند یاد می کنم بحقّ آن خداوندي که سوگندي بزرگتر از سوگند به او نیست که اگر سؤال کند از خدا
بحقّ محمد و آل طیبین او که همه دریاها را روغن زنبق و لبان گرداند و جمیع کوهها را مشک و عنبر و کافور گرداند و شاخه
هاي جمیع درختان را زمرد و زبرجد گرداند هرآینه قادر منّان همه را چنان خواهد کرد.
پس چون ابو ذر به خدمت حضرت آمد، حضرت فرمود: اي ابو ذر! تو نیکو بعمل آوردي طاعت پروردگار خود را و به این
سبب حق تعالی مسخّر تو گردانید حیوانی را که اطاعت تو نماید و دفع ضررهاي درندگان و غیر ایشان از تو کند، پس تو از
.«1» بهترین آنهائی که حق تعالی در قرآن مدح کرده است ایشان را که نماز را برپا می دارند
و کلینی به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام روایت کرده است که ابو ذر می گفت: از دنیا بیزارم و آن را
مذمت می نمایم بغیر از دو گرده نان جو که یکی را در بامداد بخورم و دیگري را در پسین، و بغیر از دو جامه پشمینه که یکی
را بر کمر بندم و دیگري را
ص: 1691
.«1» بر دوش افکنم
و ایضا به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: ابو ذر در خطبه خود می گفت: اي طلب کنندگان
علم! نیست در دنیا چیزي مگر آنکه یا خیر آن نفع می بخشد یا شرّ آن ضرر می رساند مگر آنکه خدا رحم کند، پس طلب
کن امري را که امید خیر از آن داشته باشی، اي طلب
کننده علم! تو را مشغول نگرداند اهل و مال تو از جان تو زیرا که روزي که از اهل خود مفارقت می نمائی بمنزله مهمانی
خواهی بود که شب نزد جماعتی بسر آورد و روز از ایشان مفارقت نماید، و نیست میان مردن و مبعوث شدن مگر خوابی که
بزودي از آن بیدار شوي، اي طلب کننده علم! پیش بفرست از اعمال صالحه براي روزي که تو را در مقام حساب و سؤال نزد
خداوند ذو الجلال بازدارند و در آن روز ثواب خواهی یافت به اعمال نیک خود و هر چه می کنی جزا می یابی اي طلب
.«2» کننده علم
و ایضا به سند معتبر از حضرت امام صادق علیه السّلام روایت کرده است که مردي از ابو ذر پرسید:
چرا ما مرگ را نمی خواهیم؟ ابو ذر گفت: زیرا که شما آبادان کرده اید دنیاي خود را و خراب کرده اید آخرت خود را و به
این سبب نمی خواهید که از خانه آبادان به خانه خراب بروید.
باز آن مرد پرسید که: رفتن ما به نزد حق تعالی چگونه خواهد بود؟ ابو ذر گفت: رفتن نیکوکار شما مانند مسافري خواهد بود
که به خانه خود بر گردد، و رفتن بدکار شما مانند غلام گریخته خواهد بود که او را به نزد آقاي خود برگردانند.
بازپرسید که: حال ما نزد خدا چگونه خواهد بود؟ ابو ذر فرمود که: عرض کنید عملهاي خود را بر کتاب خدا، حق تعالی می
بدرستی که نیکوکاران در نعیم بهشتند و بدرستی که گناهکاران » : یعنی «3» فرماید إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِی نَعِیمٍ. وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِی جَحِیمٍ
آن مرد گفت: پس رحمت خدا کجاست! ابو ذر گفت: رحمت ،« در جهنمند
خدا نزدیک است
ص: 1692
.«1» به نیکوکاران
و ایضا از آن حضرت روایت کرده است که: مردي بسوي ابو ذر نوشت که: علم تازه نیکوئی به من افاده کن، ابو ذر بسوي او
نوشت که: علم بسیار است و لیکن اگر توانی که بدي نکنی بسوي کسی که او را دوست داري مکن.
آن مرد گفت: هرگز دیده اي که کسی با دوست خود بدي کند؟! ابو ذر گفت: بلی، جان تو محبوب ترین جانهاست بسوي
.«2» تو، و چون معصیت خدا می کنی، به جان خود ضرر می رسانی
و ایضا به سند معتبر دیگر از آن حضرت روایت کرده است که: مردي بود در مدینه که داخل مسجد حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم می شد، روزي داخل مسجد شد و گفت: خداوندا! انس ده وحشت مرا و وصل کن تنهائی مرا و مرا روزي
کن همنشینی شایسته، چون از دعا فارغ شد دید که مردي در کنار مسجد نشسته است، به نزد او رفت و بر او سلام کرد و
گفت:
تو کیستی اي بنده خدا؟ گفت: منم ابو ذر، آن مرد گفت: اللّه اکبر اللّه اکبر، ابو ذر گفت: اي بنده خدا! چرا تکبیر می گوئی؟
گفت: چون داخل شدم چنین دعائی کردم و حق تعالی ملاقات تو مرا روزي کرد، ابو ذر گفت: من سزاوارتر بودم به تکبیر
گفتن از تو که من بودم همنشین شایسته و بدرستی که من شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود: من و
شما بر بلندي خواهیم بود در قیامت تا مردم فارغ شوند از حساب، برخیز اي بنده خدا که عثمان نهی
.«3» کرده است مردم را از همنشینی من مبادا به تو آسیبی برسد
و به سند موثق از آن حضرت روایت کرده است که: روزي ابو ذر به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد
گفت: یا رسول اللّه! هواي مدینه مشرّفه با من موافقت نمی کند آیا رخصت می دهی که من و پسر برادرم بیرون رویم بسوي
قبیله مزینه و در آنجا بسر بریم؟
حضرت فرمود: می ترسم که غارت بیاورند بر تو گروهی از سواران عرب پس بکشند
ص: 1693
پسر برادر تو را و بیائی بسوي من ژولیده مو و در پیش من بایستی بر عصاي خود تکیه کرده و بگوئی که کشته شد پسر برادرم
و حیوانات مرا گرفتند.
ابو ذر گفت: یا رسول اللّه! واقع نمی شود ان شاء اللّه مگر آنچه خیر است؛ پس حضرت او را رخصت داد و او با پسر برادر و
زوجه اش بیرون رفتند از مدینه، چون به قبیله مزینه رسیدند بعد از اندك زمانی گروهی از سواران قبیله فزاره بر ایشان غارت
آوردند که در میان ایشان بود عیینه بن حصن، پس حیوانات او را گرفتند و پسر برادرش را کشتند و زن او را که از قبیله بنی
غفار بود گرفتند، پس ابو ذر به سرعت آمد تا به خدمت حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایستاد و طعنه نیزه اي
بر او زده بودند که به جوفش رسیده بود، پس بر عصاي خود تکیه کرد و گفت: راست گفتند خدا و رسول او، چنانکه فرموده
بودي گرفتند گله مرا و پسر برادرم را کشتند و اکنون نزد تو بر عصاي
خود تکیه کرده ایستاده ام.
پس رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صدا زد در میان مسلمانان و ایشان مبادرت نمودند به بیرون رفتن و قبیله فزاره را
.«1» تعاقب نمودند و مالهاي ابو ذر را پس گرفتند و جمعی از مشرکان را به قتل آوردند
مؤلف گوید: مخالفت کردن ابو ذر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را منافی جلالت اوست، و محتمل است که این
در اول حال ابو ذر باشد پیش از آنکه ایمانش کامل گردد. و ایضا احتمال دارد که غرضش ظهور معجزه آن حضرت باشد یا
اختیار کردن ثواب آخرت بر راحت دنیا.
و به سندهاي متواتر عامه و خاصه روایت کرده اند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که:
.«2» آسمان سبز سایه نیفکنده و زمین گردآلود بر نداشته سخن گوئی را که راستگوتر از ابو ذر باشد
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که حضرت
ص: 1694
.«1» رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر صدّیق این امّت است
و شیخ طوسی به سند معتبر روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اي ابو ذر! بدرستی که من
دوست می دارم از براي تو آنچه از براي خود دوست می دارم و من تو را ضعیف و ناتوان می بینم، پس امیر مشو بر دو کس
.«2» و متکفل مال یتیم مشو
و ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که شخصی به خدمت حضرت صادق علیه السّلام عرض کرد که: ابو ذر بهتر است
یا شما اهل
بیت؟ حضرت فرمود: ماههاي سال چند است؟ راوي گفت: دوازده ماهند، حضرت فرمود: چند ماه از آنها حرام و محترم
است؟
راوي گفت: چهار ماه، حضرت فرمود: ماه رمضان از جمله آنهاست؟ راوي گفت: نه، حضرت فرمود: ماه رمضان بهتر است یا
ماههاي حرام؟ راوي گفت: بلکه ماه رمضان، حضرت فرمود: چنین است حال ما اهل بیت، کسی را به ما قیاس نمی توان کرد
و بدرستی که ابو ذر روزي در میان گروهی از اصحاب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود و با ایشان ذکر
می کردند فضایل این امت را، ابو ذر گفت: بهترین این امت علی بن ابی طالب است و او قسمت کننده بهشت و دوزخ است و
او صدّیق و فاروق این امت است و حجت خداست بر این امت، چون آن منافقان این سخن را از او شنیدند همه رو از او
برگردانیدند و سخن او را انکار کردند و او را به دروغ نسبت دادند پس ابو امامه باهلی از میان ایشان برخاست و به خدمت
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفت و سخن ابو ذر را و انکار آن جماعت را عرض کرد، حضرت فرمود: آسمان
.«3» سبز سایه نیفکنده و زمین غبارآلود بر نداشته سخن گوئی را که راستگوتر از ابو ذر باشد
را پرسید که: آیا رسول خدا «4» و ایضا به سند دیگر روایت کرده است که مردي از حضرت صادق علیه السّلام همین حدیث
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حقّ ابو ذر چنین گفته است؟ حضرت فرمود: بلی،
ص: 1695
راوي گفت: پس حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امیر المؤمنین علیه السّلام و حسن و حسین علیهما السّلام کجایند؟
حضرت فرمود که: مثل ما مثل ماه مبارك رمضان است که در آن یک شب هست که عمل کردن در آن برابر است با عمل
کردن هزار ماه- و سایر اکابر صحابه مانند ماههاي حرامند در میان ماههاي دیگر- کسی را به ما اهل بیت قیاس نمی توان کرد
.«1»
و در کتاب حسین بن سعید به سند حسن از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: روزي مردي به نزد ابو ذر
رضی اللّه عنه آمد و او را بشارت داد که گوسفندان تو فرزندان آورده اند و بسیار شده اند، ابو ذر گفت: از بسیاري آنها من
شاد نمی شوم و دوست نمی دارم آن را و آنچه کم باشد و کافی باشد نزد من محبوبتر است از آنکه بسیار باشد و مرا از یاد
خدا غافل گرداند، بدرستی که شنیده ام از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که می فرمود: بر دو طرف صراط در
روز قیامت رحم و امانت خواهند بود اگر کسی بر صراط گذرد صله رحم بسیار کرده باشد و در مال مردم خیانت نکرده باشد
.«2» صراط او را به آتش نمی اندازد
و ایضا به سند صحیح از آن حضرت روایت کرده است که: در زمان حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزي ابو ذر
مردي را سرزنش کرد به مادر او و گفت: اي پسر زن سیاه! و مادر او سیاه بود، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
فرمود: اي ابو ذر! آیا سرزنش می کنی کسی
را به مادرش؟ چون ابو ذر این سخن را از حضرت شنید بر خاك افتاد و می گریست و سر و روي خود را بر خاك می مالید تا
.«3» آنکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از او راضی شد
و شیخ طوسی به سند معتبر روایت کرده است که ابو ذر رضی اللّه عنه را گفتند: چگونه صبح کرده اي اي مصاحب رسول
خدا؟ گفت: صبح کرده ام میان دو نعمت: گناهی که خدا بر من پوشانیده است، و ثنائی که مردم مرا می کنند که هر که به
آن ثنا مغرور گردد او فریب خورده
ص: 1696
.«1» است
و شیخ کشی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزي ابو ذر به طلب رسول خدا صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم به باغی رفت و حضرت را در خواب یافت، خواست معلوم کند که حضرت در خواب است یا بیدار است، چوب
خشکی گرفت و شکست، حضرت سر برداشت و فرمود: اي ابو ذر! آیا مرا بازي می دهی؟! مگر نمی دانی که من می بینم
.«2» اعمال شما را در خواب چنانکه می بینم در بیداري، چشمهاي من به خواب می روند و دل من به خواب نمی رود
و ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: بیشتر عبادات ابو ذر رحمه اللّه علیه تفکر نمودن
.«3» و عبرت گرفتن بود
و قطب راوندي از ابو ذر روایت کرده است که گفت: روزي من و عثمان با یکدیگر راه می رفتیم و حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم در مسجد تکیه کرده بود، پس در خدمت
حضرت نشستم تا آنکه عثمان برخاست و من نشسته بودم، حضرت فرمود که: چه راز می گفتی با عثمان؟ گفتم: سوره اي از
قرآن می خواندم، حضرت فرمود: زود باشد که او با تو دشمنی کند و تو با او دشمنی کنی و هر که از شما ستمکار باشد به
جهنم رود، من گفتم: انا للّه و انا الیه راجعون ستمکار از من و او در آتش است بفرما که کدامیک از ما ستمکار خواهیم بود؟
.«4» حضرت فرمود: اي ابو ذر! حق را بگو هر چند تلخ یابی آن را تا ملاقات کنی مرا در قیامت بر عهدي که با تو بسته ام
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: ابو ذر از خوف الهی چندان گریست که چشم او آزرده
شد، به او گفتند: دعا کن که خدا چشم تو را شفا بخشد، گفت: مرا چندان غم آن نیست، گفتند: چه غم است که تو را از
چشم خود بی خبر کرده؟
ص: 1697
.«1» گفت: دو امر عظیم که در پیش دارم که بهشت و دوزخ است
ابن بابویه از عبد اللّه بن عباس روایت کرده است که: روزي رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد قبا نشسته بود و
جمعی از صحابه در خدمت آن حضرت بودند، فرمود: اول کسی که از این در درآید در این ساعت شخصی از اهل بهشت
باشد، چون صحابه این را شنیدند جمعی برخاستند که شاید مبادرت به دخول نمایند پس حضرت فرمود: جماعتی الحال داخل
شوند که هر یک بر دیگري سبقت گیرند، هر که در میان ایشان مرا
بشارت دهد به بیرون رفتن آذار ماه او از اهل بهشت است، پس ابو ذر با آن جماعت داخل شد، حضرت به ایشان گفت: ما در
کدام ماهیم از ماههاي رومی؟ ابو ذر گفت: آذار به در رفت یا رسول اللّه، حضرت فرمود که: من می دانستم و لیکن می
خواستم که صحابه بدانند که تو از اهل بهشتی، و چگونه چنین نباشی و حال آنکه تو را از حرم من به سبب محبت اهل بیت
من و دوستی ایشان بیرون خواهند کرد پس تنها در غربت زندگانی خواهی کرد در تنهائی خواهی مرد و جمعی از اهل عراق
.«2» سعادت تجهیز و دفن تو خواهند یافت، آن جماعت رفیقان من خواهند بود در بهشتی که خدا پرهیزکاران را وعده فرمود
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: در جنگ تبوك ابو ذر سه روز عقب ماند به جهت اینکه شتر او لاغر و ناتوان بود،
پس چون دانست که شتر به قافله نمی رسد شتر را در راه بگذاشت و رخت خود را بر پشت بست و پیاده متوجه شد، و چون
روز بلند شد و آفتاب گرم شد نظر مسلمانان بر وي افتاد، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ابو ذر است که می
آید و تشنه است آب زود به وي رسانید، آب به او رسانیدند تناول کرد و به خدمت حضرت شتافت و مطهره اي پر از آب در
دست وي بود، حضرت فرمود: اي ابو ذر! تو که آب داشتی چرا تشنه مانده بودي؟ گفت: یا رسول اللّه! به سنگی رسیدم بر آن
آب باران جمع شده بود، چون چشیدم و
آن را سرد و شیرین یافتم با خود قرار کردم که تا حبیب من
ص: 1698
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از این آب نیاشامد من نیاشامم، حضرت فرمود: اي ابو ذر! خدا تو را رحم کند تو تنها و
غریب زندگانی خواهی کرد و تنها خواهی مرد و تنها مبعوث خواهی شد و تنها داخل بهشت خواهی شد و جمعی از اهل
.«1» عراق به تو سعادتمند خواهند شد که متوجه غسل و تکفین و دفن تو خواهند شد
و ارباب سیر معتمده نقل کرده اند که: ابو ذر در زمان عمر به ولایت شام رفت و در آنجا بود تا زمان خلافت عثمان، و چون
قبایح اعمال عثمان به سمع او رسید خصوصا قصه اهانت و ضرب عمار، زبان طعن و مذمت بر عثمان بگشاد و عثمان را آشکار
لعن می فرمود و قبایح اعمال او را بیان می نمود، و چون از معاویه اعمال شنیعه مشاهده می کرد او را توبیخ و سرزنش می
نمود و مردم را به ولایت خلیفه به حق حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام ترغیب می فرمود و مناقب آن حضرت را بر اهل شام
می شمرد و بسیاري از ایشان را به تشیع مایل گردانید، و چنین مشهور است شیعیانی که در شام و جبل عامل اکنون هستند به
برکت ابو ذر است.
معاویه حقیقت این حال را به عثمان نوشت و اعلام نمود که: اگر چند روز دیگر در این ولایت بماند مردم این ولایت را از تو
منحرف می گرداند.
عثمان در جواب نوشت: چون نامه من به تو رسد البته باید که ابو ذر را بر مرکب درشت رو نشانی
و دلیلی عنیف را با او فرستی که آن مرکب را شب و روز براند تا خواب بر او غالب شود و ذکر من و ذکر تو از خاطر او
فراموش گردد.
چون نامه به معاویه رسید ابو ذر را بخواند و او را بر کوهان شتري درشت رو برهنه بنشاند و مردي عنیف را با او همراه کرد، و
ابو ذر مردي درازبالا و لاغر بود، و در آن وقت شیب و پیري اثري تمام در او کرده بود و موي سر و روي او سفید گشته و
ضعیف و نحیف شده، دلیل شتر او را به عنف می راند و شتر جهاز نداشت تا آنکه از غایت سختی و ناخوشی که آن شتر می
رفت رانهاي ابو ذر مجروح گشت و گوشت آن بیفتاد و کوفته
ص: 1699
و رنجور داخل مدینه شد، چون او را به نزد عثمان آوردند در او نگریست و گفت: هیچ چشم به دیدار تو روشن مباد اي
جندب.
ابو ذر گفت: پدر من مرا جندب نام کرد و مصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا عبد اللّه نام نهاد.
عثمان گفت: تو دعوي مسلمانی می کنی و از زبان ما می گوئی که حق تعالی درویش است و ما توانگرانیم، آخر کی من این
سخن را گفته ام؟!
ابو ذر گفت: این کلمه بر زبان من نرفته است و لیکن گواهی می دهم که از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم
که او گفت: چون پسران ابی العاص سی نفر شوند مال خداي تعالی را وسیله دولت و اقبال خویش کنند و بندگان خدا را
چاکران و خدمتکاران خود گردانند
.«1» و در دین خداي تعالی خیانت کنند، پس از آن خداي تعالی بندگان خود را از ایشان خلاصی دهد و بازرهاند
و علی بن ابراهیم این آیه کریمه را در تفسیر خود ایراد نمود وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ لا تَسْفِکُونَ دِماءَکُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَکُمْ مِنْ
دِیارِکُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ. ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَ کُمْ وَ تُخْرِجُونَ فَرِیقاً مِنْکُمْ مِنْ دِیارِهِمْ تَظاهَرُونَ عَلَیْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ
الْعُدْوانِ وَ إِنْ یَأْتُوکُمْ أُساري تُفادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَیْکُمْ إِخْراجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتابِ وَ تَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ
ترجمه اش «2» یَفْعَلُ ذلِکَ مِنْکُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ الْقِیامَهِ یُرَدُّونَ إِلی أَشَ دِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ
موافق قول اکثر مفسران این است که:
یاد کنید وقتی را که پیمان از شما- یا پدران شما- گرفتیم که نریزید خونهاي خود یعنی خویشان و هم دینان خود را و بیرون »
مکنید ایشان را به ظلم و ستم از خانه ها و شهرهاي خود، و قبول نمودید این عهد و پیمان را و حال آنکه می دانید این معنی را
و گواهی می دهید بر حقیّت این، پس شما آن گروهید که پیمان را شکستید، می کشید کسان خود را و بیرون می کنید
گروهی را از خانه ها و شهرهاي خود و یاري یکدیگر می کنید در بیرون
ص: 1700
کردن ایشان [به گناه و ستم، و اگر بیایند شما را اسیران فدیه از ایشان بگیرید در حالی که حرام است بر شما بیرون راندن
آیا می گروید به پاره اي از احکام کتاب خدا که فدیه اسیر دادن است و کافر می شوید به بعض دیگر که آن «1» [ ایشان
حرمت
کشتن و بیرون کردن است؟! پس نیست پاداش آن کس که چنین نافرمانی کند از شما مگر خواري و رسوائی در زندگانی
.« دنیا و در روز قیامت بازگردند به سخت ترین عذابها که آتش جهنم است و خدا غافل نیست از آنچه می کنند ایشان
علی بن ابراهیم ذکر کرده است که: این آیات در باب ابو ذر و عثمان نازل شده به این سبب، و چون ابو ذر به مدینه داخل شد
علیل و بیمار تکیه بر عصائی داده به نزد عثمان آمد در آن وقت صد هزار درهم از مال مسلمانان از اطراف آورده بودند و نزد
عثمان جمع بود و منافقان اصحاب او برگرد او نشسته نظر بر آن مال داشتند که بر ایشان قسمت نماید، ابو ذر به عثمان گفت:
این چه مال است؟
گفت: صد هزار درهم است که از بعضی نواحی براي من آورده اند و انتظار می برم که مثل آن را بیاورند و با آن ضم نمایم
و آنچه خواهم بکنم و به هر که خواهم بدهم.
ابو ذر گفت: اي عثمان! صد هزار درهم بیشتر است یا چهار دینار؟
گفت: صد هزار درهم.
ابو ذر گفت: به یاد داري که من و تو در وقت خفتن به نزد حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتیم دلگیر و محزون
بود و با ما سخن نگفت و چون بامداد به خدمت آن حضرت رفتیم او را خندان و خوش حال یافتیم، گفتیم: پدران ما و مادران
ما فداي تو باد سبب چیست که دوش چنین مغموم بودي و امروز چنین شادمانی؟
فرمود: دیشب چهار دینار از مال مسلمانان نزد من جمع شده بود و هنوز قسمت
ننموده بودم ترسیدم که مرا مرگ در رسد و آن نزد من مانده باشد، و امروز بر مسلمانان قسمت نمودم و راحت یافته خوش
حال شدم.
ص: 1701
عثمان به جانب کعب الاحبار نظر کرد و گفت: چه می گوئی در باب کسی که زکات واجب مال خود را داده آیا بر او دیگر
چیزي لازم است؟ و به روایت دیگر گفت: اي کعب! چه حرج باشد امامی را که بعضی از بیت المال را به مسلمانان دهد و
«1» ؟ بعضی دیگر را حفظ نماید که تا به مرور ایام به هر که مصلحت داند صرف نماید
کعب گفت: اگر یک خشت از طلا و یک خشت از نقره بسازد بر او چیزي نیست.
در این هنگام ابو ذر عصاي خود را بر سر کعب زد و گفت: اي یهودي زاده! تو را چه کار است که در احکام مسلمانان نظر
نمائی؟ گفته خدا راست تر است از گفته تو خداوند عالم می فرماید الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّهَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللَّهِ
فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ. یَوْمَ یُحْمی عَلَیْها فِی نارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوي بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما کَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ فَذُوقُوا ما
آنان که جمع می کنند و گنج می نهند طلا و نقره را و در راه » : ترجمه اش به قول اکثر مفسران این است که «2» کُنْتُمْ تَکْنِزُونَ
خدا نفقه نمی کنند بشارت ده ایشان را به عذابی دردناك در روزي که آنچه به گنج نهاده اند در آتش جهنم سرخ کنند پس
داغ کنند بدان پیشانی ایشان را که در وقت دیدن فقرا گره بر آن زده اند، و پهلوهاي ایشان را که از اهل فقر تهی کرده اند، و
پشتهاي ایشان را که بر درویشان گردانیده اند، و گویند به ایشان که: این است آن گنج که نهاده بودید براي خود و گمان نفع
.« از آن داشتید، پس بچشید وبال آنچه ذخیره می کردید از براي خود
چون ابو ذر این آیات را بخواند عثمان گفت: تو پیر و خرف شده اي و عقل از تو زایل شده است، اگر نه این بود که صحبت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دریافته اي هرآینه تو را می کشتم.
ابو ذر گفت که: دروغ می گوئی اي عثمان و قادر بر قتل من نیستی، حبیب من رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا خبر
داده که: اي ابو ذر! تو را از دین بر نمی گردانند و تو را نمی کشند، و اما عقل من از او این قدر مانده است که یک حدیث
در شأن تو و خویشان تو از حضرت رسالت
ص: 1702
پناه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بخاطر دارم.
گفت: چه حدیث است؟
ابو ذر گفت: شنیدم که آن حضرت فرمود: چون اولاد ابی العاص به سی تن رسند مالهاي خدا را به ناحق تصرف نموده در
میان خود به نوبت بگیرند و قرآن را به باطل تأویل نمایند و مردمان را به بندگی خود بگیرند و فاسقان و ظالمان را یاور خود
گردانند و با صاحبان در محاربه و منازعه باشند.
عثمان گفت: اي گروه صحابه! هیچ یک از شما این حدیث را از پیغمبر شنیده اید؟
همه از براي خوش آمد او گفتند: نشنیده ایم.
عثمان گفت: حضرت علی بن ابی طالب را بخوانید؛ پس چون حضرت بیامد عثمان گفت: اي ابو الحسن! ببین که این پیر
دروغگو
چه می گوید.
حضرت فرمود: بس کن اي عثمان و او را به دروغ نسبت مده که من شنیدم که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در
حق او فرمود: آسمان سبز سایه نیفکنده بر کسی و زمین تیره بر نداشته سخن گوئی را که راستگوتر از ابو ذر باشد.
.«1» جمیع صحابه که حاضر بودند گفتند: و اللّه علی راست می فرماید، ما این حدیث را از پیغمبر شنیده ایم
پس ابو ذر بگریست و گفت: واي بر شما همه گردن بسوي این مال دراز کرده اید و مرا به دروغ نسبت می دهید و گمان می
برید که من بر پیغمبر دروغ می بندم.
پس ابو ذر رو به آن منافقین کرد و گفت: کی در میان شما بهتر است؟
عثمان گفت: تو را گمان این است که تو از ما بهتري؟
گفت: بلی، از روزي که از حبیب خود رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جدا شده ام تا حال همین جبه را پوشیده ام و
دین را به دنیا نفروخته ام و شما بدعتها در دین پیغمبر احداث کردید و براي دنیا دین را خراب کردید و در مال خدا تصرفها به
ناحق کردید و خدا از شما سؤال خواهد
ص: 1703
کرد و از من سؤال نخواهد کرد.
عثمان گفت: بحقّ رسول تو را سوگند می دهم که از آنچه می پرسم جواب بگوئی.
ابو ذر گفت: اگر قسم هم ندهی هم می گویم.
عثمان گفت: کدام شهر را دوست تر می داري؟
گفت: شهر مکه که حرم خدا و حرم رسول است، می خواهم در آنجا خدا را عبادت کنم تا مرا مرگ در رسد.
گفت: تو را به آنجا نفرستم و تو را نزد من کرامتی نیست.
پس ابو ذر
ساکت شد، عثمان گفت: کدام شهر را دشمن تر می داري؟
که در حالت کفر در آنجا بوده ام. « ربذه » : گفت
عثمان گفت: تو را به آنجا می فرستم.
ابو ذر گفت: اي عثمان! تو از من سؤال کردي و من راست گفتم، اکنون من سؤالی دارم تو نیز راست بگو، مرا خبر ده که اگر
لشکري به جانب دشمن فرستی و مرا در میان لشکر کافران به اسیري بگیرند و گویند که او را بازنمی دهیم تا ثلث مال خود را
ندهی، خواهی داد؟
گفت: بلی.
گفت: اگر نصف مال تو را خواهند، می دهی؟
گفت: بلی.
گفت: اگر به فداي من تمام مال تو را طلبند می دهی؟
گفت: بلی.
ابو ذر گفت: اللّه اکبر، حبیب من رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزي به من گفت: اي ابو ذر! چگونه باشد حال تو
در روزي که از تو پرسند بهترین بلاد را و تو مکه را گوئی و قبول سکناي تو در آنجا ننمایند و بدترین شهرها را از تو پرسند
و تو را به آنجا فرستند؟ « ربذه » و تو گوئی
گفتم: یا رسول اللّه! چنین زمانی خواهد بود؟ فرمود: آري بحقّ آن خدائی که جان من در قبضه تصرف اوست که این امر
خواهد بود، گفتم: یا رسول اللّه! در آن روز شمشیر بر دوش
ص: 1704
بگیرم و مردانه از براي خدا با ایشان جهاد کنم؟ حضرت فرمود که: نه بشنو و خاموش باش و متعرض کسی مشو اگر چه غلام
حبشی باشد و بدرستی که حق تعالی در ماجراي تو و عثمان آیه اي چند فرستاد و آن آیات را که گذشت حضرت بخواند
.«1»
و انطباق جمیع آن آیات بر این قصه بر
خبیر پوشیده نیست از بیرون کردن ابو ذر و قصه فدا که ابو ذر از او سؤال کرد و جواب گفت و خواري دنیا که به حال خود
کشته شد و در آخرت به عذاب ابدي معذب است.
و تأکید کرد که احدي از « ربذه » پس مروان بن الحکم را حکم کرد که ابو ذر را با عیال از مدینه بیرون فرستد به جانب
صحابه به مشایعت او بیرون نرود و لیکن اهل بیت رسالت با جمعی از خواص امر عثمان را اطاعت نکرده به مشایعت بیرون
رفتند و او را دلداري نمودند، چنانکه محمد بن یعقوب کلینی روایت نموده است که: چون ابو ذر از مدینه بیرون رفت
حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و امام حسن و امام حسین علیهما السّلام و عقیل برادر حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام و
عمار بن یاسر به مشایعت او بیرون رفتند، و چون هنگام وداع شد حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: اي ابو ذر! تو از
براي خدا غضب کردي امید بدار از آنکه از براي او غضب کرده اي، این گروه ترسیدند که مبادا تو در دنیاي ایشان تصرف
نمائی و تو ترسیدي بر دین خود و دین خود را به ایشان نگذاشتی و حفظ کردي پس تو را از بلاد خود راندند و به بلاها
ممتحن ساختند، و اللّه که اگر راههاي آسمان و زمین را بر کسی ببندند و او پرهیزکار باشد البته حق تعالی بدر روي از براي
او مقرر می فرماید، مونس تو نیست مگر حقیّت تو و وحشت و تنهائی و دوري از باطل است.
پس عقیل گفت: اي ابو ذر! تو می دانی که
ما اهل بیت تو را دوست می داریم و ما می دانیم که تو ما را دوست می داري، تو حق و حرمت ما را از پیغمبر نگاهداشتی و
دیگران ضایع کردند مگر قلیلی از اهل حق، پس ثواب تو بر خداست و به جهت محبت اهل بیت رسالت تو را آواره شهر و
دیار می کنند، خدا مزد دهد تو را، بدان که از بلا گریختن از جزع
ص: 1705
حسبی اللّه و نعم » : است و عافیت را بزودي طلب نمودن از ناامیدي، پس جزع و ناامیدي را بگذار و بر خدا توکل کن و بگو
.« الوکیل
پس حضرت امام حسن علیه السّلام فرمود: اي عم! این گروه با تو کردند آنچه می دانی و خداوند عالمیان بر جمیع امور مطلع
و شاهد است، یاد دنیا را به یاد مفارقت دنیا از خاطر خود محو نما و سختیهاي دنیا را به امید راحتهاي عقبی بر خود آسان کن،
و بر بلاها صبر نما تا چون پیغمبر را ملاقات نمائی از تو خشنود و راضی باشد.
پس حضرت امام حسین علیه السّلام گفت: اي عم! خداوند عالمیان قادر است که بدل نماید این حالت شدت را به حالت رخا
و خدا را بر وفق حکمت و مصلحت هر روز تقدیري و کاري است، این گروه دنیاي خود را از تو منع کردند و تو دین خود را
از ایشان منع کردي و تو چه بسیار بی نیازي از آنچه ایشان از تو منع کردند و ایشان بسی محتاجند به آنچه تو از ایشان منع
نمودي، بر تو باد به صبر که عمده خیرات در شکیبائی است و شکیبائی از صفات کریمه است،
و جزع را بگذار که نفعی نمی دهد.
پس عمار گفت: اي ابو ذر! خدا به وحشت و تنهائی مبتلا کند کسی را که تو را به وحشت انداخت و خدا بترساند کسی را که
تو را ترسانیده و اللّه که مردم را بازنداشت از گفتن سخن حق مگر میل به دنیا و محبت آن، و بخدا سوگند که اطاعت الهی با
جماعت اهل بیت است و پادشاهی دنیا از کسی است که به زور متصرف شود، این گروه مردم را بسوي دنیا خواندند و مردم
ایشان را اجابت نمودند و دین خود را به ایشان بخشیدند پس زیانکار دنیا و آخرت شدند و این است خسران عظیم.
پس ابو ذر در جواب ایشان گفت: بر شما باد سلام و رحمت و برکتهاي الهی، پدر و مادرم فداي این روها باد که می بینم،
بدرستی که هرگاه شما را می بینم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به خاطر می آورم و مرا در مدینه کاري و
دلبستگی و انسی بغیر از شما نیست، بودن من در مدینه بر عثمان گران آمد همچنان که بودن من در شام بر معاویه دشوار بود،
عثمان سوگند خورد که مرا از مدینه به شهري از شهرها فرستد از او در خواستم که مرا به کوفه فرستد ترسید که من مردم
کوفه را بر برادرش بشورانم قبول نکرد و قسم یاد کرد که
ص: 1706
مرا به جائی فرستد که در آنجا مرا مونسی نباشد و آواز دوستی به گوش من نرسد، و اللّه که من بغیر خداوند خود انیسی و
مصاحبی نمی خواهم، و چون خدا با من است از
تنهائی پروائی ندارم، او مرا در جمیع امور کافی است و خداوندي بجز او نیست بر او توکل دارم و اوست خداوند عرش عظیم
.«1» و بر همه چیز قادر و توانا است و صلوات و درود بر محمد و اهل بیت طاهرین و طیبین او باد
و شیخ مفید به سند خود روایت کرده است از مردم اهل شام که: چون عثمان ابی ذر را از مدینه بیرون کرد و به جانب شام
فرستاد پس ما را موعظه می نمود و قصه ها براي ما بیان می کرد، و چون ابتدا به سخن می کرد حمد و ثناي الهی می نمود و
صلوات بر حضرت رسول و آل او می فرستاد و می گفت: اما بعد بدرستی که ما بودیم در زمان جاهلیت پیش از آنکه بر ما
کتاب نازل گردد و پیغمبر مبعوث شود بر این حالت که وفا می کردیم به عهد و پیمان و راست می گفتیم سخن را و رعایت
همسایگان می کردیم و مهمان را گرامی می داشتیم و با فقیران مواسات می کردیم و ایشان را شریک در مال خود می
گردانیدیم، پس چون خداوند عالمیان کتاب خود را بر ما فرستاد و رسول خود را بر ما مبعوث گردانید این اخلاق پسندیده
خدا و رسول یافتیم و اهل اسلام سزاوارتر شدند به عمل کردن به این اخلاق و اولی بودند به محافظت آنها، پس مدتی بر این
حالت ماندند تا آنکه والیان جور عملهاي قبیح بدعت کردند که ما نمی دیدیم پیشتر آنها را، و سنّتهاي رسول را فرونشانیدند و
بدعتها را احیا کردند و هر که سخن حقّی گفت تکذیب او کردند، و اختیار کردند جمعی را که پرهیزکار نبودند بر
گروهی که صالحان و شایستگان بودند، خداوندا! اگر آنچه نزد توست بهتر است از براي من از این دنیا پس قبض کن جان
مرا بسوي خود پیش از آنکه دین تو را تبدیل کنم یا سنّت پیغمبر تو را تغییر نمایم؛ و مکرر این سخنان را در مجامع می گفت
تا آنکه حبیب بن مسلمه به نزد معاویه رفت و گفت: ابو ذر مردم را بر تو فاسد می گرداند به این قسم سخنان، پس معاویه این
قصه را به عثمان نوشت و عثمان به
ص: 1707
.«1» فرستاد « ربذه » معاویه نوشت که: او را بسوي من فرست، و چون او را به مدینه آوردند او را بیرون کرد و به
و ایضا روایت کرده است از بعضی از اهل شام که: چون عثمان ابو ذر را به جانب شام فرستاد هر روز در میان مردم می ایستاد
و ایشان را پند می داد و امر می کرد ایشان را به متمسک شدن به طاعت الهی و ایشان را حذر می فرمود از ارتکاب معصیتهاي
خدا و روایت می کرد از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آنچه از آن حضرت شنیده بود از فضایل اهل بیت او و ترغیب
می فرمود مردم را بر چنگ زدن به دامان اهل بیت و عترت آن حضرت.
پس معاویه به عثمان نوشت که: اما بعد، بدرستتی که ابو ذر در هر صبح و شام جماعتی نزد او جمع می شوند و او چنین
مواعظ و نصایح و روایات براي ایشان ذکر می کند، اگر تو را احتیاجی به مردم شام هست بزودي او را به نزد خود بطلب که
در اندك وقتی همه را فاسد
می گرداند بر من و بر تو و السلام.
پس عثمان به او نوشت که: اما بعد، همین که نامه مرا می خوانی بی تأمل ابو ذر را بسوي من فرست و السلام.
پس معاویه ابو ذر را طلبید و نامه عثمان را بر او خواند و گفت: بزودي روانه شو بسوي مدینه.
پس ابو ذر از مجلس آن ملعون بیرون آمد و جهاز بر شتر خود بست و سوار شد، پس اهل شام نزد او جمع شدند و گفتند: اي
ابو ذر! خدا تو را رحمت کند اراده کجا داري؟
گفت: مرا بسوي شما فرستادند از روي غضب بر من و اکنون مرا می طلبند از پیش شما بسوي خود براي آزار من، و چنین
گمان دارم که امر من و امر ایشان پیوسته چنین خواهد بود تا آنکه به راحت افتد نیکوکاري یا مردم به راحت افتند از شرّ
« دیر مران » بدکرداري؛ و روانه شد، و چون مردم شنیدند که او بیرون می رود به مشایعت او شتافتند و پیوسته با او رفتند تا به
رسیدند، ابو ذر در آنجا فرود آمد و ایشان نیز فرود آمدند و پیش ایستاد و با
ص: 1708
ایشان نماز کرد و بعد از نماز گفت: أیها الناس! بدرستی که وصیت می کنم شما را به چیزي که نافع باشد براي شما و ترك
می کنم درازگوئی و سخن آرائی را؛ پس گفت: حمد کنید خداوند عالمیان را، ایشان گفتند: الحمد للّه، پس شهادت داد به
وحدانیت الهی و رسالت حضرت پناهی، و ایشان نیز با او موافقت کردند، پس گفت: شهادت می دهم که زنده شدن در
قیامت حق است و بهشت حق است و دوزخ حق است
و اقرار می کنم به آنچه پیغمبر از جانب حق تعالی آورده است و شما را گواه می گیرم بر این اعتقادات خود، همه گفتند که:
ما بر آنچه گفتی گواهیم؛ پس گفت: بشارت داده می شود کسی از شما که بر این اعتقادات حق بمیرد به رحمت و کرامت
حق تعالی مادام که گناهکاران را معاون نباشد و اصلاح کننده اعمال ظالمان نباشد و ستمکاران را یاوري ننماید، اي گروه
مردمان! جمع کنید با نماز و روزه خود غضب کردن از براي خدا را در وقتی که ببینید که خدا را معصیت می کنند در زمین،
و راضی مگردانید پیشوایان خود را به چیزي که موجب غضب حق تعالی می گردد، و اگر احداث کنند در دین خدا چیزي
چند را که شما حقیقت آنها را نمی دانید پس از ایشان کناره کنید و عیب کنید بر ایشان هر چند شما را عذاب کنند و از
درگاه خود برانند و از عطاي خود محروم گردانند و شما را از شهرها بیرون کنند، تا حق تعالی از شما خشنود گردد، بدرستی
که خدا بلندتر و جلیل تر است از همه کس و سزاوار نیست که کسی او را به خشم آورد براي راضی شدن مخلوقین، خدا
بیامرزد مرا و شما را و بخدا می سپارم شما را و می خوانم بر شما سلام و رحمت الهی را.
پس مردم همه او را ندا کردند که: خدا سالم دارد تو را و رحمت کند تو را اي ابو ذر، اي مصاحب رسول خدا! آیا نمی
خواهی که تو را برگردانیم به شهر خود و تو را حمایت کنیم از شر دشمنان تو؟
ابو ذر گفت: برگردید خدا رحمت کند
شما را بدرستی که من صبرکننده ترم از شما بر بلا، و زنهار که پراکنده مشوید و اختلاف در میان خود مکنید؛ و روانه شد تا
آنکه داخل مدینه شد و به نزد عثمان آمد، عثمان گفت: خدا دیده اي را نزدیک نگرداند به عمرو (این مثلی بود در میان
عرب).
ص: 1709
و ابو ذر گفت: بخدا سوگند که پدر و مادر من مرا عمرو نام نکرده اند که تو چنین می گوئی و لیکن خدا نزدیک نگرداند
کسی را که معصیت خدا کند و مخالفت امر او نماید و تابع خواهش نفس خود گردد.
پس کعب الاحبار برخاست و گفت: از خدا نمی ترسی اي مرد پیر که بر روي امیر المؤمنین چنین سخن می گوئی؟
پس ابو ذر عصاي خود را بلند کرد و بر سر کعب زد و گفت: اي پسر دو یهودي! تو را چه کار است با سخن گفتن با
مسلمانان، بخدا سوگند که هنوز دین یهودیت از دل تو بدر نرفته است.
پس عثمان گفت: بخدا سوگند که من و تو در یک خانه نمی باشیم خرف شده اي و عقل تو رفته است؛ پس گفت: بیرون
برید او را از پیش من و او را بر جهاز شتر سوار کنید بی آنکه چیزي در زیر پاي او باشد و ناقه را تند و درشت برانید و او را
برسانید پس او را در ربذه فرود آورید که تنها در آنجا بسر برد بی یاري و مونسی تا آنکه خدا حکم کند « ربذه » برنجانید تا به
در باب او آنچه حکم خواهد کرد. پس او را به مذلت و خواري بیرون بردند و بدن شریفش را به ضرب عصا می رنجانیدند.
و عثمان
حکم کرد کسی از مردم مشایعت او نکند، چون این خبر به حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام رسید آن قدر گریست که ریش
مبارکش از آب دیده اش تر شد و فرمود: آیا چنین سلوك می کنند با مصاحب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم؟ انّا
للّه و انّا الیه راجعون.
پس آن حضرت برخاست با حسن و حسین و عبد اللّه و قثم و فضل و عبید اللّه پسران عباس و به مشایعت او بیرون رفتند تا به
او ملحق شدند، چون نظر ابو ذر بر ایشان افتاد به جانب ایشان میل کرد و بر مفارقت ایشان گریست و گفت: پدرم فداي این
روها باد، هرگاه که این روهاي مبارك را می بینم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به خاطر می آورم و مرا برکت فرا
می گیرد به دیدن این روها؛ پس دست به جانب آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! من ایشان را دوست می دارم، و اگر عضو
عضو مرا از هم جدا کنند براي محبت ایشان ترك آن نخواهم کرد براي طلب رضاي تو و طلب ثواب آخرت؛ پس گفت:
برگردید خدا رحمت
ص: 1710
کند شما را و از خدا سؤال می کنم که خلافت نماید مرا در میان شما نیکوترین خلافتی.
.«1» پس ایشان وداع کردند او را و برگشتند و می گریستند بر مفارقت او
و شیخ کشی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: عثمان دو آزاد کرده خود را با دویست دینار به
نزد ابو ذر فرستاد و به ایشان گفت که: بروید به نزد ابو ذر و بگوئید که عثمان تو
را سلام می رساند و می گوید که: این دویست دینار را براي تو فرستاده ام که استعانت جوئی به آنها بر آنچه تو را عارض می
شود از نوایب روزگار.
چون به نزد ابو ذر آمدند و رسالت عثمان را رسانیدند ابو ذر گفت: آیا هر یک از مسلمانان را داده است بقدر آنچه براي من
فرستاده است؟
گفتند: نه.
ابو ذر گفت: من یکی از مسلمانانم و روا نیست براي من مگر چیزي که براي همه مسلمانان رواست.
گفتند به او که: عثمان می گوید این از عین مال من است و سوگند یاد می کنم بخداوندي که بجز او خداوندي نیست که
حرامی با این مال مخلوط نشده است، و نفرستاده است از براي تو مگر از حلال.
گفت: مرا احتیاجی به این مال نیست و صبح کرده ام این روز را و حال آنکه بی نیازترین مردمم.
ایشان به او گفتند: خدا تو را عافیت دهد و حال تو را به اصلاح آورد ما نمی بینیم در خانه تو نه کمی و نه بسیاري از چیزهائی
که به آنها تمتع توان نمود.
گفت: در زیر این جلی که می بینید دو گرده نان جو هست که چند روز بر آنها گذشته است پس چه می کنم این دینارها را!
نه بخدا سوگند که نمی گیرم مگر آنکه خدا داند که قادر بر هیچ قلیل و کثیري نیستم، بتحقیق که صبح کرده ام بی نیاز به
سبب ولایت علی بن ابی طالب و عترت و فرزند او که هدایت کنندگان و هدایت یافتگانند و به قضاي الهی
ص: 1711
راضیند و پسندیده خداوند عالمیانند و هدایت می کنند مردم را به حق و به عدالت سلوك می کنند در میان مردم و چنین
شنیدم که
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود در حقّ ایشان، و قبیح است مرد پیر را که دروغ گوید، پس برگردانید این مال
را بسوي او و اعلام کنید او را که مرا حاجتی در این مال نیست و نه آنچه در نزد او هست از مالهاي دیگر تا ملاقات کنم
.«1» پروردگار خود را و او حکم کند میان من و او
شیخ مفید روایت کرده است که: چون ابو ذر را از شام به نزد عثمان آوردند از او پرسید: کدام شهر را بهتر می خواهی؟ ابو ذر
گفت: شهري را که محل هجرت من است، گفت: تو هرگز مجاور من نخواهی بود در شهري که من در آن باشم، ابو ذر
گفت: پس مرا به حرم خدا فرست که در آنجا مجاور شوم، گفت: نخواهم کرد، گفت: پس مرا به کوفه فرست که اصحاب
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در آنجا هستند، گفت: نه، ابو ذر گفت: من شهر دیگر را اختیار نمی کنم، عثمان
گفت: برو به ربذه، ابو ذر گفت: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا امر کرد که بشنو و اطاعت کن و انقیاد نما به
هر سو که تو را بکشند و اگر چه براي غلام حبشی گوش و بینی بریده باشد.
پس ابو ذر از مدینه بسوي ربذه رفت و مدتی در آنجا ماند پس برگشت بسوي مدینه و به نزد عثمان آمد و مردم دو صف در
برابر او ایستاده بودند و گفت: اي عثمان! مرا از زمین خود بیرون کردي و بر زمینی فرستاده اي که در آنجا زراعتی
و حیوانی ندارم مگر چند گوسفند قلیلی و خادمی ندارم مگر کنیز آزادکرده اي و سر سایه اي ندارم مگر سایه درختان، پس
به من بده خادمی و گوسفندي چند که با آنها تعیّش نمایم.
پس عثمان رو از او برگردانید، باز ابو ذر براي اتمام حجت به جانب دیگر رفت و آن سخن را اعاده کرد، چون عثمان جواب
نگفت حبیب بن سلمه گفت: اي ابو ذر! من هزار درهم به تو می دهم و خادمی و پانصد گوسفند.
ابو ذر گفت: اینها را به کسی ده که از من محتاج تر باشد، من از تو چیزي نمی خواهم
ص: 1712
و حقی که خدا در کتاب خود براي من مقرر ساخته است از او می طلبم.
در آن وقت حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام حاضر شد و عثمان به آن حضرت خطاب کرد که: این بی خرد را چرا از من
دور نمی گردانی؟
حضرت فرمود: بی خرد کیست؟
گفت: ابو ذر.
حضرت فرمود: او بی خرد نیست، من شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که در حقّ او می گفت:
آسمان سایه نیفکنده است و زمین برنداشته است سخن گوئی را که راستگوتر از ابو ذر باشد، او را بمنزله مؤمن آل فرعون
قرار ده، اگر دروغ گوید ضرر دروغش به خودش عاید می شود و اگر راست گوید بعضی از آن چیزها که شما را وعده می
.«1» دهد به شما خواهد رسید
و شیخ کشی به سند معتبر روایت کرده است از عبد الملک پسر ابو ذر غفاري که او گفت: چون عثمان مصحفها را پاره کرد
حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام مرا گفت: برو پدر خود را بطلب، چون پیغام را رسانیدم بسرعت به خدمت
حضرت شتافت، چون حاضر شد حضرت فرمود: اي ابو ذر! امروز امر عظیمی در اسلام حادث شد کتاب خدا را پاره کردند و
آهن در میان کتاب خدا گذاشتند و بر خدا لازم است که مسلط گرداند آهن را بر بدن آن ملعونی که آهن در کتاب خدا
گذاشت و قرآن را با آهن پاره کرد.
که بر موسی مسلط شدند مقاتله «2» پس ابو ذر گفت: شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که می فرمود: جبارانی
کردند با اهل بیت نبوت و بر ایشان غالب شدند و مدتها ایشان را می کشتند پس حق تعالی جوانی چند را بر ایشان مسلط
گردانید که از دیار دیگر به دیار ایشان آمدند و با ایشان مقاتله کردند، و تو بمنزله ایشانی در این امّت یا علی.
حضرت فرمود: حکم کردي که من کشته خواهم شد اي ابو ذر.
ص: 1713
.«1» گفت: بخدا سوگند که می دانم اول ابتدا به کشتن تو خواهند کرد از این اهل بیت
و ایضا به سند معتبر از حذیفه بن اسید روایت کرده است که گفت: ابو ذر را دیدم که به حلقه کعبه چسبیده بود و می گفت:
منم جندب هر که مرا شناسد و هر که مرا نشناسد منم ابو ذر پسر جناده، بدرستی که شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم که می فرمود: هر که با من قتال کند در مرتبه اول و در مرتبه دوم پس در مرتبه سوم از پیروان دجّ ال خواهد بود،
بدرستی که مثل اهل بیت من در این امت مثل کشتی نوح است در میان لجّه دریا، هر که
.«2» سوار شد نجات یافت و هر که تخلف نمود از آن غرق شد، آنچه بر من بود به شما رسانیدم
مؤلف گوید: گویا مراد از مرتبه دوم، قتال با امیر المؤمنین علیه السّلام است.
و ابن ابی الحدید از ابن عباس روایت کرده است که: چون عثمان ابو ذر را از مدینه بیرون کرد به جانب ربذه امر کرد که در
میان مردم ندا کنند کسی با ابو ذر سخن نگوید و به مشایعت او بیرون نرود، و مروان بن الحکم را موکّل کرد که او را از
مدینه بیرون برد، پس از ترس عثمان هیچ کس به مشایعت او بیرون نرفت مگر علی بن ابی طالب و حسن و حسین علیهم
السّلام و عقیل و عمار بن یاسر که ایشان به مشایعت او بیرون رفتند، و چون به او رسیدند حضرت امام حسن علیه السّلام با ابو
ذر مشغول سخن شد، مروان گفت: اي حسن! مگر نمی دانی که عثمان نهی کرده است از سخن گفتن با این مرد؟ اگر نمی
دانی بدان.
پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام تازیانه خود را بلند کرد و بر میان دو گوش راحله او زد و گفت: دور شو خدا تو را
قبیح گرداند و بسوي آتش فرستد.
پس مروان غضبناك بسوي عثمان برگشت و او را به آنچه گذشته بود خبر داد و عثمان بسیار در غضب شد، و چون حضرت
امیر المؤمنین علیه السّلام با یاران خود از وداع ابو ذر فارغ شدند و بسوي مدینه برگشتند مردم به حضرت گفتند: عثمان با تو
در غضب است به سبب آنکه مشایعت ابو ذر کرده اي.
ص: 1714
حضرت فرمود: غضب او
بر من مانند غضب اسب است بر دهنه لجام که هر چند آن را می خاید سودي نمی بخشد.
پس چون نظر او بر حضرت افتاد گفت: چه چیز باعث شد تو را که رسول مرا برگردانیدي و امر مرا سهل شمردي؟
حضرت فرمود که: رسول تو خواست مرا برگرداند، من او را برگردانیدم؛ و امري که تو کنی که خلاف فرموده خدا باشد ما به
آن عمل نخواهیم کرد.
و میان او و آن حضرت سخنان ناخوش گذشت و حضرت غضبناك از مجلس او برخاست، و چون مصلحت خود را در آن
.«1» ندید جمعی از صحابه را به میان انداخت که اصلاح کردند میان او و آن حضرت
و ایضا ابن ابی الحدید روایت کرده است که: سبب بیرون کردن عثمان ابو ذر را به جانب شام آن بود که چون عثمان دست
زد بر بیت المال مسلمانان و بخشید به مروان و غیر او از منافقان آنچه خواست، ابو ذر در میان مردم و در راهها از براي بیان
کفر و عناد او به آواز بلند این آیه را می خواند الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّهَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ
و مکرر این خبرها به عثمان می رسید و تغافل می کرد و به کار خود مشغول بود، و چون از حد گذشت یکی از آزادکرده «2»
هاي خود را به نزد او فرستاد و گفت:
ترك کن آن سخنان را که از تو به من می رسد.
ابو ذر گفت: آیا عثمان نهی می کند از خواندن کتاب خدا و از عیب کردن کسی که ترك کند امر خدا را، بخدا سوگند که
اگر راضی کنم خدا را به غضب
عثمان نزد من محبوبتر است و بهتر است از براي من از آنکه خدا را به خشم آورم براي خشنودي عثمان.
پس این سخنان عثمان را بیشتر به غضب آورد و براي مصلحت متعرض او نمی شد تا آنکه عثمان روزي در مجلس خود
گفت: آیا جایز است امام را که از بیت المال چیزي به
ص: 1715
قرض بر دارد و چون بهم رساند باز در بیت المال گذارد؟
کعب الاحبار گفت: باکی نیست.
ابو ذر گفت: اي فرزند دو یهودي! آیا تو دین ما را تعلیم ما می نمائی؟
پس عثمان گفت: بسیار شد آزار تو نسبت به من و اصحاب من. و حکم کرد که او را به شام بردند؛ و در شام چون اطوار
ناپسندیده معاویه را مشاهده نمود بر او نیز انکار می کرد و او را مذمت می فرمود.
روزي معاویه سیصد دینار طلا براي او فرستاد، ابو ذر به رسول او گفت: این اگر از عطاي من است که امسال به من نرسانیده
اید قبول می کنم و اگر صله و احسان است مرا حاجتی به آن نیست؛ و آن زر را پس فرستاد.
و چون معاویه قبه خضراء را در دمشق بنا کرد ابو ذر به او گفت: اي معاویه! اگر این را از مال خدا ساخته اي، خیانت کرده
اي؛ و اگر از مال خود ساخته اي، اسراف کرده اي.
و پیوسته ابو ذر در شام می گفت که: بخدا سوگند عملی چند حادث شده است در این زمان که نه موافق کتاب خداست و نه
سنّت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، بدرستی که می بینم که حقها را فرو می نشانند و باطلها را ترویج می نمایند و
راستگویان را به
دروغ نسبت می دهند و حقّ صالحان را به فاجران می دهند.
.«1» پس حبیب بن مسلمه فهري به معاویه گفت که: ابو ذر شام را بر تو فاسد می گرداند، چاره اي بکن
در ایام خلافت عثمان، روزي به نزد معاویه « قنسرین » و ایضا از جلام بن جندل روایت کرده است که: من عامل معاویه بودم بر
آمدم براي مهمی ناگاه شنیدم که کسی در در خانه او فریاد می کرد که: قطار شتران آمد بسوي شما که آتش جهنم در بار
دارند، خداوندا! لعنت کن آنها را که امر می کنند مردم را به نیکیها و خود ترك آنها می نمایند، خداوندا! لعنت کن آنها را
که نهی می کنند مردم را از بدیها و خود مرتکب آنها می شوند؛ ناگاه دیدم که
ص: 1716
روي معاویه بسیار متغیر شد و گفت: آیا می شناسی این فریادکننده را؟ گفتم: نه، گفت:
جندب بن جناده است هر روز بر در قصر ما می آید و به آنچه شنیدي ندا می کند. پس گفت که او را به قتل در آورند ناگاه
دیدم که ابو ذر را آوردند و در پیش او بازداشتند، معاویه گفت: اي دشمن خدا و رسول! هر روز به نزد ما می آئی و این
سخنان می گوئی، اگر من می کشتم کسی از اصحاب محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بی رخصت عثمان هرآینه تو را می
کشتم و لیکن در باب تو از او رخصت خواهم طلبید.
جلام گفت: من می خواستم که ابو ذر را ببینم زیرا که او از قبیله ما بود، چون نظر کردم مرد گندمگون باریک بلند بالائی
دیدم که موهاي ریشش تنک بود و از پیري پشتش منحنی شده بود.
ابو ذر در
جواب معاویه گفت: من دشمن خدا و رسول نیستم بلکه تو و پدرت دشمن خدا و رسول بودید و براي مصلحت اسلام را ظاهر
کردید و در باطن کافر بودید و مکرر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تو را لعنت کرد و نفرین کرد بر تو که هرگز
سیر نشوي، و شنیدم از آن حضرت که می فرمود: چون والی این امّت شود مرد گشاده چشم فراخ گلوئی که بسیار خورد و
هرگز سیر نشود باید که امّت من از شرّ او در حذر باشند.
معاویه گفت که: آن مرد من نیستم.
ابو ذر گفت: بلکه توئی و حضرت مرا خبر داد که توئی، و روزي تو بر آن حضرت گذشتی شنیدم که می فرمود: خداوندا!
لعنت کن او را و او را سیر مگردان مگر به خاك، و شنیدم که می فرمود: مقعد معاویه در آتش است.
پس آن ملعون خندید و امر کرد که او را حبس نمایند، و احوال را به عثمان نوشت پس عثمان او را طلبید به نحوي که سابق
.«1» مذکور شد
و شیخ طوسی روایت کرده است که ابو سخیله گفت: من با سلمان فارسی متوجه حج شدیم، چون به ربذه رسیدیم به خدمت
ابو ذر رفتیم، پس ابو ذر گفت که: بعد از من فتنه
ص: 1717
خواهد شد، چون آن فتنه حادث شود بر شما باد به کتاب خدا و بزرگ دین خدا علی بن ابی طالب و دست از ایشان برمدارید
زیرا که من شنیدم از حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که می فرمود: علی علیه السّلام اول کسی است که به من
ایمان آورد و پیش از دیگران تصدیق من نمود و پیش از همه کس در قیامت با من مصافحه خواهد کرد و اوست صدّیق اکبر
.«1» و اوست فاروق این امّت که جدا می کند حق را از باطل و اوست پادشاه مؤمنان و مال پادشاه منافقان است
مؤلف گوید: ذکر سلمان در این حدیث خالی از غرابتی نیست به چند وجه که بر خبیر پوشیده نیست.
و ابن بابویه از نعیم بن قعنب روایت کرده است که گفت: به طلب ابو ذر رفتم به ربذه و زنی را دیدم و از او پرسیدم که: ابو
ذر در کجاست؟ گفت: پی کاري از کارهاي خود رفته است؛ ناگاه دیدم که ابو ذر آمده و دو شتر را قطار کرده بود و می
کشید و در گردن هر یک مشک آبی آویخته بود، پس برخاستم و بر او سلام کردم و نشستم، چون داخل خانه خود شد با زن
خود سخنی گفت و شنیدم به او می گفت: تو چنانی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: زن بمنزله دنده
است که اگر او را راست کنی می شکند و اگر به حال خود بگذاري از او منتفع می شوي؛ پس کاسه اي نزد من آورد و در
آن کاسه جانوري بود مانند اسفرود و گفت: تناول نما که من روزه ام، پس برخاست و دو رکعت نماز کرد و چون فارغ شد
به نزد من آمد و شروع کرد به خوردن، من گفتم: سبحان اللّه من گمان نداشتم که چون توئی دروغ گوید تو گفتی که من
روزه ام و اکنون تناول کردي، ابو ذر گفت: من از این ماه سه
.«2» روز روزه داشته ام و ثواب روزه تمام ماه را دارم اگر خواهم باقی آن را روزه می دارم و اگر خواهم افطار می کنم
و ابن طاووس به سند معتبر از معاویه بن ثعلبه و غیر او روایت کرده است: چون ابو ذر
ص: 1718
بیمار شد بیماریی که در آن مرض به رحمت الهی واصل شد ما به عیادت او رفتیم و او را تکلیف به وصیت نمودیم، گفت:
وصیّ خود گردانیدم امیر المؤمنین را.
گفتم: عثمان را می گوئی؟
گفت: نه، آن کسی را می گویم که به حق و راستی امیر مؤمنان است یعنی علی بن ابی طالب علیه السّلام و اوست بهار زمین
که زمین به او ساکن و آبادان است و اوست عالم ربانی در این امّت، و اگر او از میان شما برود کارهاي منکر و قبیح در زمین
بسیار خواهید دید.
گفتم: ما می دانیم که هر که را پیغمبر بیشتر دوست می داشته است تو او را بیشتر دوست می داري بگو که کی را بیشتر
دوست می داري؟
.«1» گفت: محبوبترین خلق نزد من آن پیر مظلوم است که حقّ او را غصب کرده اند یعنی علی بن ابی طالب علیه السّلام
و برقی به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: روزي در ربذه ابو ذر را دیدند که درازگوش خود
را آب می داد، گفتند: اي ابو ذر! آیا کسی نداري که این درازگوش را آب بدهد؟ گفت: شنیدم از رسول خدا صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم که هر دابه چون صبح می شود می گوید: خداوندا! روزي کن مرا مالک شایسته اي که مرا سیر کند از علف و
سیراب گرداند از آب و
.«2» مرا زیاده از طاقت من بار نکند، پس به این سبب می خواهم که خود آب دهم آن را
و شیخ کشی روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در شأن ابو ذر فرمود که: سایه نیفکنده است
آسمان سبز و برنداشته است زمین گردآلود سخن گوئی را که راستگوتر از ابو ذر باشد، تنها زندگانی خواهد کرد و تنها
داخل بهشت خواهد شد و تنها مبعوث خواهد شد.
و او به آواز بلند فضایل امیر المؤمنین علیه السّلام را بیان می کرد و می گفت: اوست وصی
ص: 1719
و خلیفه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم؛ پس او را از حرم خدا و رسول بیرون کردند و از شام طلبیدند بر شتر برهنه، و
او پیوسته در میان ایشان ندا می کرد که: این قطارها آتش جهنم براي شما می آورند و از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم شنیدم که: چون فرزندان ابو العاص سی نفر شوند دین خدا را فاسد گردانند و بندگان خدا را غلامان خود دانند و مالهاي
خدا را دست به دست گردانند، پس به این سبب او را به فقر و گرسنگی و بد حالی کشتند و او در همه این احوال صبرکننده
.«1» بود
و ایضا روایت کرده است: چون وقت وفات ابو ذر شد زن خود را گفت: تو گوسفندي از گوسفندان خود بکش و آن را بریان
کن و بر سر راه عراق بنشین و اول قافله که بیاید بگو:
اي بندگان خدا! اینک ابو ذر مصاحب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وفات یافته است و
به رحمت پروردگار خود واصل گردیده است مرا اعانت نمائید بر تجهیز او؛ پس ابو ذر گفت: خبر داد مرا رسول خدا صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم که من در زمین غربت خواهم مرد و متکفل غسل و کفن و دفن من خواهند گردید مردان شایسته از امّت
آن حضرت.
پس علقمه بن اسود نخعی روایت کرده است گفت: من با مالک اشتر و جماعتی متوجه حج گردیدیم، چون به ربذه رسیدیم
زنی را دیدیم بر سر راه نشسته و می گوید که: اي بندگان خدا! اي مسلمانان! اینک ابو ذر مصاحب رسول خدا صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم در این غربت وفات یافته است و من کسی ندارم که مرا یاري کند بر دفن او، پس به یکدیگر نظر کردیم و خدا را
شکر کردیم که چنین نعمتی ما را روزي کرده است که تجهیز نمائیم چنین بزرگواري را و از مصیبت او بسیار محزون شدیم و
و با آن زن رفتیم و متوجه تجهیز ابو ذر شدیم و در میان خود نزاع کردیم در کفن کردن او و « انّا للّه و انّا الیه راجعون » : گفتیم
هر یک می خواستیم که از مال خود بکنیم تا آنکه قرار دادیم که همه مساوي از مال خود بدهیم و همه یاري یکدیگر کردیم
بر غسل او، و چون فارغ شدیم مالک اشتر پیش ایستاد و بر او نماز گزاردیم، و چون او را دفن کردیم مالک اشتر نزد قبر او
ایستاد و گفت: خداوندا! این
ص: 1720
است ابو ذر از صحابه رسول تو، تو را عبادت کرد در میان عبادت کنندگان و جهاد کرد
از براي رضاي تو با مشرکان و هیچ امر از امور دین تو را تغییر و تبدیل نکرد و لیکن بدعتی چند در دین تو دید و انکار کرد
آنها را به زبان و دل خود، و به این سبب جفا کردند بر او و او را از دیار خود راندند و از حقوق خود محروم گردانیدند و او
را حقیر شمردند پس مرد تنها و غریب، خداوندا! در هم شکن آن کسی را که او را از حقّ خود محروم گردانید و از محل
هجرت او و حرم رسول تو او را بیرون کرد؛ و ما همه دست برداشتیم و گفتیم: آمین.
پس آن زن گوسفند بریان را حاضر کرد و گفت: ابو ذر قسم داده است شما را که از این مکان حرکت نکنید تا آنکه به این
.«1» طعام چاشت کنید، پس چاشت کردیم و بار کردیم
و در کتاب روضه الواعظین منقول است که در وقت فوت ابو ذر را گفتند که: مال تو چیست؟ گفت: مال من عمل من است،
گفتند: ما از طلا و نقره سؤال می کنیم، ابو ذر گفت:
هرگز صبح و شام نکرده ام که مرا خزانه اي بوده باشد که مال خود را در آن جمع کرده باشم و شنیدم از خلیلم رسول خدا
.«2» صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که می فرمود: خزانه آدمی قبر اوست
.«3» و شیخ طوسی به سند معتبر همین خبر را از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام روایت کرده است
ابن ابی الحدید به روایت دیگر نقل کرده است: چون این جماعت به نزد ابو ذر آمدند هنوز زنده بود، به ایشان گفت: شنیدم
از
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گفت با گروهی که من در میان ایشان بودم که: یکی از شما در بیابانی خواهد مرد
و گروهی از مؤمنان به جنازه او حاضر خواهند شد؛ و آن جماعتی که حضرت این را به ایشان گفت همه در شهرها و در میان
اهل خود مردند و می دانم که آن مرد منم و اگر مرا یا زن مرا جامه اي می بود که براي کفن من کافی بود راضی نمی شدم
که دیگري مرا کفن کند، و بخدا سوگند می دهم شما را که کسی از شما مرا کفن نکند که امارت و حکومت کرده باشد یا
نقابت گروهی کرده باشد یا
ص: 1721
نزد ظالمان روشناس بوده باشد یا پیک ستمکاري بوده باشد.
پس مردي از انصار در میان ایشان بود که مرتکب هیچ ولایتی و حکومتی نشده بود گفت: اي عم! من تو را کفن می کنم در
این ردائی که پوشیده ام و در دو جامه اي که در صندوق با خود همراه دارم که ریسمان او را مادرم رشته و من آن را بافته ام.
.«1» ابو ذر گفت: کفن من تعلق به تو دارد
و شیخ مفید روایت کرده است از ابو امامه باهلی: چون عثمان ابو ذر را به ربذه فرستاد ابو ذر نامه اي نوشت بسوي حذیفه بن
الیمان، و مضمون نامه این است:
بسم اللّه الرحمن الرحیم اما بعد اي برادر من! بترس از خدا ترسیدنی که به سبب آن گریه دیده هاي تو بسیار شود، و دل خود
را از تعلقات دنیا آزاد گردان، و شبها به عبادت حق تعالی بیدار باش، و به تعب انداز بدن خود را در
طاعت پروردگار خود زیرا که سزاوار است کسی را که داند که آتش جهنم محل قرار کسی است که خدا بر او غضب کند
آنکه بسیار بوده باشد گریه او و تعب او و بیداري شب او تا آنکه بداند که حق تعالی از او خشنود گردیده است، و سزاوار
است کسی را بداند که بهشت محل قرار کسی است که حق تعالی از او خشنود است آنکه رو آورد بسوي حق شاید رستگار
گردد به سبب آن، و اندك شمارد در تحصیل رضاي خدا بیرون رفتن از اهل و مال خود را، و سهل داند بیداري شب خود را
و روزه داشتن روز خود را و جهاد کردن ظالمان و ملحدان را به دست و زبان خود تا آنکه بداند که حق تعالی بهشت را براي
او لازم گردانیده است و این را نمی توان دانستن مگر بعد از مردن، و سزاوار است هر که خواهد در بهشت در جوار رحمت
الهی باشد و رفیق پیغمبران خدا باشد آنکه چنان باشد که گفتم.
اي برادر من! تو از آنهائی که استراحت می جویم بسوي ایشان به ذکر کردن اندوه و حزن خود و شکایت می نمایم بسوي
ایشان از معاونت کردن ستمکاران یکدیگر را در آزار من، بدرستی که دیدم جور ستمکاران را به دیده خود و شنیدم گفته
هاي باطل ایشان
ص: 1722
را به گوش خود و انکار کردم بر ایشان، پس مرا از عطاي خود محروم ساختند و از شهر به شهر مرا آواره کردند و از خویشان
و برادران خود مرا دور گردانیدند و از حرم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم مرا محروم کردند، و پناه می برم به خداوند عظیم خود از آنکه این گفتار من شکایتی باشد از آنکه با من چنین کردند
بلکه خبر می دهم تو را که راضیم به آنچه پروردگار من از براي من خواسته است و بر من حکم کرده است و براي من مقدر
گردانیده است، و براي این حالت خود را به تو اظهار کردم که از حق تعالی بطلبی براي من و براي عامه مسلمانان راحت و
فرج را و دعا کنی که حق تعالی نصیب کند من و ایشان را چیزي که نفعش بیشتر و عاقبتش نیکوتر باشد و السلام.
پس حذیفه در جواب او نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحیم اما بعد اي برادر من! بتحقیق که رسید به من نامه تو که مرا ترسانیده
بودي به آن و حذر فرموده بودي در آن از بازگشتن من در قیامت و تحریص و ترغیب نموده بودي مرا بر چیزي که صلاح
نفس من در آن است.
اي برادر! تو پیوسته نسبت به من و جمیع مسلمانان خیر خواه و مهربان بودي و با همه در مقام شفقت و احسان بودي و بر ایشان
خایف و ترسان بودي، و پیوسته امرکننده بودي ایشان را به نیکیها و نهی کننده بودي ایشان را از بدیها، و هدایت نمی کند
بسوي خشنودي خدا مگر آن خداوندي که بجز او خداوندي نیست، و از غضب و عذاب او نجات نمی توان یافت مگر به منت
و احسان و عفو و آمرزش او، پس از حق تعالی سؤال می کنم از براي خود و مخصوصان خود و عامه ناس و جمیع این امت
آمرزش عام و رحمت گشاده
او را، و بتحقیق که فهمیدم آنچه یاد کرده بودي اي برادري من از بیرون کردن تو و به غربت افکندن تو و راندن تو از درهاي
ایشان، پس بر من بسیار گران و دشوار آمد اي برادر آنچه به تو رسیده است از مکروهات، و اگر می توانستم این حالت را از
تو به مالی دفع کنم هرآینه جمیع مال خود را به طیب خاطر می دادم که حق تعالی به مال من این مکروه را از تو دور گرداند،
و بخدا سوگند که اگر می توانستم سؤال کنم که مرا با تو شریک در بلیّه گردانند و نصف بلیّه تو را بر من قرار دهند و قبول
این سؤال از من می نمودند هرآینه می خواستم در
ص: 1723
این بلیّه و فقر با تو شریک باشم و لیکن براي جانهاي ما نیست مگر آنچه خدا خواسته است براي ما.
اي برادر! باید که ما و تو هر دو تضرع کنیم بسوي خداوند خود و بسوي او رغبت نمائیم در ثواب او و خلاصی از عقاب او،
بدرستی که نزدیک شده است که جانهاي ما را درو کنند و نزدیک شده است که میوه زندگانی ما را از درختان بدنهاي ما
قطع نمایند، و زود باشد که ما و تو را بخوانند به درگاه خدا و اجابت کنیم و عرض کنند بر ما کرده هاي ما را پس محتاج
شویم بسوي آنچه پیش فرستادیم از اعمال خود.
اي برادر! آزرده مباش بر آنچه از تو فوت شده است و اندوهناك مباش بر آنچه به تو رسیده است و طلب اجر از خدا بکن و
منتظر عظیمترین ثوابها از جانب او
باش.
اي برادر! مرگ را براي خود و تو بهتر می یابم از زندگانی دنیا زیرا که مشرف شده است بر ما فتنه هاي بسیار که بعضی از پی
بعضی می آیند مانند پاره هاي شب تار بر انگیخته اند مرکبهاي خود را و مالهاي دنیا را پامال اسبان خود کرده اند، شمشیرها
در این فتنه برهنه خواهد شد و مرگها بر مردم فرو خواهد آمد، هر که در این فتنه ها سر بیرون کند یا خود را متلبّس به آنها
گرداند یا اسبی در آنها بتازد البته کشته شود و نماند قبیله اي از قبایل عرب از شهرنشین و صحرانشین مگر آنکه آن فتنه ها در
ایشان تصرفی بکند، و در آن زمانها هر که ظالم تر باشد عزیزتر باشد و هر که پرهیزکارتر باشد خوارتر باشد، پس خدا پناه
دهد مرا و تو را از زمانه اي که حال اهلش این باشد، و بدرستی که ترك نمی کنم دعا را از براي تو در حال ایستادن و نشستن
و حال آنکه حق تعالی در قرآن امر به دعا کرده و وعده استجابت فرموده چنانکه فرموده است ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ إِنَّ الَّذِینَ
پس پناه می بریم بخدا از تکبر کردن در عبادت او و از تنگ داشتن اطاعت «1» یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِی سَیَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِینَ
او، حق تعالی بزودي براي من و براي تو فرجی نزدیک و چاره اي
ص: 1724
.«1» نیکو کرامت فرماید به رحمت خود و السلام علیک
نام و در ربذه وفات یافت، ابو ذر چون او را دفن کرد بر « ذر » و علی بن ابراهیم و کلینی روایت کرده اند: ابو ذر را پسري بود
سر قبر وي ایستاد پس دست بر قبر وي نهاد
و گفت: اي ذر! خدا تو را رحم کند بدرستی که خوش خلق و نیکو کردار بودي به پدر و مادر خود و چون از دنیا رفتی من از
تو راضی بودم، بر من از رفتن تو نقصی راه نیافته و مرا بغیر حق تعالی حاجتی نیست و از دیگري امید نفع ندارم که از رفتن او
دلگیر باشم، و اگر نه احوال بعد از مرگ می بود آرزو داشتم که به جاي تو باشم، مرا اندوه بر تو مشغول ساخته است از اندوه
از براي تو، و اللّه که گریه از براي تو نکردم بلکه بر تو گریستم، کاش می دانستم که چه با تو گفتند و تو چه در جواب
گفتی، خداوندا! حقّی چند از براي خود بر او واجب گردانیده بودي و حقّی چند براي من بر او فرض گردانیده بودي، الهی!
من حقوق خود را به او بخشیدم تو نیز حقوق خود را به او ببخش و از او عفو فرما که تو سزاوارتري به جود و کرم از من.
و ابو ذر را گوسفندي چند بود که معاش خود و عیال به آنها می گذرانید آفتی میان ایشان بهم رسید و همگی تلف شدند و
زوجه اش نیز در ربذه وفات یافته بود، همین ابو ذر مانده بود و دختري که نزد وي می بود، دختر ابو ذر گفت: سه روز بر من
و بر پدرم گذشت که هیچ بدست ما نیامد که بخوریم و گرسنگی بر ما غلبه کرد، پدر من گفت: اي فرزند! بیا تا به این
صحراي ریگستان رویم شاید گیاهی بدست آوریم و بخوریم، چون به صحرا رفتیم چیزي بدست ما نیامد،
پدرم ریگی جمع نمود و سر بر آن گذاشت نظر کردم چشمهاي او را دیدم که می گردد و به حال احتضار افتاد، گریستم و
گفتم: اي پدر! من با تو چه کنم در این بیابان با تنهائی و غربت؟ گفت: اي دختر! مترس که چون من بمیرم جمعی از اهل
عراق بیایند و متوجه امور من شوند بدرستی که حبیب من رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا در غزوه تبوك چنین خبر
داده، اي دختر! چون به عالم بقا رحلت نمایم عبا را بر روي من
ص: 1725
بکش و بر سر راه عراق بنشین و چون قافله پیدا شود نزدیک برو و بگو: ابو ذر که از صحابه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم است وفات یافته.
دختر گفت: در این حال جمعی از اهل ربذه به عیادت پدرم آمدند و گفتند: اي ابو ذر! چه آزار داري و از چه شکایت داري؟
گفت: از گناهان خود، گفتند: چه چیزي خواهش داري؟ گفت: رحمت پروردگار خود را، گفتند: آیا طبیبی می خواهی که
براي تو بیاوریم؟
گفت: طبیب، مرا بیمار کرده، طبیب خداوند عالمیان است و درد و دوا از اوست.
دختر گفت: چون نظر وي بر ملک موت افتاد گفت: مرحبا به دوستی در هنگامی آمده است که نهایت احتیاج به او دارم،
رستگار مباد کسی که از دیدار تو نادم و پشیمان گردد، خداوندا! مرا زود به جوار رحمت خویش برسان، بحقّ تو سوگند که
می دانی که همیشه خواهان لقاي تو بوده ام و هرگز کاره مرگ نبوده ام.
دختر گفت: چون به عالم قدس ارتحال نمود عبا بر روي او
کشیدم و بر سر راه قافله نشستم، جمعی پیدا شدند به ایشان گفتم که: اي گروه مسلمانان! ابو ذر مصاحب حضرت رسول اللّه
وفات یافته، ایشان فرود آمدند و بگریستند و او را غسل دادند و کفن کردند و بر او نماز گزاردند و دفن کردند، و مالک اشتر
در میان ایشان بود.
مروي است که مالک گفت: من او را در حلّه کفن کردم که با خود داشتم و قیمت آن حلّه چهار هزار درهم بود.
و دختر گفت: من چنین بر سر قبر او می بودم و نمازي که او می کرد می کردم و روزه اي که او می داشت بجا می آوردم،
شبی نزد قبر او خوابیده بودم او را به خواب دیدم که قرآن در نماز شب می خواند چنانکه در حال حیات می خواند به او
گفتم: اي پدر! خداوند تو با تو چه کرد؟ گفت: اي دختر! نزد پروردگار کریمی رفتم او از من خشنود شد و من از وي راضی
.«1» شدم، کرمها فرمود و مرا گرامی داشت و عطاها بخشید، اما اي دختر! عمل بکن و مغرور مباش
ص: 1726
.«1» اکثر ارباب تواریخ به جاي دختر ابو ذر، زن او را نقل کرده اند
و احمد بن اعثم کوفی نقل کرده است که: جمعی که در تجهیز ابو ذر حاضر بودند احنف بن قیس تمیمی و صعصعه بن
صوحان العبدي و خارجه بن الصلت التمیمی و عبد اللّه بن مسلمه التمیمی و بلال بن مالک المزنی و جریر بن عبد اللّه البجلی
و اسود بن یزید النخعی و علقمه بن قیس النخعی و مالک اشتر بودند، و چون از نماز ابو ذر فارغ شدند مالک اشتر
بر سر قبر او برپاخاست و بعد از حمد و ثناي باري تعالی گفت: بار خدایا! ابو ذر غفاري از صحابه رسول تو بود و به کتابها و
رسولان تو ایمان آورده بود و در راه دین جهاد کرده و بر جاده اسلام ثابت قدم بوده و تبدیل و تغییر به شعایر دین راه نداده
چیزي چند دیده بود نه بر طریق سنّت و جماعت و بر آنها انکار کرده بود به زبان و به دل، بدان سبب او را حقیر شمردند و
محروم گردانیدند و از شهر بیرون کردند و ضایع گذاشتند تا در غربت او را وفات رسید؛ بار خدایا! به آنچه از بهشت مؤمنان
را وعده کرده اي حظّ او را از آن موفور گردان و جزاي آن کس که او را از مدینه که حرم رسول توست بیرون کرد و ضایع
.«2» گذاشت چنانکه مستوجب آن است برسان
.«3» مالک این دعا بگفت و حاضران آمین گفتند
و ابن عبد البر در کتاب استیعاب ذکر کرده است که: وفات ابو ذر در سال سی و یکم یا سی و دوم هجرت بود و عبد اللّه بن
.«4» مسعود بر او نماز گزارد؛ و بعضی گفته اند که سال بیست و چهارم هجرت بود؛ و قول اول اصح است
باب شصت